Quantcast
Channel: سوشیانت
Viewing all 77 articles
Browse latest View live

یاران‌ خاص‌ امام‌ زمان‌ علیه السلام

$
0
0

آیا در میان‌ سیصدوسیزده‌ یاران‌ خاص‌ امام‌ زمان‌علیه السلام از ایرانیان‌ نیز کسانی‌ وجود دارند؟ و به‌طور کلی‌ نقش‌ ایرانیان‌ در ظهور امام‌ مهدی‌علیه السلام چیست‌؟


آنچه‌ از روایات‌ فهمیده‌ می‌شود این‌ است‌ که‌ این‌ سیصد و سیزده‌ تن‌ از یاران‌ اصلی‌ حضرت‌ مهدی علیه السلام‌ بوده‌ و فرماندهی‌ سپاه‌ ایشان‌ را برعهده‌ دارند و دارای‌ ویژگیهای‌ خاصی‌ نظیر ایمان‌ قوی‌، اخلاص‌، توانایی‌ بالای‌ مدیریتی‌، آگاهی‌ به‌ دین‌ اسلام‌ هستند تا بتوانند از عهدة‌ مسؤولیت‌ سنگینی‌ که‌ به‌ عهده‌ دارند، برآیند. و البته‌ نکته‌ قابل‌ ذکر دیگر اینکه‌ تنها برخی‌ از این‌ افراد در زمان‌ ظهور امام‌ زمان‌ علیه السلام حیات‌ دارند و تعدادی‌ از آنها انسانهای‌ پاک‌ و شایسته‌ای‌ بوده‌اند که‌ قبل‌ از دوران‌ ظهور زندگی‌ می‌کرده‌اند و لذا با ظهور حضرت‌ حجت‌علیه السلام حیاتی‌ دوباره‌ یافته‌ و رجعت‌ می‌کنند. از جمله‌ این‌ افراد، اصحاب‌ کهف‌، مؤمن‌ آل‌ فرعون‌ و مالک‌اشتر را می‌توان‌ نام‌ برد.

روایاتی‌ وجود دارد که‌ به‌طور اجمال‌ اشاراتی‌ به‌ سرزمینهای‌ این‌ افراد داشته‌ و از ایران‌، شام‌، یمن‌، حجاز و عراق‌ و دیگر نقاط‌ به‌ عنوان‌ محل‌ زندگی‌ آنها نام‌ برده‌ است‌. البته‌ روایاتی‌ هم‌ داریم‌ که‌ با تفصیل‌ بیشتر، حتی‌ اسامی‌ و محل‌ زندگی‌ آن‌ سیصد و سیزده‌ تن‌ را ذکر کرده‌ است‌. ناگفته‌ نماند این‌ دسته‌ از روایات‌ چندان‌ مورد اعتماد نبوده‌ و بعید نیست‌ که‌ توسط‌ قصاصون‌ ساخته‌ شده‌ باشد.

به‌طور مثال‌ در روایتی‌ که‌ از امیرالمؤمنین‌ علیه السلام نقل‌ شده‌، ایشان‌ اسامی‌ و محل‌ زندگی‌ آنها را چنین‌ بیان‌ فرموده‌اند:

... فقال‌: رجلان‌ من‌ البصرة‌، و رجل‌ من‌ الاهواز، و رجل‌ من‌ عسکر مکرم‌... 1 .

به‌ دلیل‌ طولانی‌ بودن‌ حدیث‌ و برای‌ شاهد مثال‌ تنها به‌ ذکر شهرهایی‌ از ایران‌ که‌ در حدیث‌ ذکر شده‌ و افرادی‌ از آن‌ شهرها جزء سیصد و سیزده‌ یاور امام‌ زمان‌علیه السلام شمرده‌ شده‌اند، اکتفا می‌شود: از اهواز، سیراف‌، شیراز، اصفهان‌، ایذه‌، نهاوند، همدان‌، قم‌، خراسان‌، آمل‌، گرگان‌، دامغان‌، ساوه‌، طالقان‌، قزوین‌، فارس‌، ابهر، اردبیل‌، مراغه‌، خوی‌، سلماس‌، شیروان‌، مردانی‌ به‌ این‌ افتخار نایل‌ می‌شوند که‌ از برخی‌ شهرها بیش‌ از یک‌ نفر انتخاب‌ شده‌ است‌ به‌طور مثال‌: ده‌ نفر از قم‌، چهار نفر از اصفهان‌، بیست‌ و چهار نفر از طالقان‌ و..

لذا با فرض‌ پذیرش‌ این‌ دسته‌ از احادیث‌، می‌بینیم‌ که‌ تعداد زیادی‌ از یاران‌ خاص‌ (313 نفر) امام‌ عصرعلیه السلام از شهرهای‌ مختلف‌ ایران‌ می‌باشند.

اما علاوه‌ بر این‌ 313 نفر که‌ بزرگانی‌ هستند که‌ قرار است‌ فرماندهی‌ سپاه‌ و ادارة‌ بخشهای‌ مختلف‌ حکومت‌ حضرت‌علیه السلام را به‌ عهده‌ بگیرند، مؤمنان‌ بسیاری‌ نیز وجود دارند که‌ در آخرالزمان‌ به‌ زمینه‌سازی‌ برای‌ ظهور پرداخته‌ و با ظهور حضرت‌ مهدی‌علیه السلام به‌ یاری‌ ایشان‌ می‌شتابند. در این‌ دسته‌ از روایات‌ مربوط‌ به‌ زمینه‌سازی‌ حکومت‌ آن‌ بزرگوار، ایرانیان‌ سهم‌ بسزا و غیر قابل‌ انکاری‌ دارند.

روایات‌ حکومت‌ زمینه‌سازان‌ ایرانی‌، به‌ دو مرحله‌ مشخص‌ تقسیم‌ می‌شود:
1. آغاز نهضت‌ آنان‌ به‌وسیله‌ مردی‌ از قم‌ که‌ حرکتش‌ سرآغاز امر ظهور حضرت‌ مهدی‌علیه السلام است‌.
2. ظهور شخصی‌ در ایران‌ به‌ نام‌ سید خراسانی‌ و فرمانده‌ نیروهای‌ او، شعیب‌ بن‌ صالح‌؛ که‌ به‌ اختصار چند روایت‌ در این‌باره‌ ذکر می‌شود.

از امام‌ کاظم‌علیه السلام روایت‌ شده‌ که‌ فرمودند:
مردی‌ از قم‌، مردم‌ را به‌ سوی‌ خدا دعوت‌ می‌کند، افرادی‌ گرد او جمع‌ می‌شوند که‌ قلبهایشان‌ همچون‌ پاره‌های‌ آهن‌ ستبر است‌ که‌ بادهای‌ تند حوادث‌، آنان‌ را نمی‌لغزاند، از جنگ‌ خسته‌ نشده‌ و نمی‌ترسند. اعتماد آنها بر خداست‌ و سرانجام‌ کار از آن‌ پرهیزکاران‌ است‌.2

عفّان‌ بصری‌ از امام‌ صادق‌علیه السلام روایت‌ کرده‌ و گفت‌:
امام‌علیه السلام به‌ من‌ فرمود: آیا می‌دانی‌ از چه‌رو این‌ شهر را قم‌ می‌نامند؟ عرض‌ کردم‌: خدا و رسولش‌ آگاهترند. فرمود: همانا قم‌ نامگذاری‌ شده‌ برای‌ اینکه‌ اهل‌ قم‌، اطراف‌ قائم‌علیه السلام گرد آمده‌ و با وی‌ قیام‌ می‌نمایند و در کنار او ثابت‌ قدم‌ مانده‌ و او را یاری‌ می‌کنند. 3

حدیثی‌ نیز از منابع‌ اهل‌ سنت‌، از حضرت‌ علی‌علیه السلام نقل‌ شده‌ است‌ که‌ فرمود:
خوش‌ به‌حال‌ طالقان‌، خداوند متعال‌ دارای‌ گنجهایی‌ در آنجاست‌ که‌ نه‌ از طلاست‌ و نه‌ از نقره‌؛ اما در آن‌ خطه‌ مردانی‌ وجود دارند که‌ خدا را آن‌طور که‌ شایسته‌ معرفت‌ است‌ شناخته‌اند و آنان‌، یاران‌ مهدی‌ در آخرالزمان‌ می‌باشند. 4

البته‌ آنچه‌ به‌نظر می‌رسد این‌ است‌ که‌ مراد از اهل‌ طالقان‌؛ اهل‌ ایران‌ است‌ نه‌ فقط‌ منطقه‌ طالقان‌. لذا با دقت‌ در روایاتی‌ که‌ در زمینة‌ نقش‌ ایرانیان‌ در زمان‌ ظهور وارد شده‌، نمی‌توانیم‌ در نقشی‌ که‌ آنان‌ در مهیا نمودن‌ مقدمات‌ حکومت‌ حضرت‌ مهدی‌علیه السلام دارند، مناقشه‌ نماییم‌.

پی‌نوشتها
:
1 .الشیخ‌ مهدی‌ حمد الفتلاوی‌، علامات‌ المهدی‌ المنتظر فی‌ خطب‌ الامام‌ علی‌ و رسائله‌ و أحادیثه‌، ص‌275.
2 .علی‌ کورانی‌، عصر ظهور، ص‌237.
3 .همان‌، ص‌239.
5 .همان‌، ص‌258.

همه جا را ماتم گرفته

$
0
0

رحلت جانسوز پیامبر(ص) وشهادت امام حسن(ع) وامام رضا(ع) را برهمه عزیزان تسلیت باد.

                 

یا حســن

حسن غریب مادره از همه مظلوم تره

آخر یه روز شیعه برات حرم می سازه

حرم برای تو شه کرم می سازه

آخر یه روز مهدی برات حرم می سازه

حرم برای تو شه کرم می سازه

آخر یه روز مهدی برات ضریح می سازه

مثل ضریح شش گوشه بهش می نازه

به کوری عایشه و دشمن حیدر

بقیع تو آباد میشه گل پیمبر

خدا کنه حاجت ما یه روز روا شه

بقیع خاکت هم مثه کرب و بلا شه

آخر یه روز ضریحتو بغل می گیریم

حسن حسن می گیم پای ضریح می میریم

آخر برات یه گنبد طلا می سازیم

شبیه گنبد امام رضا می سازیم

پنجره فولاد می سازیم حاجت می گیریم

دخیل می بندیم که پای دخیل بمیریم

کریم تر از تو به خدا کسی ندیده

خدا تورو برا خودش ناز آفریده

 

 

 

هری پاتر و مرگ خدا

$
0
0
هری پاتر و مرگ خدا    
 
 اشباع [ذهن] نسلی از خوانندگان جوان با اخلاقیات و باورهای ظلمانی که به صورت داستانی جذاب در آمده است، آثار طولانی مدتی خواهد داشت. کمترین این آثار، ترویج نسبیت‌گرایی اخلاقی است که در اقسام فرهنگی، نه تنها به دیکتاتوری نسبیت‌گرایی اخلاقی تبدیل شده است


  • اشاره:
این مقاله به بررسی پیام‌ها و محتوای اصلی داستان‌های هری پاتر می‌پردازد. نویسنده نشان می‌دهد که مهم‌ترین مسئله‌ای که در این داستان‌ها می‌توان به آن اشاره کرد و آن را محوری‌ترین پیام داستان دانست، وجود دنیای بدون خداوند یا به تعبیر او «مرگ خدا» می‌باشد. این مجموعه در پی اثبات این مطلب است که انسان در این دنیا، بدون وجود هیچ قدرت متعالی و والاتری رها شده است و این وظیفة خود اوست که برای رسیدن به کمال مطلوبش تلاش کند و در این راه از هر وسیله‌ای استفاده کند. در واقع، از دیدگاه «رولینگ»، هدف وسیله را توجیه می‌کند و این پیام غلط دیگری است که مجموعه کتاب‌های هری پاتر به اذهان فرزندان ما القا می‌کند.

بیست و یک جولای، آمد و رفت، و جهان بدون هیچ‌گونه قدرت جادویی ادامه دارد. این تاریخ، روز انتشار هفتمین و آخرین جلد از کتاب‌های هری پاتر با نام «هری پاتر و یادگاران مرگ» می‌باشد. شش جلد قبلی این کتاب تا کنون به 66 زبان ترجمه شده و نزدیک به چهارصد میلیون نسخه فروش داشته است و این رقم تا زمانی که دنیای هری پاتر تکمیل شود، افزایش خواهد یافت. ویرایش‌های جدید این کتاب؛ مثل ویرایش مخصوص با جلد چرمی، ویرایش جعبه‌ای، کتاب‌های صوتی و ویرایش دیجیتال مصور و... نیز در حال انتشار است. علاوه بر این، در یازدهم جولای، پنجمین فیلم هری پاتر پخش شد و بی‌شک دو فیلم دیگر (و شاید دنباله‌های دیگری از این فیلم‌ها) نیز پخش خواهند شد. روی هم رفته، این حادثه‌ای فراملی، در زمینة حماسی و رزمی تاریخ است که تنها کتاب «بابل» می‌تواند با آن رقابت کند.

من به چند دلیل از کلمة رقابت استفاده کردم؛ اوّل، به خاطر تأثیری که این مجموعه بر دنیای مدرن دارد و بعد، به دلیل جهان‌بینی‌ای که نیرومندانه به طرفداران خود القا می‌کند. در کل، این مجموعه نوعی بیانیة ضد مسیح درام، در مورد اخلاق و ایمان می‌باشد که توسط شخصیت‌های دوست‌داشتنی، ستودنی و تخیلی آن تجسم یافته است؛ شخصیت‌هایی که ویژگی‌های امروزی بشر دوستی را به آخرین حدّ خود رسانده‌اند. سراسر این مجموعه در مورد ما انسان‌ها است. در مورد تمایلات اخیر غرب به «هموساپینس» و انسان به عنوان آگاه و دانای کل؛ به طور دقیق‌تر، دربارة «هموسین دئو» یا انسان بدون خدا. انسانی که برای پیدا کردن هویت خود در پهنة گیتی، بایستی به هر قیمتی به دنبال قدرت و دانش باشد تا مبادا به واسطة نفرین مرگبار به نابودی فرستاده شود. او احساس می‌کند که تنها و رها شده است و از این رو باید به خودش متکی باشد و تا حدّ زیادی، به کسانی که او را در آشکارسازی و پیشرفت هویت نهانش یاری می‌کنند، متعهد و ملتزم شود. وقتی او برای دستیابی به هدف نهایی‌اش تلاش می‌کند، در بالاترین حدّ خطر قرار دارد و برای زندگی فانی‌اش مخاطرات بسیاری را پیش رو دارد. در این راه، مرگ‌های بسیار زیاد و به گونه‌های مختلف، وجود دارد.

لوگراسمن در 23 جولای سال 2007 در مقاله‌ای در «مجلة تایم» می‌نویسد: «اگر می‌خواهید بدانید در هری پاتر چه کسی می‌میرد، پاسخ آن آسان است: خدا». او در این مقاله، هدف اصلی و ریشه‌ای مجموعه هری پاتر را بیان کرده است. مسائل زیادی در مورد موضوعات خاصّ این مجموعه برای نوشتن وجود دارد و نوشته شده است. این نکته که یک داستان خوب نباید کاملاً مذهبی یا مسیحی باشد، قابل انکار نیست؛ امّا باید در مورد این حقیقت کوچک تعمّق کنیم که استعارة کلی و طرح اصلی این مجموعه (جادو و سحر)، فعالیت‌هایی می‌باشند که به طور مطلق از سوی خداوند حرام گردیده است. اشباع [ذهن] نسلی از خوانندگان جوان با اخلاقیات و باورهای ظلمانی که به صورت داستانی جذاب در آمده است، آثار طولانی مدتی خواهد داشت. کمترین این آثار، ترویج نسبیت‌گرایی اخلاقی است که در اقسام فرهنگی، نه تنها به دیکتاتوری نسبیت‌گرایی اخلاقی تبدیل شده است بلکه در حال تبدیل شدن به اعتیاد نسبیت‌گرایی اخلاقی است. مانند تمامی اعتیادها، زندگی بدون اعتیاد برای معتاد سخت می‌باشد و در واقع، ماده‌ای که به آن معتاد است، به زندگی معتاد تبدیل می‌شود.

طبیعت «پرومیتوسی» جادو و آتش دزدیده شده از خدایان، بر سطحی اساسی از هویت، تثبیت شده است و میل به این تصور روان‌شناختی را در اذهان جوان‌های ما ایجاد می‌کند که می‌توانند «مانند خدایان» باشند، با تمامی حدود و مرزهای اخلاقی که خودشان تعریف می‌کنند و مکانیسم‌های پاداشی که به هیچ قدرت بالاتر از میل و خواست خودشان پاسخ‌گو نیست. بسیاری از مسیحیان این مطلب را به واسطة مجموعة هری پاتر پذیرفته‌اند؛ زیرا شخصیت محوری داستان، این فریب و اغوای همیشگی را در حالتی سانسور شده تجسم بخشیده است که: «شما باید همچون خدایان نجیب و نازنین باشید». با این حال، اگر این داستان را با کمی توجه به روابطی که در سطوح عمیق‌تر شخصیت‌ها و طرح‌های فریبنده آن وجود دارد مطالعه کنید، در می‌یابید که هری کاملاً هم نجیب و نازنین نیست. در اوج داستان جلد هفتم، شخصیت هری به عنوان یک شخص نسبتاً نجیب پایان می‌یابد؛ البته بعد از گذراندن یک سلسله از ضرب و شتم‌ها، دروغ‌ها و کینه‌هایی که از جلد ششم باقی مانده است. ما هرگز نخواهیم فهمید که هری چگونه از این شرایط، به تکامل و شکل تمام عیار خود که ساحری است که دنیا را نجات می‌دهد، می‌رسد.

همچنین باید در نظر داشت که هیچ پدر و مادر عاقلی کتاب‌هایی را به بچه‌هایشان نمی‌دهند که در آن، گروهی از انسان‌های هرزه و فاحشة «خوب» با انسان‌های هرزه و فاحشة «بد» دلیرانه می‌جنگند و در آن اعمال جنسی و فاحشه‌گری به عنوان نیروی محرّک و تکان‌دهندة داستان است. امّا چرا جادو و سحر معاف و آزاد می‌باشد؟ یا بهتر است از خود بپرسیم، چرا موضوعات و موادّ مسموم را به مواد مصرفی فرهنگ خود وارد کرده و به این کار ادامه می‌دهیم، گو اینکه این کار منطقی و عادی است. آیا وجود مقدار کمی سبزیجات در یک ظرف پر از اسید آرسینیک، آثار بلندمدت منفی ناشی از خوردن این ماده بر رژیم غذایی را توجیه می‌کند. استدلال‌های این‌چنینی بسیاری وجود دارد، امّا اجازه دهید به بینش گراسمن توجه کنیم.

واکنش و پاسخ بسیاری از خوانندگان این‌چنین خواهد بود: «مرگ خدا؟ مطمئناً موضوع را بسیار بزرگ کرده‌اید! در میان دریایی گسترده از پدیده‌های فرهنگی، ما تنها در مورد یک پدیدة منفرد بحث می‌کنیم، این‌گونه نیست؟ آیا ارزش‌های مثبت بسیاری در این کتاب‌ها و فیلم‌ها وجود ندارد که آموزش‌دهنده و تقویت‌کنندة اهمیت شجاعت و فداکاری می‌باشد؟ و آیا این مجموعه تماماً در مورد عشق نیست؟» بله، از یک لحاظ این‌گونه است. امّا چه نوع عشقی؟ چه نوع گذشتی؟ و به چه نیتی؟ این مجموعه در مورد سودمندی کینه‌توزی، تفاخر، بداندیشی و بدخواهی نسبت به دشمنان حقیقی و آنان که دشمن انگاشته می‌شوند، است و در این راه به دنبال استفاده از دانش محرمانه، دروغ، مکر و حیله، اهانت و خوش شانسی محض برای دفاع در مقابل هر آنچه که شما را تهدید می‌کند و در مقابل خواسته‌های شما می‌ایستد، می‌باشد. این مجموعه یک «کورنوکوپیا» برای پیام غلط دیگری نیز می‌باشد: «هدف، وسیله را توجیه می‌کند». هیچ چیز دیگری همچون این پیام دیده نمی‌شود. به هیچ کسی جز کسانی که شما با آنها احساس راحتی می‌کنید و از اهداف شما پشتیبانی می‌کنند و باعث می‌شوند در مورد خودتان احساس خوب داشته باشید، نمی‌توان اعتماد کرد. کشتن دیگران در صورتی که شما خوب باشید و دیگران بد باشند، توجیه‌پذیر است. افراد محافظه‌کار و متعصب‌های ضدّ جادو، انسان‌های واقعاً بدی هستند و لایق هرگونه مجازاتی می‌باشند. (از این رو، مجازات دور سیلز لذت‌بخش می‌باشد.)

هدف غایی شیطان، رد کردن و طرد جادو است. برای مثال تبهکار بزرگ «ولد مورت»، هنگامی که به یک پسر معلول که توسط پدر مخالف جادوی خود ترک شده است تبدیل می‌شود، از دور خارج می‌شود. پس از آن، در فضای داستان یک افسانة جوان وجود دارد، که هنگامی که با جادو تلفیق می‌شود، به یک عامل توانا و غالباً نهفته تبدیل می‌شود و رفته رفته در هر یک از جلدهای این داستان رشد می‌کند و در پایان جلد آخر، در خوشی و رستگاری خانوادگی، شخصیت‌های محوری داستان به اوج خود می‌رسد. بله؛ هری با اشرار تقریباً شیطانی روبه‌رو می‌شود؛ آزمونی سخت و پایان‌ناپذیر از مبارزات و پریشانی‌ها را متحمل می‌شود؛ بر انسان‌های عجیب و غریب شکست‌ناپذیر پیروز می‌شود؛ جهان را نجات می‌دهد؛ با جینی ازدواج کرده و بچه‌دار می‌شود و نسل جدیدی از جادوگران و ساحره‌های کوچک را به وجود می‌آورد. اگر این یک طنز یا هجونامه بود، شاید به آن می‌خندیدیم. امّا این داستان خود را به عنوان مسئله‌ای کاملاً جدّی ارائه کرده است؛ این فستیوال حقایق ناقص، مهلک و دروغ‌های آشکار، به سادگی با برخی از ارزش‌های مثبت آمیخته شده است؛ با برخی نقش‌پردازی‌های جذاب و شیوه‌های نویسندگی نامناسب برای قهرمان و ضدّ قهرمان مجموعه، از یک طفل یتیم سرخورده استفاده شده است. علی‌رغم عناصر و خصیصه‌هایی مثل شوخ‌طبعی، باهوشی و سخنان طعنه‌آمیز جسورانه، فرهنگ عمیقی از تحقیر نیز در این مجموعه وجود دارد. سراسر داستان بسیار جذاب و لرزاننده می‌باشند؛ بسیار مرگبار و پوچ.

مسئلة اصلی این است. این‌گونه نیست؟ اگر دنیایی که در آن زندگی می‌کنیم، مقدس (روحانی و منزه) نبوده و بلکه پوچ و مرگبار است، آنگاه ما بایستی هر کاری که می‌توانیم برای تغییر دادن آن انجام دهیم. ظاهراً خدایی وجود ندارد و ما بایستی خدای خودمان باشیم. همان‌طور که همة کودکان یتیم می‌دانند، اگر پدری وجود نداشته باشد، ما باید پدر خودمان باشیم. این یک وظیفه و کار دشوار برای هر کسی است، امّا با کمک برخی قدرت‌های باورنکردنی قابل انجام است و اگر بعد از همة اینها چیزی وجود داشته باشد که اندکی ورای دنیای مادی و این جادوی مادی است، آیا می‌تواند حقیقت داشته باشد؟ طبق داستان، مطمئناً خیر. در مجموعة هری پاتر، نشانه‌هایی از قلمروهای دیگر و ابعاد غیرمادی و متافیزیکی که هیچ‌گونه مرجع اخلاقی بالاتری ندارند، دیده می‌شود. امّا اینها ویترین‌هایی برای کیهان‌شناسی پایه‌گذاری شده توسط رولینگ می‌باشند. گواهی و شهادتی سخت در سراسر داستان وجود دارد، مبنی بر اینکه یک جهان‌بینی اسرارآمیز به آرامی امّا بدون شک به وجود خواهد آمد. در حقیقت، این شکل جدیدی از مجموعة بدعت‌ها و الحادهای قدیمی و یک فلسفة عرفانی جدید می‌باشد که باقیمانده‌های نمادهای یهودی ـ مسیحی را اقتباس کرده و آنها را با مفاهیم دینی زندگی و [عالم] پس از مرگ درهم آمیخته است. برای مثال، در اواخر جلد آخر، مربی و مدیر هری، دامبلدور، پس ار مرگ خود و مرگ کاذب هری و قبل از رستاخیز مبهم آخر، در محیطی تار و مربوط به دنیایی دیگر، با هری ملاقات می‌کند. امّا حتّی این مورد و دیگر مراجع متافیزیکی، به ندرت توسط نویسنده برای بیان هدف اصلی‌اش که همان تجلیل از کمال مطلوب انسان دوستی می‌باشد، استفاده شده است. این‌گونه بشر دوستی‌ها، بدون وجود انواعی از روحانیت ـ و هر آنچه که روحانیت بهتری برای هموسین دئو، از آن روحانیتی که پاداش‌ها و هیجان‌های غیرطبیعی و بدون پاسخ‌گویی اخلاقی به خداوند ارائه می‌کند، داشته باشد ـ نمی‌تواند مدت زیادی به حیات خود ادامه دهد. ممکن است این مسئله را متناقض بدانید؛ مذهب بشر دوستی سکولار. در این مذهب، همانند بسیاری دیگر از مذاهب، جهان به شدت در حال تهدید می‌باشد و به ناجی خود نیاز دارد. آنگاه یک قهرمان دوست داشتنی در این موقعیت چه باید بکند؟ او باید رشد کند. در این هفت داستان نیز قهرمان این‌گونه عمل می‌کند و به تحقق قدرت‌های نیمه خدایی ذاتی خود نزدیک می‌شود. در داستان هرگز به این قدرت‌ها به عنوان قدرت‌هایی شبیه به قدرت خداوند اشاره نشده است؛ چون در این صورت، به‌طور ضمنی نوعی قدرت بالاتر و متعالی‌تر را تصدیق می‌کند، حال آنکه در دنیای پاتر، هیچ سلسله مراتب مطلقی در آفرینش وجود ندارد.

رولینگ در یکی از مصاحبه‌هایش بیان کرده است که: «کتاب‌های من عمدتاً در مورد مرگ می‌باشد. آنها با مرگ والدین هری آغاز می‌شوند. اشتغال ذهنی و فکر دائم ولدمورت برای تفوق بر مرگ است و تلاش او برای رسیدن به ابدیت، به هر قیمتی، که هدف هر کسی در استفاده از جادو می‌باشد، در این کتاب وجود دارد. از این رو من دریافتم که چرا ولدمورت خواهان غلبه بر مرگ است. همة ما از مرگ می‌هراسیم».

در حقیقت، هزاران نوع مرگ خشن در این هفت جلد وجود دارد که معمولاً در اثر نبردهایی است که شامل نفرین، جادو و زهر می‌باشند. شمار شخصیت‌های انسانی و دیگر مخلوقاتی که در این مجموعه کشته می‌شوند، از دست خواننده خارج می‌شود و تا آنجایی که من می‌دانم، هیچ یک از آن شخصیت‌ها به مرگ طبیعی نمی‌میرند. دنیای پاتر قلمرو مرگ است، پادشاهی مرگ و تنها با استفاده از ابزار مرگ می‌توان بر حاکمیت ابدی آن برتری یافت. در سراسر این مجموعه، مرگ و قدرت، پیوندی ناگسستنی برقرار کرده‌اند. علاوه بر این، مرگ تهدید نهایی و راه حل پایانی هر مشکلی است. برای مثال، در جلد شش، دامبلدور توسط سوروس اسنپ شیطان، که برای تبهکار و شریر بزرگ، ولدمورت کار می‌کند، کشته می‌شود. در جلد هفت آگاه می‌شویم که اسنپ یک جاسوس دوجانبه بوده است که به طور مخفیانه به دامبلدور و هری وفادار بوده است. این هم فاش می‌شود که دامبلدور از اسنپ خواسته است که او را بکشد ـ مرگی آسان و بدون درد ـ و گفت‌وگوی آنها در این مورد، به طور عجیبی مانند توجیه مرگ آسان و خودکشی به کمک پزشک است.

اینکه بدانید چه کسی هستید، در تفوق بر مرگ بسیار مهم است. شما به تدریج با تجربه و همراه با مطالعه دانش‌های محرمانة ممنوعه، کشف خواهید شد و [خواهید فهمید] که بیشتر از آنی هستید که فکر می‌کردید؛ در حقیقت، شما حقّ دسترسی به اسراری را دارید که خودتان را برایتان می‌نمایاند و ارزش شما برای دیگران آشکار می‌شود. تا زمانی که همتایان حامی و شجاعی دارید، مورد عشق، نفرت، چاپلوسی و ترس قرار می‌گیرید، ولی هرگز فراموش نمی‌شوید و قدرت‌های مخفی اضافی به شما داده می‌شود. با افزوده شدن آگاهی، قدرت‌های جادویی ذاتی شما آزاد خواهد شد و با تمرین به نیروی جادویی فوق‌العاده نیرومندی تبدیل خواهد شد. البته باید از این نیروها استفاده کرد، زیرا دشمنان واقعاً پستی در بیرون وجود دارند و این شیطان و دشمن بزرگ، پس از شما در گذرگاه بزرگی قرار دارد و او هم مثل شما قدرت‌هایی دارد. از این رو اگر می‌خواهید او را شکست دهید، بسیار مهم است که قدرت‌هایی به ترسناکی و وحشت‌آوری قدرت‌های او داشته باشید. شما به نبرد خواهید پرداخت، زمین خواهید خورد و دوباره برمی‌خیزید، امّا در پایان پیروز خواهید شد. شما ناجی جهان می‌شوید.

رولینگ داستانی را به شکل درام انسانی درآورده است که به کهنگی «ایلیاد» است، امّا بدون بینش عمیق هومر نسبت به انگیزه‌های انسانی. به کهنگی «بوولف» است، امّا با نقش‌هایی در هم و درس‌هایی منحرف؛ معاصر با« ارباب حلقه‌ها» می‌باشد، امّا بدون تعریف تولکین از فروتنی و حکمت و پاکدامنی حقیقی. او از رنج و محنت استفاده کرده است تا داستانش را از یک سناریوی ساده خوب‌ها در برابر بدها، یا حتی سناریوی صرفاً تغییریافتة خط مقدم خیر و شر، پیچیده‌تر کند. او با هوشمندی و خلاقیّت، تمامی مرزهای داخلی و خارجی، عمودی و افقی را در هم ریخته است و تنها عامل درخشنده، تقدیر ضمیر پویای شخصیت محوری داستان می‌باشد. خواست این شخصیت، بیشتر آرزو برای زنده ماندن است تا آرزو و میلی ـ از نوع نیچه‌ای ـ برای قدرت و رفته رفته این خواسته به سوی آرزویی برای یک هویت سوق پیدا می‌کند که در آن، قدرت، یک عامل تقویت کننده ضروری برای این خواسته است. امّا رولینگ شخصیت هری را یک پسر دوست‌داشتنی و بازیگوش ساخته است. بسیاری از خوانندگان جوان با این شخصیت آشنا هستند. او مانند بسیاری از جوانان زمان ما است که به نحوی رها شده‌اند و خانواده‌هایی از هم گسسته و خواهران و برادران غایبی دارند که به واسطة سقط چنین از بین رفته‌اند یا به طریقی دیگر، این کودکان به علت روش‌های پیش‌گیری از بارداری و عقیم‌سازی، تنها مانده‌اند. آنها به خاطر انواع گوناگون عدم توجه، کم‌ارزش شمرده شده، از تنهایی رنج می‌برند و برخی نیز توسط بچه‌های قلدر تحقیر می‌شوند. (این بچه‌های قلدر، کودکان بدبخت دیگری هستند که به خاطر نداشتن هویت، به کودکان ضعیف‌تر زور می‌گویند تا از این تنها راه در دسترس، بتوانند خودشان را ثابت کنند.) حیاط مدرسة محلّه‌تان را نگاه کنید. همة این کودکان آنجا هستند؛ هری‌ها و هرموینزها، دراکو مالفوی‌های شریر و گروه چاپلوسانشان. این یک حالت انسانی می‌باشد و از هر سنی به سن دیگر و هر فرهنگی به فرهنگ دیگر ـ هر جا که انسان نیروی نگهدارندة بخشش را نپذیرد ـ تفاوت کمی دارد.

هری بر شیاطین گوناگونی که با او روبه‌رو می‌شوند پیروز می‌شود، البته او این کار را بدون بخشش و رحم انجام می‌دهد. ما می‌بینیم که در حال تشویق او هستیم و سپس یا از روی بی‌ارادگی این کتاب‌ها را می‌پذیریم یا از آنها حمایت می‌کنیم. این کتاب‌ها مسیر آزادی، راهی به دور از رنج، طرفداری از زندگی، نفی ثروت، حلقة زنجیر حصارها و محوطه‌هایی محصور شده که کودکان محبوب ما یعنی همة کودکان را بی‌رحمانه محدود می‌کنند، می‌باشند. هری راه را می‌داند، این کودک زیبای بازنده، حسّ ترحم غریزی ما برای مردم رنج دیده را برمی‌انگیزد؛ ما هری را هنگام عبور از موانع، پیروز می‌بینیم، درست همان‌طور که همة ما آرزو داریم که در زندگی خودمان این‌گونه باشیم. بله، من و شما هری هستیم. ما او را دوست داریم و چه بازیگر تمام عیاری برای این نقش در فیلم انتخاب شده! صورتی شیرین، شجاع و آسیب‌پذیر. یک پسر خوب و زیبا. در «هری پاتر و یادگاران مرگ»، می‌بینی که هری به دورة جوانی می‌رسد. او به طور شگفت‌انگیزی به بلوغ رسیده است. او نسبت به ضعفا احساس شفقت و مهربانی دارد و می‌خواهد مانع نفرین‌ها و بلاهای مهلک شود و چوب‌های جادویی را از دست کسانی که می‌خواهند او و دیگران را بکشند، بیندازد. این مسئله تا حدی است که رموس لوپین هری را نکوهش می‌کند و پاسخ دفاعی هری را مبنی بر اینکه کشتن مردم روش ولدمورت است نه او، دریافت می‌کند. حتی بعد از اینکه دراکو، شکنجه‌گر قدیمی هری، با گروهش به او حمله می‌کند و نزدیک است که با نفرین خشونت بار فایندفایر هری را آتش بزند، او دراکو را نجات می‌دهد. ممکن است که این پیشرفت جدید در شخصیت هری، آنهایی را که از روش انتقامی قدیمی او لذت می‌برده‌اند، ناامید کند، امّا با این حال، این نیز موقعیت طرفداران هری را که آن سوی رویة ظاهری شخصیت‌ها و جریان‌ها را نمی‌بینند، تقویت می‌کند. همان‌طور که دیویدهادون منتقد بیان می‌کند: «هری این عقیده رولینگ که کودکان «ذاتاً خوب» و بدون نیاز به اصلاح و رستگاری هستند را به طور کامل واقعیت می‌بخشد.» آنها تنها نیاز دارند که رشد کنند و یاد بگیرند که از قدرتشان «هوشمندانه» استفاده کنند. در دنیای هری، گناه نخستینی وجود ندارد به جز جادو.

اگر ما در دنیایی تنگ و ترسناک حبس شده‌ایم، چرا راهی که هری به ما نشان داده است را بررسی نکنیم؟ وقتی که ما مثل همة انسان‌ها و حتی آنهایی که این مطلب را انکار می‌کنند، آرزو و میل به یک قدرت برتر و مافوق داریم، چرا نباید بندة نیروهای غیر طبیعی‌ای که به جای آن تعالی اصیل ارائه شده‌اند شویم؟ بندگی واژه‌ای است که ممکن است شما را یاد یک واژة قدیمی بیندازد، بردگی. هنگامی که یک برده در زنجیر است، در مورد آزادی خیال‌بافی و رؤیاپردازی می‌کند، امّا این خیال‌های پوچ، زنجیر او را محو نمی‌کنند. انسان‌های اسیر شده زمان ما نیز مانند بردگان قدیمی، با هر لذتی که می‌توانند در ابعاد محدود این دنیا کسب کنند باقی مانده‌اند و اینها نیز معمولاً با لذّاتی زودگذر و مجهولند، همان‌طور که در گذشته به وفور در ممالک مشرکین اثبات شده است. آنهایی که اسیر دنیای پاتر می‌باشند، ممکن است با خوشگذرانی ذهنی و تحریک عواطفشان و ترشح آدرنالین، به واسطة عصبانیت و خون، افسانه و ترس و به وسیلة نمایش بی‌نظیر و ابتکارات هوشمندانه، شاد باشند و توجه‌شان از شرایط واقعی که دارند دور باشد؛ امّا توجه داشته باشید که نمادهای سنتی تمدن غرب، از طریق این بافت بسیار پیچیده از طرح‌ها، مورد سوءاستفاده و استفاده، تغییر و پیوند ناجور، تکذیب و حتی بارها وارونه‌نمایی قرار گرفته‌اند. زیرا در این دنیای خیالی، هیچ چیز معتبر و آن‌طور که به نظر می‌رسد نیست و حتی ساختار لغزش‌ها و خطاهای فکری ما را به همان جایی می‌برد که وهم و خیال نویسنده می‌خواهد. یک داستان‌نویس ضعیف نمی‌تواند حتّی کمی از این داستان را بنویسد. امّا رولینگ یک داستان‌نویس بااستعداد است و اثر موزون عظیم او، در تجزیه و از هم گسستن اصول اساسی تمدن و انسانیت، به وسیلة بسیاری تصدیق شده است؛ زیرا او ما را گرامی داشته و سرگرم کرده است؛ به این دلیل که «این [داستان‌ها] تماماً در مورد عشق هستند».
آزادی حقیقی تنها زمانی ممکن می‌شود که عشق حقیقی وجود داشته باشد و عشق حقیقی بدون صداقت ممکن نیست. همان‌طور که تولکین در مقاله‌ای در مورد ادبیات خیالی بیان کرده است، نویسنده‌ای که می‌خواهد تصور و تخیل را به طریقی سالم تغذیه کند، بایستی بدون توجه به اینکه جزئیات یک دنیای خیالی چقدر خارق‌العاده می‌تواند باشد، به نظم اخلاقی دنیای واقعی وفادار باشد. نمی‌توان قانون طبیعی را که خداوند در وجود ما قرار داده است، به کلی ریشه‌کن کرد، امّا می‌توان آن را شدیداً تغییر شکل داد تا منجر به انحراف آگاهی، ضمیر و پس از آن اعمال ما شود. اهمیتی ندارد که یک افسانه تا چه حد از نظم مادی رخت بربسته است امّا افسانة سالم آن است که به ما بیاموزد، یکدیگر را به نحوی سالم دوست داشته باشیم؛ با دوست داشتن همسایه‌هایمان و حتی دشمنانمان، لااقل تلاش کنیم که دوست داشتن آنها را یاد بگیریم و بپذیریم که این کار صحیح است. این کار با بخشش ممکن می‌شود. امّا عشق انتخابی (همراه با نفرت انتخابی) به آزادی منتهی نمی‌شود. این کار، احساس عشق بدون وجود مفهوم آن و احساس آزادی بدون وجود پایه‌های آن می‌باشد. اگر خدا یک پدر غایب می‌باشد ـ یا پدری است که اصلاً وجود ندارد ـ قهرمان و خوانندگان آن با چنین احساساتی تنها مانده‌اند، با وفاداری منحرفشان و با عشقشان به امیال و آرزوهای سیر نشدنی خود و حس می‌کنند که انکار اینها، نفرینی مرگبار و تباه کردن خود می‌باشد. به این دلیل است که بسیاری از مردم به شدت به ارزش‌های کتاب‌های پاتر وفادارند و این مسئله را نادیده می‌گیرند که بسیاری دیگر از ارزش‌ها در این کتاب‌ها در حال تحلیل و نابودی می‌باشند. به این دلیل است که مدافعان دنیای پاتر چنین سرسختی از خود نشان می‌دهند و بارها علیه منتقدان برافروخته و عصبانی می‌شوند. به تصور آنها، منتقدان دنیای پاتر، دشمنان آزادی و اصالت می‌باشند. درست همان‌طور که لفاظی در مورد آزادی و دموکراسی در حال افزایش است، در حالی که در مورد مسائل مهم دیگر در حال کاهش می‌باشد، لفاظی در مورد «ارزش‌ها» نیز در حال افزایش است و مسئله حقیقی‌تر که همان ایمان و پاک‌دامنی است، در حال مهجور شدن است. چه چیزی این بردگان خیال‌پرداز این فریب را بیدار خواهد کرد؟


میشل دی. اوبرین
ماهنامه موعود شماره 93

پی‌نوشت:

٭ منبع: www.lifesitenews.com. به نقل از سیاحت غرب، ش16.

نام امامان در قرآن

$
0
0

 چرا نام امامان(ع) در قرآن نیامده است؟
پرسشگر تصور می‌کند که اگر نام امام و یا امامان در قرآن می‌آمد، اختلاف از بین می‌رفت، در حالی که این اصل کلیّت ندارد. چه بسا ذکر اسامی پیشوایان دوازده‌گانه، سبب می‌شد که آزمندان حکومت و ریاست به نسل‌کشی بپردازند تا از تولد آن امامان جلوگیری کنند، چنانکه این مسئله درباره حضرت موسی(ع) رخ داد.
روش آموزشی قرآن بیان کلیات و اصول عمومی است، تشریح مصادیق و جزئیات غالباً بر عهده پیامبر گرامی(ص) می‌باشد. رسول‌خدا(ص) نه تنها مأمور به تلاوت قرآن بود، بلکه در تبیین آن نیز مأموریت داشت، چنانکه می‌فرماید:
و أنزلنا إلیک الذکر لتبیّن للنّاس ما نزّل إلیهم و لعلّهم یتفکّرون.1
و قرآن را بر تو فرستادیم تا آنچه برای مردم نازل شده است، برای آنها بیان کنی و آشکارسازی، شاید آنان بیندیشند.
در آیة یادشده دقت کنید، می‌فرماید :

 «تبیّن» و نمی‌گوید: «لتقراً» یا «لیتلو» و این نشانه آن است که پیامبر(ص) علاوه بر تلاوت، باید حقایق قرآنی را روشن کند.
بنابراین انتظار اینکه مصادیق و جزئیات در قرآن بیاید، همانند این است که انتظار داشته باشم همه جزئیات در قانون اساسی کشور ذکر شود. اینک برخی از روش‌های قرآنی را در مقام معرفی افراد بیان می‌کنیم:
1. معرفی به نام
گاهی شرایط ایجاب می‌کند که فردی را به نام معرفی کنند، چنانکه می‌فرماید:
و مبشّراً برسولٍ یأتی من بعدی اسمه احمد2،
(عیسی می‌گوید): من به شما مژده پیامبری را می‌دهم که پس از من می‌آید و نامش احمد است.
در این آیه حضرت مسیح، پیامبر پس از خویش را به نام معرفی می‌کند و قرآن نیز آن را از حضرتش نقل می‌نماید.
2. معرفی با عدد
و گاهی شرایط ایجاد می‌کند که افرادی را با عدد معرفی کند، چنانکه می‌فرماید:
و لقد أخذ الله میثاق بنی‌اسرائیل و بعثنا منهم اثنی عشر نقیباً ... .3
و خدا از فرزندان اسرائیل پیمان گرفت و از آنان دوازده سرگروه برانگیختم.
3. معرفی با صفت
بعضی اوقات شرایط ایجاب می‌کند که فرد مورد نظر را با اوصاف معرفی کند، چنانکه پیامبر خاتم را در تورات و انجیل، با صفاتی معرفی کرده است.
الذین یتّبعون الرسول النّبیّ الأمّیّ الذی یجدونه مکتوباً عندهم فی التوراة و الإنجیل یأمرهم بالمعروف و ینهاهم عن المنکر و یحلّ لهم الطیّبات و یحرّم علیهم الخبائث و یضع عنهم إصرهم و الأغلال التی کانت علیهم... .4
کسانی که از رسول و نبی درس ناخوانده‌ای پیروی می‌کنند که نام و خصوصیات او را در تورات و انجیل نوشته می‌یابند، که آنان را به نیکی دعوت کرده و از بدی‌ها بازشان می‌دارد، پاکی‌ها را برای آنان حلال کرده و ناپاکی‌ها را تحریم می‌نماید و آنان را امر به معروف و نهی از منکر می‌کند و بارهای گران و زنجیرهایی که بر آنان بود، از ایشان برمی‌دارد...
با توجه به این روش، انتظار اینکه اسامی دوازده‌ امام با ذکر نام و اسامی پدر و مادر در قرآن بیاید، یک انتظار بی‌جا است؛
زیرا گاهی مصلحت در معرفی به نام است و گاهی معرفی به عدد و احیاناً معرفی با وصف.
مسائل زیادی وجود دارد که قرن‌ها مایة جنگ و جدل و خونریزی در میان مسلمانان شده است، ولی قرآن درباره آنها به طور صریح و قاطع که ریشه‌کن کننده نزاع باشد سخن نگفته است، مانند:
ـ صفات خدا عین ذات اوست یا زائد بر ذات؟
ـ حقیقت صفات خبری مانند استواری بر عرش چیست؟
ـ کلام خدا قدیم یا حادث است؟
ـ خلقت بر اساس جبر استوار است یا اختیار؟
این مسائل و امثال آنها هر چند از قرآن قابل استفاده است، ولی آن چنان شفاف و قاطع که نزاع را یک سره از میان بردارد، در قرآن وارد نشده است و حکمت آن در این است که قرآن مردم را به تفکّر و دقت در مفاد آیات دعوت می‌کند، بیان قاطع همه مسائل، به گونه‌ای که همه مردم را راضی سازد، بر خلاف این اصل است.
معرفی به نام، برطرف کنندة اختلاف نیست
پرسشگر تصور می‌کند که اگر نام امام و یا امامان در قرآن می‌آمد، اختلاف از بین می‌رفت، در حالی که این اصل کلیّت ندارد؛ زیرا در موردی تصریح به نام شده ولی اختلاف نیز حاکم گشته است.
بنی‌اسرائیل، از پیامبر خود خواستند فرمان‌روایی برای آنان از جانب خدا تعیین کند تا تحت امر او به جهاد بپردازند و زمین‌های غصب‌شده خود را باز ستانند و اسیران خود را آزاد سازند. آنجا که گفتند:
إذ قالوا لنبیّ لهم ابعث لنا ملکاً نقاتل فی سبیل‌الله.5
آنان به یکی از پیامبران خود گفتند: برای ما فرمان‌روایی معین کن تا به جنگ در راه خدا بپردازیم...
پیامبر آنان به امر الهی فرمان‌روا را به نام معرفی کرده، گفت:
إنّ الله قد بعث لکم طالوت ملکاً...6
به راستی که خدا طالوت را به فرمان‌روایی شما برگزیده است.
با وجودی که نام فرمان‌روا به صراحت گفته شد، آنان زیر بار نرفتند و به اشکال تراشی پرداختند و گفتند:
أنّی یکون له الملک علینا و نحن أحقّ بالملک منه و لم یؤت سعةً من المال...7
از کجا می‌تواند فرمان‌روای ما باشد، حال آنکه ما به فرمان‌روایی از او شایسته‌تریم، و او توانمندی مالی ندارد؟...
این امر، دلالت بر آن دارد که ذکر نام برای رفع اختلاف کافی نیست، بلکه باید شرایط جامعه، آماده پذیرایی باشد.
چه بسا ذکر اسامی پیشوایان دوازده‌گانه، سبب می‌شد که آزمندان حکومت و ریاست به نسل‌کشی بپردازند تا از تولد آن امامان جلوگیری کنند، چنانکه این مسئله درباره حضرت موسی(ع) رخ داد و به قول معروف:

صد هزاران طفل سر ببریده شد
تا کلیم‌الله موسی زنده شد

 دربارة حضرت مهدی(عج) هم که اشاره‌ای به نسب و خاندان ایشان شد، حساسیت‌های فراوانی پدید آمد و خانه حضرت عسکری(ع) مدت‌ها تحت‌نظر و مراقبت بود تا فرزندی از او به دنیا نیاید و در صورت تولد، هر چه زودتر به حیات او خاتمه دهند.

در پایان یادآور می‌شویم: همان‌طوری که گفته شد، قرآن بسان قانون اساسی می‌باشد و انتظار اینکه همه چیز در آن آورده شود، کاملاً بی‌مورد است. نماز و روزه و زکات نیز که از عالی‌ترین فرائض اسلام است به طور کلی در قرآن وارد شده و تمام جزئیات آنها از سنّت پیامبر(ص) گرفته شده است.
 
پی‌نوشت‌ها:

برگرفته از: افق حوزه، 3/5/1386.

1. سورة نحل (16)، آیة 44.

2. سورة صف (61)، آیة 6.

3. سورة مائده (5)، آیة 11.

4. سورة اعراف (7)، آیة 157.

5. سورة بقره (2)، آیة 246.

6. سورة بقره (2)، آیة 247.

7. همان.
 
 

 

عالمان

$
0
0

فهرست عالمان طالقان :منطقه تاریخی فرهنگی طالقان از دیرزمان یکی از پایگاههای تشیع در ایران و یکی از مناطقی بوده که در طول قرون همواره غنای فرهنگ اسلامی ایرانی خود را حفظ کرده است. صدور روایاتی شگفت انگیز درباره این منطقه از زبان ائمه معصوین (ع)، دفاع اهالی این خطه از سادات مهاجر به مناطق شمالی ایران و حضور امام زادگان متعدد در این منطقه به همراه  کثرت عالمان دینی در این سامان به اضافه تعهد دینی اخلاقی اهالی طالقان ( چنانکه مورد اشاره قاطبه جامعه ایران است) همگی نشان از غنای فرهنگ دینی در این منطقه دارد.

 

در نوشتار حاضر کوشش داشته ام تا به ذکر عالمان این دیار بپردازم و تنها شرحی بسیار اجمالی از این بزرگواران به دست دهم تا مجال بیشتر برای پژوهش های هدفمند ( مبتنی بر دوره های تاریخی، بر مبنای خاندانهای علمی و بر اساس پیشینه مکانی ) فراهم گردد.

اسدالله طالقانی (  فرزند قاضی جمال الدین )سید اسدالله حسینی طالقانی قزوینی ( فرزند سید عبدالله )شیخ اسدالله اسحاقی ( از فضلا معاصر )   شیخ اسدالله طالقانی ( از فضلا دوره قاجاریه ) شیخ اسدالله خچیره ای ( از فضلا دوره قاجاریه )اسلام الدین طالقانی ابوالقاسم کافی الکفات اسماعیل بن عباد طالقانی ( وزیر عضدالدوله دیلمی )شیخ اسماعیل بوذری کرودی ( فرزند آقا شیخ علی )میرزا اسماعیل طالقانی ( فرزند شیخ عبدالغنی شریعتمدار هشانی )

 میرزا اسماعیل طالقانی ( 1265 ق. 1345  یا 1348 ق. )شیخ اسماعیل برغانی طالقانی ( فرزند آغا محمد امام جمعه )سید اسماعیل طالقانی ( فرزند سید علی اکبر ) آقا شیخ اسماعیل رضایی دنبلیدی شیخ اسماعیل طالقانی ( پدر آقا ابوالقاسم طالقانی ) میرزا اسماعیل غفاری طالقانی شیخ اسماعیل کولجی ( از علما دوره قاجاریه )امیر سید حسین طالقانی (  از اساتید محمد علی حزین لاهیجی )افتخارالسادات پراچانی ( از علما دوره قاجاریه ) امین الشریعه شیخ بهایی ( از علما دوره قاجاریه )

 مین الشریعه هرنجی ـملا باشی جوستانی ـسید باقر طالقانی نجفی ( فرزند سید رضا ، 1214 ق. 1294 ق. )ملا تاج الدین فشندکی ( از علما دوره قاجاریه )ملا بهرام شهراسری ( از علما دوره قاجاریه ) شیخ بهایی طالقانی ـملا بهرام طالقانی ( متوفی حدود 1330 ق. ) شیخ تقی دیزانی طالقانی ( متوفی به 1260 ق. ) سید تقی طهرانی طالقانی ( فرزند سید ابوالحسن )آقا تقی مرجانی ( از علما دوره قاجاریه )

  جارالله گورانی ( از علما دوره قاجاریه )سید جعفر آل طالقانی ( فرزند سید علی، 1203 ق. 1277 ق. )جعفر جزنی طالقانی ( از علما دوره صفویه )شیخ جعفر طالقانی ( فرزند محمد ابراهیم طالقانی )یخ جعفر طالقانی ( از شاگردان شیخ مرتضی انصاری ) سید جلال حسینی اورازانی ( فرزند روح الامین )سید قاضی جلال الدین طالقانی ( از علما دوره صفویه ) شیخ جلال الدین طالقانی ( فرزند شاهین گیلانی، از علما دوره صفویه ) اقا جمال الدین شریف زاده طالقانی ـآقا جمال الدین نسایی ( از علما دوره قاجاریه )

 سید جواد آل  طالقانی ( فرزند سید محمد، متوفی 1298 ق. )سید جواد آل طالقانی ( فرزند سید مهدی، متوفی 1303 )شیخ جواد طالقانی ( فرزند علی محمد)شیخ حبیب الله طالقانی ( فرزند فاضل حسنی ) ملا حجت الله طالقانی ( پدر شیخ ابوالقاسم فلاحی )سید حسن آل طالقانی ( فرزند سید عبدالله، 1247 ق. 1307 ق. ) حسن اعضام قدسی ( فرزند ملا علی سوهانی، 1268 ش. 1355 ش. )سید حسن طالقانی ( فرزند میر حکیم، 1040ق. 1127 ق. )شیخ حسن صالحی طالقانی ( فرزند میرزا علی نقی )شیخ حسن برغانی طالقانی ( فرزند مولی محمد صالح، از شاگردان شیخ انصاری )

 سید حسن آل طالقانی ( فرزند سید محمد، متوفی به 1298 ق. )ملا سید حسن طالقانی ( استاد حزین لاهیجی ) ملا حسن آقا گلیردی ( متوفی به 16/ 6 /1334 شمسی )میرزا حسن طالقانی ( فرزند آقا سید محمد تقی طالقانی ) آقامیر سید حسن طالقانی .ملا حسن طالقانی.میرزا حسن طالقانی ( از فعالین سیاسی بعد از مشروطیت )شیخ حسن زیدشتی ( از علما دوره قاجاریه )میرزا حسن فشندکی ( از علما دوره قاجاریه ) سید حسین طالقانی ( معروف به میرحکیم فرزند سید عبدالحسین، 1088 ق. 1162 ق. )

 شیخ حسین (شمس) مصلحی کرکبودی ( از نوادگان ملا نعیما طالقانی )سید حسین آل طالقانی ( فرزند سید عبدالله، 1247 ق. 1307 ق. )شیخ حسین دیزانی .شیخ حسین غفاری.سید حسین زیدشتی ( از فضلا دوره قاجاریه )ملا حسین کولجی ( از فضلا دوره قاجاریه )ملا حسین میراشی ( از فضلا دوره قاجاریه )میرزا حسین گورانی ( از فضلا دوره قاجاریه ) میرزا حسین علی طالقانی ( از فضلا دوره قاجاریه )میرزا حسین دنبلیدی

 شیخ حسین هشانی ( فرزند مرحوم ملا عبدالغنی شریعتمدار هشانی )ملا حسین علی گورانی .ملا حسین قاضی سوهانی ( از فضلا دوره قاجاریه )سید حمزه سید علیخانی.ابوالقاسم حیدر بن شعیب طالقانی ( از روات حدیث ) خلیل الله طالقانی ( متوفی حدود 1120 ق. ) میرزا خلیل طالقانی .خلیل طالقانی .شیخ خواجه نواب طالقانی ( بنیانگذار مدریه نواب قزوین )خیرالدین طالقانی ( قرن 12 ق. )

شیخ ذبیح الله گورانی ( از فضلا دوره قاجاریه )شیخ ذبیح الله کرودی ( از فضلا دوره قاجاریه ) آقا سید رسول طالقانی .سید رضا سفچخانی ( از فضلا دوره قاجاریه )سید رضا آل طالقانی نجفی ( فرزند سید رضا، متوفی به 1285 ق. ) رضاخان طالقانی ( از فضلا دوره صفویه )ملا رضا علی طالقانی ( از فقها قرن سیزده هجری قمری )ملا رضی طالقانی ( از نوادگان  مرحوم ملا نعیما طالقانی ) سید روح الامین اورازانی ( مجتهد معروف در منطقه یوش و نواحی آن ) ملا زین العابدین کرودی.سید زین العابدین طالقانی ( فرزند سید ابوالقاسم، ق. 13- ق. 14 )ملا  سعید کرودی ( از فضلا دوره قاجاریه ) ملا سیف الله زیدشتی ( از فضلا دوره قاجاریه ) قاضی میر سعید طالقانی ( جد اعلی خاندان قاضی میر سعید، از علما دوره صفویه )ملا شکر کرودی ( صاحب مکتب خانه معروف )سید شرف الدین طالقانی ( فرزند سید کاظم گلیردی، 1272 ش. 1354 ش. )حمد شفیع طالقانی ( معروف به مولانا شفیع و آخوند شفیعای خوش ابرو، متولد 1081 ق. )شیخ الاسلام حسنجونی ( از فضلا دوره قاجاریه )شمس الواعظین طالقانی ( از فضلا دوره قاجاریه ) آقا شعیب مرجانی ( از فضلا دوره قاجاریه )  شیخ شفیع ناریانی ( از فضلا دوره قاجاریه )  

 ملا شفیع اوانکی ( از فضلا دوره قاجاریه )شیخ الحکما طالقانی ( از فضلا دوره قاجاریه ) شیخ الاسلام مرجانی ( از فضلا دوره قاجاریه )  شیخ صادق طالقانی ( فرزند ملا عبدالغنی شریعتمدار هشانی )صادق عنقای طالقانی ( فرزند محمد عنقای طالقانی )سید صادق آل طالقانی ( فرزند سید باقر، متوفی به 1372 ق. ) سید صادق آل طالقانی ( از شاگردان آخون خراسانی، 1291- 1372 ق.)ابوعبدالله صادق بن شعیب طالقانی ( احمد بن ابراهیم مخلد، از محدثان نیمه اول قرن چهارم هجری قمری )شیخ صدرالدین روحی ( مشهور به شیخ صدرا نویزی ) صفر علی ذوقی ( فرزند ملا برجعلی، 1269 ش. 1351ش. ) آقا ضیاالدین کرودی.طیب طالقانی ( متوفی حدود 1129 ق. ) شیخ طاهر کرکبودی ( از فضلا دوره قاجاریه ) .میرزا عارف طالقانی .سید عباس آل طالقانی ( فرزند سید حسین، 1235 ق. 1308 ق. ) سید عباس برغانی طالقانی ( فرزند جبریل قرن 13 ق. بعد از 1304 ق. )سید عبدالحسین طالقانی ( فرزند قاضی سید جلال الدین طالقانی، 973 ق. 1061 ق. ) ملا عبدالحسین اوانکی ( ملقب به مبشّر الذاکرین )عبدالحسین طالقانی .عبدالحسین برغانی طالقانی ( متوفی به 1294 ق. ) میرزا عبدالحسین هرنجی ( از فضلا دوره قاجاریه ) سید عبدالرسول آل طالقانی ( متولد 1317 ق. )شیخ عبدالعلی طالقانی ( از علما قرن دهم و یازدهم هجری قمری )شیخ عبدالعلی مرجانی طالقانی ( فرزند ابوالقاسم، از علما قرن سیزدهم هجری قمری، معروف به صدرالعلما، 1220ق. 1333 ق. )سید عبدالعلی اورازانی .ملا عبدالعظیم دیزانی ( از فضلا دوره قاجاریه )شیخ عبدالعلی خسبانی ( از فضلا دوره قاجاریه )عبدالغفور طالقانی ( فرزند مسعود، ق. 10 ق. 11 )ملا عبدالغنی دیزانی ( از فضلا دوره قاجاریه )عبدالغفور ذوقی.سید عبدالله طالقانی ( فرزند سید غلام علی، از علما دوره صفویه )

 سید عبدالله آل طالقانی ( فرزند سید احمد کبیر، 1208 ق. 1285 ق. )ملا عبدالله طالقانی ( پدر شیخ محمدعلی عبادی طالقانی و آیت الله شیخ محمد حسن عبادی طالقانی )سید عبدالله آرموت تکیه ای ( از فضلا دوره قاجاریه )سید عبدالله طالقانی ( از فضلا دوره قاجاریه )میرزا عبدالله مرجانی ( از فضلا دوره قاجاریه )عبدالله واعظ طالقانی ( ساکن قزوین، از فضلا دوره قاجاریه )سیدعبدالمجید آل طالقانی ( 1258 ق. 1358 ق. )عبدالمطلب طالقانی ( فرزند یحیی، از علما دوره صفویه )میرزا عبدالوهاب طالقانی 

 میرزا عبدالوهاب برغانی طالقانی ( رضوان الدین، فرزند محمدصالح )دکتر عبدالوهاب طالقانی ( قرآن پژوه )سید عبدالهادی طالقانی ( 1284 ق. 1364 ق.، از شاگردان آخوند خراسانی )سید عزیز الله گلیردی .ملا عظیم زیدشتی ( از فضلا دوره قاجاریه )عزیزالله بزجی ( از فضلا دوره قاجاریه )سید علاالدین علوی طالقانی ( فرند سید محیی الدین، متوفی 1327 ش. )علی بن صالح طالقانی ( از بزرگان و مشایخ قرن اول و دوم هجری )شیخ علی طالقانی.شیخ علی سوهانی ( پدر دکتر مهدی قدسی ) شیخ علی طالقانی ( از علما دوره قاجاریه، مدرس مدرسه شاهزاده خانم تهران آخوند ملا علی طالقانی ( پدر میرزا مختار وحیدی )

 شیخ علی طالقانی ( پدر آقا جمال الدین )شیخ علی طالقانی ( فرزند علی محمد، از علمل بزرگ تهران )سید علی آل طالقانی ( فرزند سید مهدی، 1300 ق. 1337 ق. )ملا علی مقدس طالقانی ( فرزند علیرضا، از علما بزرگ تهران )سید علی آل احمد طالقانی ( فرزند شهید سید محمد تقی آل احمد )کربلایی شیخ علی گلیردی .ملا علی طالقانی ( از شاگردان میرزا محمد تنکابنی )ملا علی فاضل مرجانی .شیخ علی کرودی ( پدر آقا شیخ اسماعیل بوذری )ملا علی آقا مولانا شیخ علی میرزایی طالقانی ( از علما دوره ناصرالدین شاه قاجار )سید علی قزوینی برغانی طالقانی ( فرزند سید احمد، قرن 13 ق. قرن 14 ق. ؟ )شیخ علی سوهانی ( از فعالان نهضت جنگل در گیلان و از مدرسان علوم دینی در شمال کشور )شیخ علی طالقانی ( داماد آیت الله شیخ محمد حسن طالقانی )شیخ علی سفچخانی ( از فضلا دوره قاجاریه )میرزا علی پرده سری ( از فضلا دوره قاجاریه )سید علی گلیردی ( از فضلا دوره قاجاریه ) شیخ علی طالقانی ( فرزند ملا محمود )شیخ علی اعظم طالقانی.میرزا علی اصغر طالقانی ( سردبیر نشریه " زبان آزاد " ) علی اصغر مرجانی ( از فضلا دوره قاجاریه )ملا علی اصغر طالقانی ( فرزند شیخ محمد یوسف قزوینی طالقانی )شیخ علی اکبر طالقانی ( فرزند سید عبدالله )شیخ علی اکبر طالقانی ( متوفی به 1160 ق. ) سید علی اکبر اورازانی

 شیخ علی اکبر طالقانی ( فرزند عنایت الله حسینی )شیخ علی اکبر طالقانی ( از علما قرن دوازده هجری قمری ) سید علی اکبر سوهانی ( امام جمعه اهل سوهان )علی عادل طالقانی ( فرزند محمد کاظم، قرن 12 ق. قرن 12 ق. )شیخ علی محمد طالقانی ( 1233 1312 ) شیخ علی نقی مدرسی طالقانی ( فرزند شیخ محمدصالح برغانی طالقانی )شیخ علی نقی دیزانی ( از علما دوره قاجاریه )سید علی نقی اورازانی طالقانی.ابوالفضل علی عنقای طالقانی ( 1266- 1333 )سید عیسی آل طالقانی ( فرزند سید عباس، 1265 ق. 1304 ق. )غیاث الدین علی طالقانی ( فرزند میر عمادالدین )میرزا غلام علی کهرکبودی ( فرزند ملا رضی کهرکبودی)ملا غلام علی سوهانی ( از فضلا دوره قاجاریه )سید فضل الله حسنجونی ( مشهور به شیخ الاسلام،از فضلا دوره قاجاریه)سید فضل الله سفچخانی ( از فضلا دوره قاجاریه )ملا فتح الله گورانی ( از فضلا دوره قاجاریه )

سید قریش طالقانی ذهبی .میرزا کاظم طالقانی ( فرزند ملا عبدالغنی شریعتمدار هشانی )ملا کتاب الله کهرکبودی .لسان هرنجی .ملا محسن طالقانی ( فرزند محمد طاهر، قرن 11 ق. قرن 12 ق. شیخ محسن مهرانی ( از فضلا دوره قاجاریه )شیخ محسن گورانی ( از فضلا دوره قاجاریه )شیخ مجتبی سلطان محمدی .محمد بن ابراهیم بن اسحاق طالقانی ( از مشایخ روایت شیخ صدوق ) ملا محمد مکلّا نویزکی.ملا محمد طالقانی ( فرزند ابوذر، قرن 13 ق. قرن 13 ق. )شیخ محمد طالقانی ( فرزند علی اشرف، 1273 ق. بعد از 1328 ق. )آیت الله محمد رفیعی طالقانی ( فرزند شیخ ابوطالب، 1290 ش. 1362 ش. )شیخ محمد مجتهد بوذری طالقانی ( از علما دوره قاجاریه)

 شیخ محمد طالقانی ( فرزند حسین حسنی اورازانی، متوفی به 1022 ق.)شیخ محمد طالقانی ( فرزند علی اشرف، متوفی به 1329 ق. )شیخ محمد طالقانی ( فرزند حسین العمیدی النجفی )آخون ملا محمد جوستانی ..شیخ محمد گورانی .شیخ محمد زاهدی .محمد عنقای طالقانی ( فرزند میر جلال الدین علی عنقا، متولد 1266 ش) شیخ محمد طالقانی ( فرزند علی محمد، از خواص شاگردان حاج میرزا حسین خلیلی )شیخ محمد طالقانی ( فرنزد احمد، از فضلا قرن دوازده قمری )شیخ محمد طالقانی ( متوفی  بعد از 1127 )شیخ محمد طالقانی ( پدر میرزا اسماعیل غفاری )شیخ محمد سوهانی ( از فضلا دوره قاجاریه )میرزا محمد طالقانی ( فرزند سید حسن )ملا محمد مرجانی ( معاصر کریم خان زند و تربیت یافته  او )

 شیخ محمد طالقانی ( از علما نجف اشرف و از فعالان مشروطیت )شیخ محمد طالقانی ( فرزند شیخ محمد آقا، امام جماعت مدرسه سپهسالار در دوره قاجاریه )ملا محمد گورانی ( معروف به ملا میرزا، از فضلا دوره قاجاریه ) میرزا محمد آقا کهرکبودی ( از فضلا دوره قاجاریه )میرزا محمد ادیب ( از فضلا دوره قاجاریه )شیخ محمد آقا حصیرانی ( از فضلا دوره قاجاریه )شیخ محمد ناریانی ( از فضلا دوره قاجاریه )شیخ محمد گورانی ( از فضلا دوره قاجاریه ) آقا محمد خسبانی ( از فضلا دوره قاجاریه )محمد آقا کرودی ( از فضلا دوره قاجاریه )شیخ محمد کیایی نژاد ( از شاگردان آیت الله طالقانی )شیخ محمد طالقانی ( فرزند شیخ محمد تقی، مشهور به ملائکه، متوفی به 1200 ق. ) ملا محمد باقر هشانی طالقانی ( برادر شیخ عبدالغانی شریعتمدار هشانی)شیخ محد باقر جوستانی (از فضلا دوره قاجاریه)

 احمد اسماعیل کریمائی ..محمد باقر طالقانی ( فرزند سلیمان، مشهور به شمس الذاکرین  )شیخ محمد تقی برغانی طالقانی ( فرزند محمد جعفر، متوفی به 1161 ق)شیخ محمد تقی طالقانی ( معروف به ملا قطب، از علما دوره صفویه )سید محمد تقی آل احمد طالقانی ( فرزند سید احمد، برادر جلال آل احمد )شیخ محمدتقی طالقانی ( فرزند محمد )شیخ محمد تقی طالقانی ( متخلص به عاقلا، از عارفان دوره صفویه )سید محمد تقی طالقانی ( فرزند سید احمد، متوفی به 1325 ق. ) سید محمد تقی آل طالقانی ( فرزند سید موسی، 1287 ق. 1335 ق. )ملا محمد جان هشانی طالقانی ( پدر ملا عبدالغنی شریعتمدار هشانی )محمد تقی اوانکی ( از فضلا دوره قاجاریه )شیخ محمد تقی طالقانی ( فرزند ملا نعیما )شیخ محمد تقی طالقانی ( فرزند شیخ محمد جعفر )

 شیخ محمد جعفر برغانی طالقانی ( فرزند محمد تقی ) محمد جعفر طالقانی ( فرزند رستم، متوفی بعد از 1085 )شیخ محمد جعفر طالقانی ( فرزند محمد کاظم،از شاگردان علامه مجلسی)ملا محمد جعفر طالقانی ( پدر ملا محمد تقی )شیخ محمد جعفر کاظمی .سید محمد جواد حسینی طالقانی ( از علما معاصر )شیخ محمد حسن برغانی طالقانی ( فرزند محمد صالح، متوفی بهد از 1288 ق. ) سید محمد حسن آل طالقانی ( از شاگردان آقا بزرگ تهرانی )شیخ محمد حسن طالقانی ( از شاگردان آخوند کاشی و جهانگیرخان قشقایی)شیخ محمد حسن طالقانی ( متوفی بعد از 1395 شمسی )شیخ محمد حسین طالقانی ( صاحب " نتایج البدایع " ) شیخ محمد حسین کرودی ( از فضلا دوره قاجاریه )شیخ محمد حسین طالقانی نجفی ( فرزند عباس علی یا علی، از شاگردان شیخ انصاری )ملا محمد حسین طالقانی ( فرزند مقصود علی، متوفی بعد از 1078 ق. )ملا محمد حسین طالقانی ( فرزند محمدرضا، از فضلا دوره قاجاریه )

 شیخ محمد حسین طالقانی دیزانی .شیخ محمد رضا کرکبودی ( از فضلا دوره قاجاریه )سید محمدرضا طالقانی ( از شاگردان شیخ عبدالکریم حائری )شیخ محمدرضا طالقانی ( از شاگردان آخوند خراسانی ، متوفی به 1366 ق. ) محمد زمان طالقانی ( فرزند محمود، متوفی بعد از 1074 ق. )محمد زمان طالقانی ( فرزند جمال الدین محمود، متوفی بعد از 1091 ق)سید محمد زمان طالقانی قزوینی ( از شاگردان مولی خلیل قزوینی)حمد سلیم طالقانی ( متوفی ظاهرا بعد از 1090 ق. ) محمد صادق طالقانی ( فرزند محمد سلیم حسینی، متوفی حدود 1154 ق)ملا محمد صالح برغانی طالقانی ( فرزند ملا محمد، متوفی به 1270 یا 1275 ق. ) محمد صالح طالقانی ( فرزند میر محمد صالح، متوفی به 1084 ق. و مدفون در اورازان)محمد صالح طالقانی ( فرزند علی، متوفی بعد از 1013 ق. ) حمد صالح طالقانی ( فرزند موسی حسینی، متوفی به 980 ق. و مدفون در اورازان )ملا محمد طاهر قزوینی طالقانی ( از علما دوره صفویه ) سید محمد علی طالقانی ( فرزند محمد حسین، از علما نجف اشرف در قرن سیزدهم )میرزا محمد علی عبادی طالقانی ( فرزند ملا محمد علی، از شاگردان شیخ عبدالکریم حائری طالقانی )لا محمد علی برغانی ( فرزند محمد، برادر شهید ثالث ) ملا محمد علی فشندکی ( از فضلا دوره قاجاریه )محمد علی مرجانی ( ملقب به مولانا، متوفی به 1206 ق. ) شیخ محمد علی عبادی طالقانی ( فرزند ملا عبدالله، از شاگردان شیخ عبدالکریم حائری )ملا محمد قاسم طالقانی ( فرزند جمال الدین محمد، متوفی بعد از 1086 ق ) لا محمد کاظم قزوینی طالقانی ( از علما دوره صفویه )ملا محمد کاظم یعقوبی طالقانی ( از فضلای قرن دوازدهم هجری قمری)میرزا محمد حسین طالقانی ( فرزند سید حسن، متوفی در 117 ق. ) آخوند ملا محمد کاظم جوستانی...محمد کاظم طالقانی ( فرزند حاج محسن، متوفی بعد از 1160 ق. ) محمد محسن طالقانی ( متوفی بعد از 1244 ق. ) محمد مقیم طالقانی ( فرزند کاظم علی ، متوفی بعد از 1188 ق. )

محمد مومن قزوینی ( فرزند ملا محمد کاظم، از علما دوره صفویه ) سید محمد مومن طالقانی ( فرزند محمد زمان،متوفی بعد از 1102 ق. )محمد مهدی طالقانی ( فرزند میر محمد حسین، متوفی به 1141 ق. ) شیخ محمد مهدی طالقانی ( فرزند ملا علی محمد،از فضلا دوره قاجاریه)ملا محمد نعیم طالقانی ( فرزند محمدتقی، مشهور به ملا نعیما، از علما بزرگ دوره صفویه ) ملا نصر الله گورانی.محمد نصیر طالقانی ( متوفی بعد از 1116 ق. ) ملا محمد ولی گورانی طالقانی ( فرزند مظفر علی )ملا محمد هاشم دیزانی طالقانی ( فرزند ملا محمد حسین )میر محمد یوسف طالقانی ( از شاگردان برجسته ملا رجب علی تبریزی )محمد یوسف طالقانی ( فرزند محمد حسین، قرن 11 ق. قرن 11 ق. )محمد هادی طالقانی ( فرزند احمد، متوفی بعد از 1157 ق. ) حاج محمد یوف میری ( از فضلا دوره قاجاریه )شیخ محیط کهرکبودی ( از فضلا دوره قاجاریه )

شیخ محمد یوسف طالقانی .شیخ محمد یوسف طالقانی نجفی .محمود طالقانی ( شرف الدین، فرزند علاء الدین، متوفی قبل از 914 ق.)شیخ محمود طالقانی ( فرزند علی محمد )ملا محمود طالقانی ( از فضلا دوره قاجاریه )شیخ محمود طالقانی ( از فعالان نهضت جنگل در گیلان ) محمود بن محمود طالقانی ( قاضی بهاء الدین،از محدثان قرن ششم ه.ق.)سید محمود آل طالقانی ( 1248 ق. 1319 ق. ) آیت الله سید محمود طالقانی ( فرزند سید ابوالحسن، متوفی به 1358 ش)ملا محمود طالقانی ( از فضلا دوره قاجاریه )شیخ محمود دیزانی ( از فضلا دوره قاجاریه )میرزا محمود کرودی ( از فضلا دوره قاجاریه )آقا محمود هرنجی  ( از فضلا دوره قاجاریه )سید محیی الدین علوی طالقانی ( 1305 ق. 1369 ش، از شاگردان شیخ عبدالکریم حائری )میرزا مختار وحیدی ( فرزند آخوند ملا علی طالقانی )

شیخ مرتضی طالقانی ( فرزند علی محمد )شیخ مرتضی طالقانی ( فرزند علم الهدی حسینی،متوفی بعد از 1130 ق)شیخ مرتضی طالقانی ( عالم معروف در نجف اشرف، متوفی به 1323 هجری شمسی )شیخ مسیح کرودی طالقانی ( فرزند قاسم، مدرس برجسته در مدرسه مروی تهران، متوفی به 1299 ق. ) سید مشکور آل طالقانی ( 1282 ق. 1354 ق. ) شیخ مصطفی طالقانی ( فرزند شیخ عبدالغنی شریعتمدار هشانی، استاد دانشگاه تهران، متوفی به 1324 هجری شمسی  )شیخ مصطفی دیزانی ( از فضلا دوره قاجاریه ) میرزا مسیح نویزکی ( از فضلا دوره قاجاریه )سید مصطفی طالقانی ( فرزند سید عباس )مطلب طالقانی ( فرزند یحیی، از شاگردان میر داماد ) ملا مطیع طالقانی ( فرزند محمد هادی، قرن 13 ق. قرن 13 ق. )شیخ مطیع کرودی ( از فضلا دوره قاجاریه )سید معصوم میرابوالقاسمی طالقانی ( متوفی به 1360 هجری شمسی )سید معین الدین طالقانی ( فرزند سید قاضی جلال الدین )

 شیخ مغفور طالقانی ( در دیزان دارای مقبره است )میرزا ملک جوستانی ...سید منصور آل طالقانی ( فرزند سید محمود، از علما قرن دوازدهم )سید منصور طالقانی غروی ( متوفی بعد از 1135 ق. ) سید موسی طالقانی ( مدفون در قریه اورازان، متوفی به 1040 ق. ) شیخ موسی طالقانی ( فرزند علی محمد، از شاگردان آخوند خراسانی )ید موسی آل طالقانی ( از شعرا بزرگ، متوفی به 1298 ق. ) سید مهدی آل طالقانی ( فرزند سید رضا، متوفی به 1343 ق. )سید مهدی گلیردی ( ار فضلا دوره قاجاریه )شیخ مهدی فرهنگی ( متخلص به غواص، متوفی به 1316 شمسی )شیخ مهدی طالقانی ( فرزند علی محمد )شیخ مهدی سوهانی ( از فضلا دوره قاجاریه )شیخ مهدی ناصحی ( از فضلا اهل گلینک )سید میرزا آل طالقانی ( فرزند سید عبدالله، متوفی به 1315 ق. )

 نظام طالقانی ( فرزند حسین علی، متوفی بعد از 1092 ق. ) سید نظام الدین حسینی ( از فضلا دوره قاجاریه )نصرت الله دیزانی ( از فضلا دوره قاجاریه )شیخ نصرالله دنبلیدی ( از فضلا دوره قاجاریه )ملا نصرالله گورانی ( پدر شیخ محمد حسین طالقانی )ملا نظر علی گورانی ( ار فضلا دوره قاجاریه )ملا نظر علی طالقانی ( فرزند سلطان محمد، از شاگردان شیخ انصاری )سید نعمت الله طالقانی بروجردی ( از علما قرن سیزدهم هجری قمری )سید نعمت الله سفچخانی ( از فضلا دوره قاجاریه )ملا محمد نعیم طالقانی ( فرزند محمد تقی، معروف به ملا نعیما، از علما بزرگ ذوره صفویه )شیخ هادی طالقانی ( معروف به ملا آقای طالقانی و آقا شیخ الرئیس ) شیخ هادی عبادی طالقانی ( فرزند ملا محمد حسن، متوفی به 1345 ش.)ملا هادی جوستانی....ملا ولی الله کرودی ( از فضلا دوره قاجاریه )هبة الله مرجانی ( از فضلا دوره قاجاریه )ملا هاشم جوستانی ( از فضلا دوره قاجاریه )

 ملا هاشم طالقانی ( فرزند فضل الله، از فضلا دوره قاجاریه )ملا طالقانی ( از فضلا قرن سیزدهم هجری قمری )ملا هاشم گورانی ( از فضلا دوره قاجاریه )شیخ یحیی عبادی طالقانی ( فرزند شیخ محمد حسن، متوفی به 1362 ش)شیخ یحیی طالقانی ( مشهور به قکری، از فضلا دوره صفویه )ملا یوسف قزوینی طالقانی ( فرزند شیخ محمد تقی، متوفی به 1261 ق. )ملا یعقوب علی کرودی ...... 

انشا الله زندگینامه علمایی که دردسترس میباشد دروبلاک درج خواهم نمود.... 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گرایش‌های دینی در سینمای امروز دنیا

$
0
0

به نظر می‌آید آنچه در این میان برای تهیه‌کنندگان هالیوودی از درجه اهمیّت بالاتری برخوردار بوده، قابلیّت بالای دراماتیزه کردن روایات و قصّه‌های مذهبی بوده که اغلب از فراز و نشیب و کشش و جذابیّت فوق‌العاده‌ای برای مخاطب برخوردار هستند. به همین دلیل، این تهیه‌کنندگان تنها با استفاده از ظاهر پرکشش روایات فوق، درون‌مایة دینی آن را وانهاده و به پرزرق و برق‌تر کردن همان پوسته و ظاهر پرداختند.




داستان‌ها و قصص مذهبی و دینی در طول تاریخ صد و ده سالة سینما در فیلم‌های بسیاری به صورت‌ها و شکل‌های مختلف به تصویر کشیده شده است. از همین روست که در همان نخستین آثار سینمایی، تصاویر مذهبی نمود پیدا می‌کند. به طور مثال در فیلم«تعصب» (دیوید وارک گریفیث، 1916) که یک ایپزود از چهار ایپزود آن به معارضة حضرت عیسی مسیح(ع) با سران یهود اختصاص دارد یا «برگ‌هایی از دفتر شیطان» (کارل تئودور در ایر، 1919) که به رانده شدن شیطان از درگاه خداوند و سپس فریب و اغوای افراد مختلف که فجایع بزرگ تاریخی را به بار می‌آوردند، می‌پردازد. فجایعی مانند خیانت یهودای اسخریوطی به مسیح(ع)، یا کشته شدن ماری آنتوانت، یا تفتیش عقاید در اسپانیای قرون وسطی و...

اما در طول تاریخ سینما، فیلم‌هایی که بر اساس زندگی پیامبران ساخته شده‌اند، اغلب در زمرة آثار سوپر پروداکشن و پر هزینه قرار داشته‌اند. این فیلم‌ها در اکران عمومی هم مورد استقبال مخاطبان بسیاری واقع گردیده‌اند. به عنوان نمونه برای ساخت فیلم«بن هور» در سال 1959 حدود 15 میلیون دلار خرج شد. تدارکات اوّلیه این فیلم، ده سال و ساختش یک سال به طول انجامید. 496 نقش مهم با دیالوگ و صدهزار سیاهی لشگر و 8 هکتار دکور و نگاتیوی به طول یک دور کره زمین در این فیلم به کار گرفته شد تا چنان عظمتی بر پرده سینما نقش ببندد که علاوه بر اختصاص یازده جایزة اسکار در سال 1959، میلیون‌ها تماشاگر نیز به تماشای آن بروند.

از سویی دیگر، پردة عریض اسکوپ و صدای استریو فونیک برای نخستین بار با فیلم مذهبی «خرقه» (هنری کاسترـ1953) به دنیای سینما راه یافت. کاستر برای روایت داستانی از کتاب مقدس، در اوج رقابت تلویزیون با سینما، به کمک کمپانی تهیه کننده فیلم یعنی فاکس قرن بیستم، برگ برنده سینما را رو کرد و عدسی آنامورفیک و نمایش پردة عریض را برای عرضة شکوهمند آثار سینمایی به عرصة سینما ارائه نمود. از آن پس بود که صدای میخکوب کنندة استریو فونیک و تصاویری بسیار بزرگ‌تر و عریض‌تر از همیشه، به یاری آن دکورهای عظیم و سیاهی لشگر فراوان آمد تا شکوه و عظمت روایات تاریخی را بیشتر به رخ بکشد و از همین‌جا اساساً سینمایی جدید در سینمای جهان با عنوان فیلم‌های پرشکوه و عظیم رواج یافت.

هدف از بیان مقدمه فوق، ذکر اهمیّت فیلم‌های مذهبی و داستان زندگی پیامبران در طول تاریخ 110 ساله سینما است. امّا اینکه چرا چنین تمایل و علاقه‌ای به ساخت این‌گونه آثار، به ویژه در میان تهیه‌کنندگان هالیوودی حداقل تا اواسط دهه 60 میلادی وجود داشته است، جای بررسی و تعمّق دارد.

به نظر می‌آید آنچه در این میان برای تهیه‌کنندگان هالیوودی از درجه اهمیّت بالاتری برخوردار بوده، قابلیّت بالای دراماتیزه کردن روایات و قصّه‌های مذهبی بوده که اغلب از فراز و نشیب و کشش و جذابیّت فوق‌العاده‌ای برای مخاطب برخوردار هستند. به همین دلیل، این تهیه‌کنندگان تنها با استفاده از ظاهر پرکشش روایات فوق، درون‌مایة دینی آن را وانهاده و به پرزرق و برق‌تر کردن همان پوسته و ظاهر پرداختند. از همین روست که بعضی بر این اعتقادند که آثار فوق، بیشتر در زمرة فیلم‌های تاریخی قرار می‌گیرند تا اینکه فیلم دینی قلمداد شوند. در واقع فیلم‌سازان هالیوود با سوء استفاده از علایق مذهبی مردم، در درجة نخست نیات و اهداف سودجویانة خود را از ساخت این فیلم‌ها پی‌گیری کردند و پس از آن نیز، به قلب چهرة پاک اولیای الهی و آلودن آنها در تصاویری که بر پرده می‌بردند، پرداختند. به عنوان مثال حضرت موسی(ع) در اوایل فیلم «ده فرمان» «سیسیل ب دومیل» بیشتر جوانی عاشق‌پیشه و اشراف‌زاده است، به ویژه با چهره و فیزیک «چارلتن هستن» که سوپر استار مانکنی هالیوود در آن سال‌ها بود. به این ترتیب، تهیه‌کنندگان هالیوودی در واقع با تصویر سازی پیامبران الهی به وسیلة هنرپیشه‌ها و بازیگرانی که در هزار و یک نقش منفی و مثبت دیگر بازی می‌کردند، قداست چهرة پیغمبران خدا را در اندیشه و فکر عمومی خدشه‌دار کردند. از طرف دیگر با جا انداختن این‌گونه فیلم‌ها و جلب اعتماد تماشاگران، به تدریج داستان‌ها و روایات خود را در این فیلم‌ها جعل نمودند. این جعل روایات مذهبی، به ویژه در مورد فیلم‌های ساخته شده در کمپانی‌هایی که لابی یهود در مالکیتش نفوذ داشت، نمود بیشتری پیدا می‌کرد.

برای نمونه در فیلم «کتاب آفرینش»، این روایت مسلم تاریخی ـ دینی که حضرت ابراهیم(ع)، اسماعیل را به یک قربانگاه می‌برد و خداوند به جای او ذبح دیگری ظاهر می‌کند و سپس حضرت ابراهیم(ع) به کمک حضرت اسماعیل، خانة کعبه را بنا می‌کند، تغییر یافته و به جای حضرت اسماعیل، اسحاق را جایگزین شده که حضرت موسی(ع) از نوادگان وی محسوب می‌شود.

امّا از اواسط دهة 60 که موج عصیانگری اروپا به شیوه‌های مختلف به آمریکا هم رسید و در سینمایش نیز تأثیر گذاشت، به تدریج به همراه تحلیل رفتن مبانی اخلاقی و خانوادگی در فیلم‌ها، فضای دگراندیشی در موضوعات مذهبی و دینی هم تشدید شد، به گونه‌ای که برخی فیلم‌سازان حتی به خود اجازه دادند برداشت‌هایی کاملاً مادی دربارة سوژه‌ها و داستان‌های دینی ارائه دهند و مبانی مذاهب مختلف را کهنه و عقب مانده به تصویر بکشند. این نوع تلّقی‌ها حتی تا اثر موزیکالی همچون«عیسی مسیح فوق بازیگر» ساخته فیلم‌ساز یهودی، نورمن جویس در سال 1973 نیز رسید. این در حالی بود که قدرت باندهای لابی یهود در هالیوود به جایی رسیده بود که در عین به سخره کشیدن مذاهب دیگر، هر گونه تجدیدنظر نسبت به دین یهود را مصادف با اضمحلال و ضلالت تصویر می‌کردند، آن‌گونه که همین «نورمن جویسن» در اثر موزیکال «ویلن زن روی بام» نمایش داد.

این به هجو کشیدن اعتقادات و باورهای دینی دردهه‌های بعد، حتی در دهة 90 که نوعی جنبش بازگشت به مبانی اخلاقی و دینی در جامعه غرب پدیدار شد و بعدی از سینمای آن نیز بالتبع به سمت و سوی آثار اخلاقی و دینی چرخش پیدا کرد، ادامه یافت. این برخورد هجوگونه و استهزاء آمیز به ویژه با عالم ارواح و فرشتگان، آخرت و جهان مردگان و از این قبیل موضوعات در سینمای دهة 90 و نیمة اوّلین دهه قرن بیست ویکم به وفور دیده می‌شود. اگرچه فیلم «روح» جری زوکر، اثر غیر قابل قبولی در زمینة مواجهه با دنیای ارواح و مسئله کیفر و پاداش اخروی نبود، ولی از آنجا که در هالیوود، هر مضمون و سوژة جدی آنقدر دست‌مالی می‌شود که تا حدّ یک بازی صرف در فیلم‌ها نزول پیدا کند، ادامه این بازی با ارواح تا فانتزی‌هایی همچون «وحشت‌آفرینان» (پیتر جکسن) یا «کاسپر» (برداسیلبرلینگ) نیز ادامه یافت. از سویی دیگر، برخی از این موضوعات دینی همچون حضور فرشتگان الهی روی زمین نیز در فیلم‌هایی مثل «مایکل» (نورا افرون) یا «شهر فرشتگان» (براد سیلبرلینگ) و یا «افتادن روی زمین» به هجو کشیده شد و وجهی طنزآمیز یافت. شوخی با فروش روح آدمی به شیطان در «فریب خورده» با بازی براندان فریزر، نحوة حضور شیطان و اعوان و انصارش در روی زمین در «نیکی کوچولو» با بازی ادام سندلر و بالاخره طنز موهن «بروس قدرتمند» با بازی جیم کری (که آشکارا به قدرت خداوند توهین می‌کرد و اکران آن حتی در برخی کشورهای اسلامی نیز ممنوع گردید) از جملة تداوم تلاش‌های ضدّ مذهبی در هالیوود دهه‌های اخیر است.

امّا خیزش نوین دینی در غرب اواخر دهة 90 و اوایل هزارة سوم میلادی، سرعت افزون‌تری یافت. نهادهای اجتماعی جامعه در حال اضمحلال غرب به این نتیجه رسیده بودند برای جلوگیری از فروپاشی درونی این جامعه، بایستی به مبانی دینی و اخلاقی بازگشت کرد. گرایش شدید جوانان به مذهب در این سال‌ها نشان از جدی بودن این بازگشت دارد که حتی در بعضی آثار سینمای آمریکا هم هویداست.

امّا آنجا که به هر حال، همواره هراس از ادیان محکم الهی و مذاهب ریشه‌داری همچون اسلام و مسیحیت وجود داشته است، بخشی از سینمای هالیوود در این دهة به سمت طرح مکاتب انحرافی رفت. در اواخر دهه 90 بود که ناگهان گرایش به بودیسم ـ به ویژه در میان طبقه روشنفکر ـ نضج گرفت و سینمای هالیوود نیز از این گرایش عقب نماند. به یک‌باره در یک فاصلة زمانی کوتاه، سینماگران مختلف با ملیّت‌های گوناگون به تصویر روایت‌های مختلف از بودا و لاماهای طرفدارش پرداختند. از روایت کودکانه برناردو برتولوچی در «بودای کوچک» که تحولات سیذارتا را از تولد تا ریاضت کشید‌ن‌ها و رسیدن به مقام بودا در مقابل دوربین‌اش قرار داد تا حکایت ژان ژاگ انو از معلم «دالامایی لاما» با عنوان«هفت سال در تبت» و قصه مارتین اسکورسیزی در «کوندون» از زندگی دالامایی لاما از کودکی تا نوجوانی و تبعدیش.

بعد از خیزش موج بودیسم، کالت‌های به اصطلاح عرفانی رواج یافت که با سوء استفاده از علاقة هم‌زمان نسل جدید به معنویت و نوگرایی، مخاطبان را به طرف نوعی ریاضت‌های بی‌پایه و بنیاد جلب می‌کرد و با بهره‌گیری از آیین هندو و امثال آن، سعی می‌نمود دکان جدیدی برای انحراف نسل جوان از ادیان الهی به طرف مکاتب من درآوردی به وجود آورد. طبق معمول سینما هم علمدار این حرکت جدید شد. از فیلم «دود مقدس» جین کمپیون تا فیلمی همچون «مظنون صفر» و تا نضج ناگهانی فیلم‌های به اصطلاح رزمی ـ عرفانی شرقی که حضور پر سرو صدایش در سینمای غرب به هر حال شبهه برانگیز است. از فیلم‌هایی همچون «ببر خیزان و اژدهای پنهان» انگ لی گرفته تا «قهرمان و خانه خنجرهای پرنده» ژانگ ییمو و «یگانه» جیمز و ونگ و حتی آن عرفان شرقی فیلم ماتریکس که قهرمانش به نوعی منجی آخرالزمانی هم می‌شود؛ با این تعریف که این منجی از میان خود اسیران شبکة ماتریکس، سر بر می‌آورد. وقتی منجی به آن عرفان شرقی دستپخت اکل و آرشیتکت «ماتریکس» دست یابد، تازه متوجه می‌شویم همین منجی هم ساختة دست آن‌دو بوده است! و این یعنی تزریق ناامیدی و یأس از هر چه منجی و ناجی است و اینکه بالأخره همة سرنخ‌ها در دستان همان آرشیتکت‌های بشری است.

فیلم‌های دیگری هم به قدرت پایان ناپذیر شیطان و ناتوانی بشر از رهایی از آن اشاره دارند، مانند: «وکیل مدافع شیطان»، «روز ششم»، «پایان جهان»، «دروازة نهم» و... که با بزرگ نمایی قدرت شیطان، انسان‌ها را از هر چه گرایش‌های دینی است، می‌ترساند.

امّا در این میان می‌توان آثاری هم یافت که به هر حال مخاطب را به تفکر دینی رهنمون ساخته و ذهنش را برای تعمق و تدبر آماده می‌سازند. فیلم‌هایی مانند: «هفت» و «باشگاه مشت‌زنی» (دیوید فینچر) یا «تماس» (رابرت زمه کیس) و یا «ماگنولیا» (پل تاماس اندرسن) که اغلب به سرگشتگی انسان امروز و قرار گرفتن عذاب الهی بر سر اشاره دارد. یا فیلمی همچون«رؤیاهایی که می‌آیند» ساخته وینسنت وارد، کارگردان استرالیایی که اساساً جهشی ساختاری در سینمای دینی محسوب می‌گردد. وینسنت وارد، با نمایش تصاویری خیره‌کننده از عالم آخرت بر اساس آنچه که در کتب مقدس دینی آمده است، علاوه بر ارائة نوعی نگرش مذهبی به پاداش و عذاب خداوندی، با استفاده از تکنولوژی پیشرفته، ساختار را در خدمت مضمون دینی فیلم قرار داد.

گرایش امروز جامعة غرب به سوی مضامین و باورهای دینی انکارناپذیر است. یک دلیل اثبات این مدعا، استقبالی است که در سال‌های گذشته از فیلم «مصائب مسیح» مل گیبسن به عمل آمد و آن را در ردة هشتم پرفروش‌ترین فیلم‌های تاریخ سینما ـ حتی بالاتر از سری«ایندیانا جونز» ـ قرار داد. این در حالی بود که پیش از این، فیلم‌های بسیاری دربارة زندگی و به صلیب کشیده شدن حضرت مسیح(ع) ساخته شده بود. شاید به همین دلیل است که هنوز هالیوود برای ساختن فیلم‌‌های دینی علاقه نشان می‌دهد. امّا بی‌مناسبت نیست برای دریافت مقاصد تهیه‌کنندگان هالیوودی از ساخت چنین فیلم‌هایی و اهدافی که از قِبَل آنها جست و جو می‌کنند، نگاهی دوباره به فیلم«مصائب مسیح» مل گیبسن که به عنوان الگوی فیلم‌های دینی هالیوودی و اخیرترین این دسته آثار محسوب می‌شود، داشته باشیم.


مصائب مسیح

به نظر می‌آید روایت مل گیبسن از روند به صلیب کشیده شدن حضرت مسیح(ع) بیشتر تحت تأثیر ساختار سینمای غلوآمیز، پرسرو صدا و به اصطلاح آرتیستی و صرفاً تجاری امروز هالیوود می‌باشد. همچنان‌که روایت دهه نودی «رنج و شور» ژاندارک نیز در دوربین لوک بسون بیشتر به قصه‌های شوالیه‌های افسانه‌ای شبیه است تا بازآفرینی حماسه معنوی دختر چوپان جوانی که شجاعانه درمقابل انگیزاسیون کلیسای قرون وسطی ایستاد.
سکانس‌های بسیار طولانی شلاق زدن عیسی مسیح(ع) به دست سربازان رومی که بیشتر از آنکه تکان دهنده باشد، ـ به ویژه در اواسط فیلم ـ کسالت‌بار و خسته کننده و سوهان روح می‌گردد و حتی قطع‌های سردستی و متناوب گیبسن به چهره شاهدان این مراسم نیز از کسالت آن نمی‌کاهد. همچنین است سکانس طولانی حمل صلیب تا روی تپه‌های «جلجتا» که بارها و بارها، نقش زمین شدن بازیگر کاراکتر عیسی مسیح را شاهد هستیم تا آنجا که از تکرار و یکنواختی صحنه کلافه می‌شویم. به ویژه با آن سر وصدای متداوم مردم و نعره‌ها و عربده‌های سربازان رومی که گاهی تماشاگر را نه از آنها که از خود فیلم عصبی می‌کند.

خشونت فیلم هم بیشتر آزاردهنده و مهوّع است و به ژانر استفاده شده در فیلم‌های صرفاً تجاری حادثه‌ای یا جنایی و یا ترسناک امروز که خون و گوشت‌های قطعه قطعه شده از در و دیوارش می‌ریزد، همچون: «کشتار اره برقی تگزاس»، «پیچ عوضی»، «تب کلبه»، «اژدهای سرخ» و ... شبیه است تا اینکه تأثیرگذار و تکان‌دهنده باشد.

زرق و برق ماهواره‌ها همچنان‌که در MTV مل گیبسن و در واقع در سینمای امروز تحت تأثیر کلیپ‌های پرداخت افسانه‌ها و قصه‌ها و قهرمان
جلوه دادن شخصیّت‌های داستانی موفق می‌نمایانند، در روایت روابط و قهرمانان واقعی الکن می‌باشند؛ زیرا می‌خواهند یا ناچارند همان ساختار معمول را به کار ببندند.

نکتة قابل توجه اینکه فیلم مصائب مسیح در اکران نخست، به دلیل صحنه‌های خشونت‌بار و آرتیستی خود مورد توجه مسیحیان متعصب قرار نگرفت و مل گیبسن ناچار شد با حذف برخی از صحنه‌های ذکر شده، آن را دوباره به اکران در آورد و با تبلیغات فراوان، این بار، همة مسیحیان عالم را به دیدن فیلم دعوت نماید.

فیلم «مصائب مسیح» به رغم همة پروپاگاندای سرسام‌آور رسانه‌های غربی، فیلمی ضدّ یهود نیست و حتی در حدّ نسخه‌هایی که نیکلاس ری و فرانکو زفیره لی درباره زندگی حضرت مسیح(ع) ساخته‌اند، می‌باشد.

چنانچه از این بابت، همان اپیزود فیلم «تعصب» گریفیث، ضدّ یهودتر می‌نمایاند. در آن فیلم، واقعاً قرار بود تصاویر به صلیب کشیدن حضرت مسیح(ع) از سوی یهودیان فیلم‌برداری شود که با اعتراض جماعت یهود، گریفیث به جای یهودیان، سربازان رومی را جایگزین کرد. امّا گریفیث همچنان تأثیر احبار و راهبان یهود را در صدور حکم تصلیب حضرت مسیح(ع) باقی گذارد، به طوری که در فیلم مذکور، آنها به طور مستقیم این حکم را جاری می‌نمایند؛ درست برخلاف آنچه در فیلم مل گیبسن تبلیغ گردید که یهودیان را تنها در حکم سنگسار مُحِقّ می‌دانست و صدور محکومیت تصلیب را بر عهدة کنسول روم در یهودیه گذاشت.

در «مصائب مسیح» مل گیبسن، در واقع عامل و طالب اصلی به صلیب کشیدن مسیح، مردم هستند و آنها هستند که فریاد می‌کشند و خواستار مجازات او می‌شوند و حتی بچه‌هایشان، وحشی و خشن تصویر می‌شوند (نگاه کنید به بچه‌هایی که به آزار واذیت یهودا پس از استرداد انعام راهب بزرگ اقدام می‌ورزند) درحالی که واکنش و تکفیر راهب بزرگ یهودیان و برخی دستیارانش در مقابل فردی که ادعای آوردن مذهبی جدید و نو دارد، بسیار طبیعی و آرام نشان داده می‌شود. حتی این افراد شدت شکنجة حضرت عیسی(ع) را از سوی سربازان رومی نمی‌توانند ببینند و میدان تنبیه را ترک می‌کنند و بارها دوربین گیبسن روی چهرة متأثر آنها از ضرب و جرح مسیح(ع) تأکید می‌کند. این رومیان هستند که وحشیانه در طول فیلم حضرت مسیح(ع) را به شیوه‌های مختلف و با انواع و اقسام ابزار و وسایل شکنجه می‌زنند و به خاک و خون می‌کشند و آنها هستند که در مقابل دوربین، ددمنش و خونخوار جلوه می‌نمایند و شورای یهودیت به نوعی هیچ تقصیری در این ماجرا ندارد.

گیبسن در «مصائب مسیح» حتی از نشان دادن مستقیم صحنة سنگسار مریم مجدلیه که در دیگر فیلم‌های ذکر شده در این باب، از تصاویر و صحنه‌های ضدّ یهودی محسوب می‌گردید، خودداری نموده، تنها در یک تراولینگ گذرا به آن می‌پردازد که فقط برای تماشاگر آشنا به این ماجرا قابل درک و فهم می‌باشد.

به نظر می‌رسد تمرکز تبلیغات توزیع کنندگان فیلم روی وجه ضدّیهودی فیلم همان ترفند همیشگی هالیوود برای تأثیر روی مخاطبان است. برای اثبات کارگر افتادن این ترفند همین بس که فروش فیلمی با هزینه فقط 25 میلیون دلار و پیش‌بینی نهایتاً  50 میلیون دلار استقبال گیشه‌ای، در همان اوّلین هفته‌های اکران به 500 میلیون دلار رسیده است.

این قضاوت را با توهم «تئوری توطئه» اشتباه نگیرید. این ویژگی سیستم امروز رسانه‌ای است که در خدمت منافع کمپانی‌های بزرگ سیستم غالب هالیوود فعالیت نماید. همان سیستمی که فیلم‌هایی چون «دنیای آب» را پیش از پایان تولید، زمین می‌زنند و درمقابل، آدم‌های مهجوری چون «وادیم پرلمن» را به دلیل نزدیکی به این سیستم، به رغم فیلم آماتوری و ضعیف‌اش(خانه‌ای از شن و مه) به عرش می‌رسانند و حالا هم فیلمی را که در همین سیستم، خیلی معمولی ساخته شده و البته مانند دیگر فیلم‌های معمولی سینمای امروز آمریکا، به وسیله تکنولوژی پیشرفته و متخصصانی که کار خود را خوب بلدند، اثر نسبتاً خوش ساختی از کار در آمده، به عنوان اثری آرمان‌گرا و ضدّیهود و ضدّسیستم معرفی می‌کنند و آن را نه تنها در بیش از 3000 سینمای آمریکا (که عمدتاً در اختیار یهودیان قرار دارد) بلکه در تمامی اقمار رسانه‌ای خود از جمله سینماهای فلسطین اشغالی به نمایش در می‌آوردند.
سعید مستغاثی

نگاهی به فیلم 2012؛ تئوری دکتر استرنج لاو

$
0
0

سرانجام چند ماه پیش بود که از قول نوسترآداموس نیز بر 2012 به عنوان پایان تاریخ ،صحه گذاردند و فیلم مستندی تحت عنوان "نوسترآداموس : 2012" نیز همزمان با نمایش فیلم سینمایی"2012 " به نمایش گذاردند. نکته جالب اینکه در همین فیلم مستند "نوسترآداموس :2012" ، یک خاخام یهودی ضمن اشاره به شرایط امروز جهان وجود دارد که با شرایط آخرالزمان سازگار است ، می گوید ، در سال 2012 براساس یک روایتی ، تاریخ عبری یا یهودی نیز پس از طی 7000 سال به آخر خود می رسد!

 
 
 
درآخرین صحنه گردانی هالیوود و سردمدارانش ، برای نمایش پایان جهان ، برخلاف همیشه ، یک تاریخ دقیق هم ارائه می شود : طلوع روز 21 دسامبر سال 2012 میلادی !

تا اینجا هر آنچه به عنوان آخرالزمان و پایان جهان به نمایش گذارده می شد ، تنها شکل به آخر رسیدن و نشان دادن عوامل اسطوره ای ، انسانی ، طبیعی و یا تکنولوژیکی بود که این انجام را باعث می گردید و نشانی از تاریخ و زمان معینی به چشم نمی خورد. اگرچه یک سری از این نوع فیلم ها همچون "پایان روزها" ، آخرالزمان را به پایان هزاره دوم  و آغاز سال 2000 ربط می دادند. اما در اغلب این آثار نیز تعیین زمان تقریبی برای حاکمیت ضد مسیح یا شیطان و یا نیروهای اهریمنی صورت می گرفت. اما در فیلم های دیگری مانند : "آرماگدون"(مایکل بی) ، "برخورد عمیق" ( میمی لدر) ، "اتفاق"( ام . نایت شیامالان) و همین اخیرا "آگاه" تنها به فاجعه ای پرداخته می شد که برای کره زمین و پایان زندگی انسانی در آن روی می داد.

اما چرا این بار چنین تاریخ دقیقی به مخاطبان آثار آخرالزمانی هالیوود عرضه می شود ؟ شاید از آن رو که  اگرچه در سینما ، نشان دادن تاریخ برای پایان دنیا ،بحث تازه ای به نظر می رسد اما در عرصه اندیشه و تفکرات آخرالزمانی غرب که به طور مشخص از سوی اوانجلیست ها مطرح شده و می شود ، این موضوع اساسا سخن تازه و جدیدی نیست. بلکه سالهاست رهبران اوانجلیست از طریق رسانه های پرقدرت دیداری و شنیداری و نوشتاری خود که براساس آمار ارائه شده تنها حدود 1550 تا 1600 کانال رادیویی و تلویزیونی را در برمی گیرد ، بارها به طور رسمی و مستمر تاریخ پایان جهان را اعلام کرده اند.

تقریبا از اواخر دهه 80 و اوایل دهه 90 میلادی بود که این زمان را در پایان هزاره دوم و شروع هزاره سوم معرفی نمودند. از آنجا که یکی از اساسی ترین اعتقادات این فرقه ، هزاره گرایی ( به معنای باور به وقایع و اتفاقات مهمی که در آغاز و پایان هر هزاره روی می دهد مانند ظهور عیسی مسیح یا سقوط ضد مسیح به قعر جهنم  ) است و به طور مشخص ، گروه قابل توجهی ازآنها  به "هزاره گرایان" مشهورند،همواره در محصولات مختلف فرهنگی و هنری شان ،اشاره به پایان یا آغاز هزاره نقش مهمی داشته است. (از پایه ای ترین باورهای این گروه ، هزاره خوشبختی یا هزار سال حکومت حضرت مسیح (ع) و پیروانش است که  پس از وقوع جنگ آرماگدون و کشتار عظیم صدها میلیونی محقق می شود). از همین رو ، در بخشی از کتاب و فیلم "رمز داوینچی"( دن براون/آکیوا گلدزمن/ران هاوارد) پروفسور سر لی تیبینگ(که سالها به دنبال یافتن جام مقدس و راز آن بوده) ، در حالی که رابرت لنگدون و سوفی را در کلیسای وست مینستر لندن به گروگان گرفته تا با باز کردن رمز یک کریپتکس ، مکان راز خانقاه صهیون یا همان جام مقدس ( یعنی محل دفن مریم مجدلیه و اسناد مربوط به وی ) را بیابد ، می گوید که با پایان هزاره دوم و گذر از برج حمل به برج حوت ، قرار بوده که این راز از سوی خانقاه صهیون افشاء شود و دلیل همه جریاناتی که اتفاق افتاده را وابسته به همین موضوع و گذر مابین دو هزاره  می داند.

خاطرمان هست که پیش از آغاز سال 2000 و در آستانه قرن 21 یا همان شروع هزاره سوم ، چه تبلیغات وسیعی صورت گرفت ( و متاسفانه از طریق رسانه های داخلی نیز دامن زده شد) که وقتی لحظه تحویل سال 2000 فرا برسد به یک دلیل ساده تکنولوژیک ( صفر شدن همه زمان ها برروی دستگاهها و سیستم های الکترونیک که هدایت بسیاری از فرآیندهای صنعتی و مکانیکی بشر امروز را در دست دارند) همه امور از کار افتاده و خواهد ایستاد. آنچه که پیش از آن در برخی فیلم های آخرالزمانی ، رویت شده بود. (مثلا فیلم"روزی که زمین از حرکت ایستا" ساخته رابرت وایز در سال 1957) .پس از سال 2000 هم به دفعات ، تاریخ و زمان پایان تمدن امروز بشری ، به خصوص از سوی اوانجلیست ها اعلام گردید و در رسانه هاشان ، توی بوق قرار گرفت.

2001 ، 2003 ، 2006 و 2008 همگی زمان هایی بود که برای جنگ نهایی آرماگدون یا حاکمیت ضد مسیح و یا پایان جهان اعلام شد. بسیاری از ناظران آگاه به مسائل سیاسی و مقولات آخرالزمانی ، پس از واقعه 11 سپتامبر 2001 و اسناد و شواهدی که در این ارتباط بدست آمده و افشاء گردید ، به این تئوری معتقد شدند که چنان فاجعه ای ، منجر به انهدام دو برج عظیم سازمان تجارت جهانی ، نمی تواند کار چند افغانی پاپتی کوههای هندوکش با نام طالبان یا مانند آن باشد و قطعا از یک طرح و نقشه دقیق برمی آید که سالها برروی آن کار شده و تعداد کثیری از سازمان های اطلاعلاتی و نظامی عمده جهان در آن سهیم هستند.( خصوصا که برخی از فیلم های تولید شده هالیوود مانند "جاده آرلینگتون" ، یکی دو سال پیش از وقوع حادثه 11 سپتامبر ، زمینه سازی تصویری آن را در ذهن مخاطبان جهانی انجام داده بودند). جریانات نظامی که به بهانه قضیه 11 سپتامبر از سوی آمریکا به دنیا تحمیل شد( مانند اشغال افغانستان و عراق) فرضیه فوق را تقریبا قطعیت بخشید. چراکه حملات مذکور در طول مدت بسیار کوتاهی انجام گرفت ، در حالی که بنا به اظهار نظر متخصصان نظامی ، چنین عملیات اشغالگرانه ای ، حداقل چندین ماه یا نزدیک به یکسال تدارکات و برنامه ریزی نیاز داشت . حتی امروز برخی از کارشناسان براین باورند که جنگ 33 روزه علیه مردم لبنان در تابستان سال 2006 میلادی با تکیه برهمین باور آرماگدونی و آخرالزمانی صورت گرفت تا یکی از تاریخ های اعلام شده از سوی اوانجلیست ها ، صورت حقیقت به خود بگیرد.

و دقیقا پس از شکست اسراییل در جنگ 33 روزه بود که نخستین نشانه های تاریخ 2012 به عنوان پایان دنیا ، ابتدا در برخی از رسانه های وابسته به اوانجلیست ها نمایان شد. ابتدا کسی این مقوله را جدی نگرفت ، چون هنوز زمان 2008 ( یکی دیگر از تواریخ اعلام شده برای آخرالزمان) فرانرسیده بود. لازم به یادآوری است ، 2008 همان سالی است که در پایانش ، جنگ خونین رژیم اسراییل علیه مردم غزه صورت گرفت. اما گویا خود اوانجلیست ها هم چندان به سال 2008 و قتل عام غزه امیدی نداشتند که پیش از آن ، تاریخ 2012 را برای آخرالزمان اعلام کردند.

به هر حال از همان زمان ، سال 2012 به عنوان پایان جهان و به صورتی آرام و بطئی در بوق رسانه ها قرار گرفت. ابتدا برایش وجهه ای تقویمی تراشیدند ؛ اینکه پس از گذشت 26000 سال ، تقویم قوم مایا ( مردمی که قرن های قبل از ظهور مسیحیت در آمریکای مرکزی و جنوبی زندگی می کردند ) به آخر خود رسیده و به اصطلاح صفر می شود و همین موضوع باعث رخداد فجایعی در کره زمین خواهد شد. پس از آن گفته شد که پیش بینی های علمی نشان می دهد ، در سال 2012 ، خورشید منظومه شمسی در مرکز کهشان راه شیری قرار گرفته و همین باعث تاثیرات شدید اقلیمی برروی کره زمین شده که زندگی در آن را به نابودی خواهد کشاند. بعد از این فرضیه در بعضی از رسانه ها و این بار از قول برخی  پیشگویان نقل شد که در سال 2012 ، کره زمین تحت تاثیر نیروهایی ( شاید همان قرار گرفتن خورشید در مرکز کهکشان) ، ناگهان حرکتی برعکس جهتی که اکنون در حال چرخیدن به دور خود است را آغاز خواهد کرد و همین موضوع این کره و زندگی انسانی برروی آن را زیر رو رو می نماید. اما از آنجا که چنین تغییر جهتی با هیچ عقل سالمی جور در نمی آمد ، به سرعت گفته شد که در تاریخ یاد شده ، کره زمین ناگهان از حرکت باز خواهد ایستاد!!

سرانجام چند ماه پیش بود که از قول نوسترآداموس (پیشگوی معروف) نیز بر 2012 به عنوان پایان تاریخ ، صحه گذاردند و فیلم مستندی تحت عنوان "نوسترآداموس : 2012" نیز همزمان با نمایش فیلم سینمایی"2012 " به نمایش گذاردند. اما از آنجا که نوسترآداموس در هیچ کجای نوشته ها و مکتوباتش به چنین تاریخی ، صریحا اشاره نکرده است ، به نقاشی های وی رجوع کرده و با تفسیر و توجیه یکی از آن نقاشی ها ، این نتیجه را القاء کردند که نوسترآداموس در یکی از پیش گویی های پنهانش ، سال 2012 را آخرالزمان دانسته است. ( نکته جالب اینکه در همین فیلم مستند "نوسترآداموس :2012" ، یک خاخام یهودی ضمن اشاره به شرایط امروز جهان وجود دارد که با شرایط آخرالزمان سازگار است ، می گوید ، در سال 2012 براساس یک روایتی ، تاریخ عبری یا یهودی نیز پس از طی 7000 سال به آخر خود می رسد!)

به هرحال از آنجا که همواره هالیوود ، تئوری ها و فرضیه های جعلی - خرافی حاکمان سیاسی و ایدئولوژیک خود را به تصویر کشیده ، این بار نیز دست به کار شد تا تازه ترین دست پخت تئوریک این حضرات را برپرده سینماها ببرد و در این میان چه فیلمسازی بهتر از "رولند امریش" که پیش از این ، آثار آخرالزمانی همچون "روز استقلال" ، " روز بعد از فردا" ، "گودزیلا" و "10 هزار سال پیش از میلاد" را جلوی دوربین برده بود و از قضا این دفعه خودش نیز به طور مستقیم در نوشتن فیلمنامه با هارولد کلوسر مشارکت جست.

امریش در این دسته از آثارش تقریبا به همه نوع نگاه آخرالزمانی متوسل شده است ، از فاجعه فضایی در "روز استقلال" گرفته تا فاجعه اقلیمی در "روز بعد از فردا" و نابهنجاری بیولوژیک در "گودزیلا" و بالاخره آخرالزمان اسطوره ای در "10 هزار سال قبل از میلاد" .

تا اینکه در فیلم "2012" مجموعه ای از پیش بینی های ایدئولوژیک را با پدیده های طبیعی و کهکشانی و البته عناصر اسطوره ای در هم آمیخته تا این بار ، باورهای اوانجلیستی را در شکل و شمایلی تازه به خورد مخاطبان جهانی بدهد.

در همه فیلم های یاد شده (مانند تمامی آثار آخرالزمانی) دنیا توسط یک خطر ویرانگر مورد تهدید قرار گرفته ( که این خطر بیولوژیک ، تکنولوژیک ، اسطوره ای بوده و یا فضایی و از جهان دیگر می آید) و عنقریب است که تهدید مذکور ، زندگی بشریت برروی زمین را به نابودی بکشاند. در همه فیلم های یاد شده ( مثل سایر فیلم های آخرالزمانی)، بسیاری از آدم ها می میرند و خرابی های دهشتناکی رخ می دهد ،در همه فیلم های مورد بحث ( بازهم مانند تمامی تولیدات سینمای آخرالزمانی) آنچه مورد تهدید قرار گرفته و یا در مرکز تهدید واقع شده ، ایالات متحده آمریکاست و ترجیحا شهرهای معروفش به خصوص نیویورک و سانفرانسیسکو و لس آنجلس و واشینگتن !!

و بالاخره در همه فیلم هایی که پیش از این رولند امریش ساخته (مثل کلیه فیلم هایی که در ژانر موسوم به آخرالزمانی دسته بندی می شوند) منجی و نجات دهنده نهایی یک قهرمان آمریکایی است که با هوش و ذکاوت و شجاعت خویش ، سرانجام کابوس هولناک نابودی تمدن برروی زمین را پایان می بخشد!!! ( همواره در فیلم های آمریکایی مشاهده کرده ایم که قهرمان اصلی یک موطلایی چشم آبی است و به قول معروف "آرتیسته" نامیده می شود و بدمن ها و آدم های بد ، معمولا مومشکی و چشم سیاه و اغلب دارای ریش هستند و نکته جالب این که در فیلم "10 هزار سال قبل از میلاد" به طور علنی و از زبان قومی که تحت ستم قرار گرفته ، می شنویم که در انتظار یک منجی با موهای طلایی و چشمان آبی هستند!!)

اما این قهرمان در فیلم "2012" یک نویسنده لس آنجلسی است به نام "جکسون کرتیس" ( با بازی جان کیوساک) که در عین حال راننده شخصی لیموزین یک میلیاردر روسی به نام یوری کارپوف نیز هست و از این طریق روزگار می گذراند. ضمن اینکه پسر وی به اسم "نوح" (که پس از طلاق مادر و پدرش همراه خواهر خود با مادر و نامزد او ، یک جراح پلاستیک و خلبان آماتور به نام "گوردون" زندگی می کند) نیز از همان اوایل داستان ، هوشمندی هایی از خود بروز می دهد تا سرانجام در صحنه نهایی فیلم ، قدم آخر را برای نجات نسل بشر بر داشته و فداکاری و شجاعت پدر را تکمیل نماید.

فیلم"2012" از سال  2008 آغاز می شود که دوست هندی جکسون کرتیس ، فاجعه ای خورشیدی را در سال 2012 پیش بینی می کند.فاجعه ای که موجب غلیان مذاب های درون پوسته کره زمین شده و زلزله های بسیار شدید ، آتشفشانی های مهیب و سونامی های مخوف ایجاد نموده و زندگی بشریت را نابود خواهد ساخت. کرتیس با عجله این پیش بینی را به اطلاع مقامات کاخ سفید می رساند و از همان زمان با تصمیم رییس جمهور آمریکا ( سیاهپوستی با ایفای نقش دنی گلاور) پروژه ای مخفی کلید زده می شود که طی آن قرار است برای نجات نسل بشر ، کشتی عظیمی ساخته شود که در آن گروهی از انسان های نخبه از تمامی نژادها ، نمونه هایی از تمامی گونه های جانوری و مجموعه ای از همه دستاوردهای علمی و فرهنگی و هنری بشریت نگهداری شده تا از فاجعه آخرالزمان در امان بمانند. (در صحنه ای از فیلم شاهدیم که تابلوی "مونالیزا" یا "لبخند ژوکوند" را با نسخه بدلی عوض می کنند تا نسخه اصلی را به درون همان کشتی انتقال دهند.)

سرانجام زمان فاجعه فرا می رسد در حالی که گویا حتی خود جکسون کرتیس هم فراموش کرده ، قرار است یکی از آتشفشان های پایان دنیا از دل پارک ملی "یلو استون" سردربیاورد که بچه هایش را برای تفریح به همان جا برده است! ولی حکومت آمریکا و ارتش ایالات متحده آن را از یاد نبرده و در همان جا حضور دارد.

فیلمنامه تقریبا به روال معمول اینگونه آثار هالیوودی پیش می رود و در واقع کلیه      شخصیت های فیلمنامه به صورت تیپ های آشنا و کلیشه ای رخ می نمایانند. پیش از وقوع فاجعه ، ابتدا نشانه هایی از آن به صورت محدود و کوچک پدیدار می شود؛ مثلا زلزله ای با درجه ریشتر پایین ، شکافی بزرگ در خیابان های لس آنجلس می اندازد که حیرت و شگفتی همگان را دربر دارد. بعد از آن ، لرزش هایی مختصر را در مکان های مختلف که برخی شخصیت های اصلی قصه یا وابستگان به آنها حضور دارند ، شاهد هستیم. و بالاخره فاجعه نهایی ، شروع می شود و جکسون کرتیس برای نجات زن و فرزندش می شتابد ، در عین آنکه هواپیمایی کوچک را نیز کرایه کرده تا با آن بتواند همراه خانواده اش از فاجعه بگریزد. از این به بعد جنگ و گریز قهرمانان فیلم با فجایعی که قدم به قدم آنها را تعقیب می کند ، آغاز می گردد و لحظه به لحظه عین کلیشه های رایج فیلم های مشابه ، اتفاقات به تصویر کشده می شود.

انصافا باید گفت امریش ، صحنه های دیدنی در فیلم "2012" بوجود آورده که تماشاگر را پشت همین صفحه کوچک تلویزیون و با کیفیت نه چندان مطلوب نسخه ویدئویی ، هاج و واج      می کند ، چه برسد به پرده سینما و با کیفیت بالای صدا و تصویر!
اما هر چه زرق و برق تصاویر و حیرت و اعجاب آنها بیشتر و بیشتر می شود ، کیفیت فیلمنامه پایین می آید . زلزله عظیم آغاز شده و امریش مکان های شناخته شده ای را به بیننده اش نشان می دهد که یکایک ویران می گردند ، از جمله : مجسمه بزرگ عیسی مسیح برفراز شهر ریودوژانیروی برزیل ، کلیسای سن پیترز در واتیکان ، پل عظیم گلدن گیت در سانفرانسیسکو ، ابلیسک غول پیکر مقابل کاخ سفید در واشینگتن و ...

خیابان ها و کازینوهای لاس وگاس همچون تکه های یخ برروی اقیانوسی از آب شناور می شوند و بورلی هیلز لس آنجلس مانند غرق شدن تایتانیک به زیر آب می رود. یکی از تماشایی ترین لحظات فیلم ، جایی است که راهب بودایی بر فراز کوههای سر به فلک کشیده تبت ایستاده و آخرالزمان را نظاره می کند که چگونه امواج آب به ارتفاع بلندی 7-8 هزارمتری کوههای هیمالیا به سویش می آید و او با مراسمی آیینی از آنها استقبال می کند. ( به این ترتیب تبلیغ بودیسم که سالهاست در فیلم های هالیوودی به عنوان تنها دین و مذهب مثبت نمایانده می شود ، در فیلم "2012" نیر کاملا خود را نشان می دهد. گویا همچنان امثال دالای لاما و به قول خودشان انقلاب رنگی از نوع زعفرانی در میان راهبان بودایی برای ایجاد فتنه در تبت و مزاحمت برای حکومت چین ، جواب می دهد!)

  در سکانسی دیگر از فیلم که کشتی عظیم نجات ، پیش از روشن شدن موتورهایش در حال برخورد با قله یک کوه است ، دستگاههای کشتی ، ارتفاع از سطح دریا را 27 هزار پا یعنی حدود 9000 متر اعلام می کنند که یکی از فرماندهان کشتی اعلام می کند ، قله ای که در آستانه برخورد با آن قرار دارند ، "اورست" است!

به جز این صحنه های اعجاب آور ، سایر لحظات فرار کرتیس و خانواده اش از زلزله و آتش فشانی و باران سنگ و امثال آن تقریبا به شیوه فیلم های حادثه ای پرداخت شده اند که برای هر چه غلیظ تر شدن هیجان فیلم ، همواره در آخرین لحظات ، شخصیت های اصلی از خطرناک ترین حوادث ، نجات پیدا می کنند. مثلا در صحنه ای که جکسون کرتیس ، هواپیما را برای بنزین گیری رها کرده و به دنبال یافتن چارلی فارست (یکی از برنامه سازان انجیلی رادیو که سالهاست فرارسیدن چنین لحظه ای را انتظار کشیده و به مخاطبانش بشارت داده و حتی کلیپی نیز در این مورد ساخته است) راهی نقطه ای صعب العبور در کوهستان نزدیک به محل فرود رفته تا راه نجات از فاجعه را دریابد ، در بازگشت برای برداشتن نقشه مکانی که بایستی به کشتی نجات برسند ، در آستانه سقوط به شکاف ایجاد شده توسط زمین لرزه قرار می گیرد ولی درآخرین لحظه،رهایی یافته وخود را به هواپیمای در حال حرکت می رساند.

اما در این میان و در بحبوحه نابودی بشریت ، فداکاری و ایثار رییس جمهوری آمریکا ( که هواپیمای خود را واگذاشته و در میان مردم می ماند تا همراه آنها رنج نابودی را حس کند) ، از آن نقاط به اصطلاح گل درشت و شعاری فیلم است که اگر در فیلم های ایرانی نمایش داده می شد به سختی مورد حملات منتقدین و غیرمنتقدین قرار می گرفت ولی تعجب از منتقدان خارجی است که چندان به این سکانس شعر و شعاری واکنش نشان نداده اند!! رییس جمهوری ، اگرچه خود دستور ساختن کشتی نوح قرن بیست و یکم را داده و به عنوان اولین منجی ، پایه های نجات نسل بشر را بنیاد گذارده ! اما شخصا برای نجات خود ، از آن استفاده نمی کند و می خواهد همراه میلیاردها نفری که فرصت حضور در آن کشتی را ندارند ، بدون هرگونه دفاعی دربرابر فاجعه قرار بگیرد .فاجعه ای که با غلتاندن یک ناو هواپیما بر ، کاخ سفید را در هم می کوبد.( در برخی از فیلم های آخرالزمانی مانند :"مگی دو : امگاکد " یا "روز استقلال" ، رییس جمهور آمریکا خود راسا به عنوان منجی وارد عمل شده و مردم را نجات می دهد اما در فیلم "2012" رییس جمهوری سرنخ نجات را به کسان دیگر سپرده و خود همراه دیگر مردم راهی دیار عدم می شود!!)

اما نخبگانی که برای اقامت در کشتی نوح قرن بیست و یکم برگزیده شده و با وسایل مختلف راهی مکان حرکت کشتی ( واقع در مخفی گاهی کوهستانی در چین) گردیده اند ، چه کسانی هستند؟ آنهایی را که در فیلم می بینیم :

اول ؛ گروه کارمندان و همراهان و دار و دسته رییس جمهوری آمریکا که با هواپیمای ویژه رییس جمهوری ( Air Force One) راهی محل مذکور می شوند. میلیاردر روسی و بچه هایش نیز همراه جکسون کرتیس و خانواده اش می آیند . دوربین دین سملر ( مدیر فیلمبرداری "2012")  اعراب ثروتمندی را نشان می دهد که داخل کشتی می شوند ، همچنین یک جفت از حیوانات مختلف( به سبک و سیاق کشتی نوح) که توسط هلیکوپترها منتقل می گردند. در یک صحنه ملکه الیزابت دوم را نیز به همراه سگ هایش می بینیم که وارد می گردد. اما انبوهی از مردم که از طرق مختلف ماجرای کشتی نجات را شنیده و راهی محل حرکت آن شده اند در ابتدا برای ورود به کشتی دچار مانع می شوند( شاید جزو نخبگان و منتخبین به شمار نیامده اند) ولی بعدا با فوران نوع دوستی کرتیس و دختر رییس جمهوری آمریکا ! و با به خطر انداختن کلیت کشتی ، آنان نیز به داخل راه پیدا می کنند!!

اما پس از همه فراز و نشیب ها و گذشت نزدیک به 140 دقیقه از فیلم ، به هرحال طناب نجات را بالاخره کرتیس می کشد و آخرین حلقه آن را پسرش (که به طور معنی داری نام "نوح" را برخود دارد) رها می کند. که اگر همان حلقه را رها نمی کرد ، همه تلاش پدر یعنی جکسون کرتیس نتیجه ای نمی بخشید و موتورهای کشتی امکان روشن شدن را نیافته ، کشتی با تمام سرنشینانش ، منهدم می گشت. اما در حالی که کشتی در آستانه برخورد با قله اورست است و طناب های ضخیمی مابین چرخ دنده های درهای خروجی گیر کرده و امکان بسته شدن کامل آنها را نمی دهد تا موتورها بتواند روشن شود ، فداکاری کرتیس و پسرش نوح ، بازهم طبق فرمول های رایج فیلم های هالیوودی در آخرین لحظات که هیچ امیدی به نجات نمی رود ، همه مشکلات را حل می کند!!! ( اگرچه تماشاگر پر و پا قرص این دسته از فیلم ها علیرغم هیجان زده شدن ، اطمینان دارد که سرانجام به اصطلاح "آرتیسته" پیروز شده و نجات پیدا می کند).

پس از پایان فاجعه ( که گویا 27 روز سپری شده) ، کشتی نجات ، آرام برروی آب ها شناور است و برای اولین بار پس از حادثه ، سرنشینان به روی عرشه فراخوانده می شوند تا دوران جدید را نظاره کنند. دورانی که با تاریخ 27/1/0 یعنی بیست و هفتمین روز از اولین ماه سال صفر مشخص شده است. 

شاید این تئوری نجات نخبگان بشریت در صورت رخداد فاجعه بار واپسین ، برای نخستین بار در فیلم "دکتر استرنج لاو" یا "چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و بمب را دوست بدارم" ساخته استنلی کوبریک مطرح شد که در آن فیلم ، شخصیتی دیوانه به اسم دکتر استرنج لاو ( با بازی پیتر سلرز) در آستانه فاجعه اتمی ، طرحی را ارائه می دهد که تونل هایی در زیر زمین حفر شود تا نخبگان و دانشمندان بتوانند با پناه گرفتن در آن تونل ها ، از عواقب یک جنگ هسته ای به دور مانده و پس از فرو نشستن غبار جنگ ( که طی آن کلیه انسان های روی زمین از بین رفته اند) از تونل ها خارج شده و زندگی تازه ای را آغاز نمایند. شاید در آن سالها متوجه نمی شدیم که چنین تئوری نژادپرستانه و ضد انسانی چه ریشه های عقیدتی و ایدئولوژیکی نزد فرقه ای از پروتستان ها به نام "اوانجلیسم" دارد که امروز در ادبیات سیاسی دنیا به "مسیحیان صهیونیست" مشهور شده اند.

ولی حال که از زبان رهبران اوانجلیست به طور رسمی در مورد آخرالزمان و نبرد آرماگدون و نجات یافتگان آن ، می شنویم ، در می یابیم ، تئوری آن دانشمند دیوانه فیلم "دکتر استرنج لاو" تا چه اندازه به این روایات وحشتناک از سرانجام بشر شباهت دارد. بد نیست به چند نمونه از این روایات نگاهی بیندازیم:

گریس هال سل نویسنده کتاب "تدارک جنگ بزرگ" اعتراف می کند ، وقتی هال لیندسی از همین رهبران اوانجلیست جملاتی از کتاب خود یعنی  "شهر خدا" را در کانال تلویزیونی اوانجلیست ها می خواند ، هیچ نشانی از رحمت عیسی مسیح در آن مشاهده نمی شد ، خصوصا وقتی که این عبارات را بیان می کرد  :

"...همه شهرهای جهان در جنگ هسته ای آخرالزمان ویران خواهند شد ، تصورش را بکنید ...مسیح زمین را ویران خواهد کرد و مردمانش را خواهد سوزاند. هنگامی که جنگ بزرگ آخرالزمان به چنان نقطه اوجی رسید که تقریبا تمامی آدمیان کشته شدند ، عظیم ترین لحظه فرا می رسد و مسیح با نجات دادن مومنان باقیمانده ، نوع بشر را از نابودی کامل نجات خواهد داد...."

هال لیندسی ادامه می دهد :"...پس از نبرد آرماگدون ، تنها 144000 یهودی زنده خواهند ماند و همه آنها چه مرد ، چه زن و چه کودک در برابر مسیح سجده خواهند کرد و به عنوان مسیحیان نوآیین ، همگی خود به تبلیغ کلام مسیح خواهند پرداخت...."

در بخشهایی از تورات نیز به آینده و آخرالزمان اشاره شده که چند عبارت از آن را از نظر می گذرانیم:

''در روزهای آخر ، مردم از سرزمین های مختلف روانه کوهی که بلندترین قله دنیا است( اورست)  و خانه خداوند برآن قرار دارد، خواهند شد . آنها می گویند:برویم به کوه خداوند که خانه خدای اسرائیل برآن قرار دارد، تا خدا قوانین خود را به ما یاد دهد و ما آنها را اطاعت کنیم زیرا خداوند دستورات خود را در اوشنین( نام دیگر اورشلیم) صادر می کند. خداوند به جنگهای بین قومی خاتمه می دهد. شمشیر ها و نیزه های خود را به گاوآهن و خویش و اره تبدیل خواهند کرد و دیگر ملت های دنیا در فکر جنگ با یکدیگر نخواهند بود.''

جری فالول از دیگر رهبران اوانجلیست که چندی سال پیش درگذشت ، نیز طی یک سخنرانی می گوید:

"...همه جهان نابود نخواهد شد، زیرا خداوند ما ( یعنی عیسی مسیح) به جهان باز مى‏گردد. نخست، او مى‏آید و کلیسا را به دست خود مى‏گیرد. هفت سال بعد، بعد از هارمجدّون، یعنى آن همه سوزى وحشتناک؛ او، درست به همین زمان ما باز مى‏گردد. در نتیجه زمین نابود نخواهد شد. کلیسا هم با او مى‏آید، تا در طى هزاران سال، در زمین با مسیح حکومت و سلطنت نماید. و سپس آسمان هاى نوین و زمین نوین و ابدیت فرا مى‏رسد. این است همه آنچه که در آن کتاب درباره هارمجدّون گفته شده - و این، البته فقط کلیات مطلب است." 

گریس هال سل در کتاب "تدارک جنگ بزرگ" از قول یکی از سرکردگان اوانجلیست به نام کلاید درباره آخرالزمان می نویسد:

 "در پایان هزار سال، زمین کنونی و آسمان کنونی ویران می‏شوند و زمین و آسمان تازه‏ای خلق خواهد شد؛ و در آن زمین تازه، شهر آسمانی اورشلیم تازه‏ای ساخته خواهد شد، که همه نجات یافتگان همه دورآن ها در آن خواهند زیست. آن وقت ابدیت آغاز می‏شود و پس از آن دنباله حوادث دیگر وجود نخواهد داشت. به این ترتیب، ربودگی کلیسا، در این رشته رویدادها، نخستین رویداد خواهد بود. و این رویداد، در هر لحظه ممکن است اتفاق بیفتد."

واقعا چه تصویری عیان تر و روشن تر از کشتی نجات و ساکنان درون آن در فیلم "2012" که از فراز امواج چند هزار متری دریا به زمین ویران شده می نگرند ، می تواند بیان سینمایی این جملات باشد؟ 

هال سل در ادامه می نویسد : "...به کلاید گفتم، من نگران جاهای دوردست کره زمین هستم که مردمشان، حتی اسمی هم از عیسی مسیح نشنیده‏اند. به همین علت، آیا آنها سزاوار فروافتادن در جهنم ابدی هستند؟ 

کلاید گفت: "حالا، ما دیگر رادیوی موج کوتاه داریم و در همه گوشه‏های دنیا می‏توانیم پیامهای مسیح را بگیریم. به این ترتیب مردمان بسیار زیادی، فرصتهای فراوانی دارند که از گناهان خودشان توبه کنند و عیسی مسیح را به عنوان نجات دهنده خودشان بپذیرند." 

...

در صحنه ای از فیلم "2012 " می بینیم که چارلی فارست ( همان مجری اوانجلیست رادیویی) برفراز کوهی مشغول موعظه مردم و مواجهه با آخرالزمان است. هموست که نقشه گریز و نجات از آن را برای منتخبین دارد.

 گریس هال سل در دنباله نوشته هایش در همان کتاب "تدارک جنگ بزرگ" می نویسد:

"...کلاید از پیچیدگی های زندگی، تصور ساده لوحانه‏ای دارد؛ مانند جنگ اتمی، آلوده شدن محیط زیست ما، انفجار جمعیت، گسترده شدن قحطی و گرسنگی، کسری موازنه پرداختهای جهانی، مالیات های بیشتر و امنیت کمتر و از این گونه.  برای کلاید، فالول، لیندسی و میلیونها مردم مانند آنها، مسئله تنها یک جواب دارد: با مسیح، به راه راست برو و روح خداوند در قلب تو تجلی خواهد کرد؛ و بعد، پیش از آن که تهدید ویران شدن جهان صورت بگیرد، تو به عنوان یک نفر رستگار شده، از زمین به ملکوت اعلا برده می‏شوی. به نظر کلاید، نیازی نیست که انسان برای از میان بردن آلودگی محیط زیست شهرهای خودمان و یا قحطی و گرسنگی همه گیر در هندوستان و آفریقا کاری بکند. ما نباید نگران گسترش یافتن سلاحهای اتمی در دنیا باشیم. نیازی نیست که سعی کنیم از جنگ میان عرب ها و اسراییل جلوگیری کنیم؛ بلکه به جای همه اینها، باید دعا کنیم که این جنگ دربگیرد و همه دنیا را در کام خود بکشد، زیرا که این، بخشی از طرح های آسمانی است!!!..." 

لانگ، مدیر تحقیقات انستیتو کریستیک، که یک مرکز پژوهشی مسیحیان، یهودیان و مسلمانان است، در بررسی خود درباره آرماگدون و آخرالزمان از کمک و همکاری لاری جونز، نویسنده و پژوهشگر نیویورکی و فارغ التحصیل دانشگاه کلمبیا برخوردار بود، توضیح می دهد: "یک هواخواه مشیت الهی؛ معتقد به خداشناسی  آرماگدون، آدم بنیادگرایی است که کتاب مقدس را همانند یک سالنامه مطالعه و آینده را پیشگویی می‏کند. هواخواهان مشیت الهی مانند جری فالول، هال لیندسی، پت رابرتسون و دیگر رهبران دست راستی مسیحی، اعتقاد دارند که کتاب مقدس، دومین ظهور نزدیک عیسی مسیح را، پس از یک جنگ هسته ای سراسری، بروز فلاکت های طبیعی، سقوط و فروپاشی اقتصادی و اغتشاش ها و بهم ریختگی‏های اجتماعی، پیشگویی کرده است. 

اینان اعتقاد دارند که این رویدادها، باید پیش از دومین ظهور عیسی مسیح، اتفاق بیفتند و معتقد هستند که طرح همه این ها در کتاب مقدس ریخته شده است.مسیحیان نو تولد یافته، پیش از آخرین دوران هفت ساله تاریخ، در وضع جسمانی خود، از صفحه زمین به ملکوت آسمان برده خواهند شد و با مسیح در آسمان محشور خواهند بود. آنان از آن بالا، و در امنیت کامل، ناظر و شاهد جنگ های هسته ای و بحران های اقتصادی و آزمایش های سخت خداوندی خواهند بود. در پایان این دوران آزمایش سخت خداوندی،این مسیحیان نو تولد  یافته، به همراه فرمانده عالی خود عیسی مسیح، بازخواهند گشت، تا در نبرد آرماگدون شرکت کنند، دشمنان خدا را نابود ساخته و سپس هزار سال بر زمین حکومت کنند." 

این عبارات ، بیان همان تصویر آخرینی کشتی نوح فیلم "2012" نیست که آرام برروی آب هایی که سراسر کره زمین را پوشانده و گویا( آنچنانکه مسئولان کشتی می گویند)بر فراز چند هزار متری اروپا شناور است و می رود تا بر ساحلی امن پهلو بگیرد و زندگی جدیدی برای ساکنانش آغاز شود؟ سعید مستغاثی

نگاهی به فیلم 2012؛ تئوری دکتر استرنج لاو

$
0
0

سرانجام چند ماه پیش بود که از قول نوسترآداموس نیز بر 2012 به عنوان پایان تاریخ ،صحه گذاردند و فیلم مستندی تحت عنوان "نوسترآداموس : 2012" نیز همزمان با نمایش فیلم سینمایی"2012 " به نمایش گذاردند. نکته جالب اینکه در همین فیلم مستند "نوسترآداموس :2012" ، یک خاخام یهودی ضمن اشاره به شرایط امروز جهان وجود دارد که با شرایط آخرالزمان سازگار است ، می گوید ، در سال 2012 براساس یک روایتی ، تاریخ عبری یا یهودی نیز پس از طی 7000 سال به آخر خود می رسد!

 
 
 
درآخرین صحنه گردانی هالیوود و سردمدارانش ، برای نمایش پایان جهان ، برخلاف همیشه ، یک تاریخ دقیق هم ارائه می شود : طلوع روز 21 دسامبر سال 2012 میلادی !

تا اینجا هر آنچه به عنوان آخرالزمان و پایان جهان به نمایش گذارده می شد ، تنها شکل به آخر رسیدن و نشان دادن عوامل اسطوره ای ، انسانی ، طبیعی و یا تکنولوژیکی بود که این انجام را باعث می گردید و نشانی از تاریخ و زمان معینی به چشم نمی خورد. اگرچه یک سری از این نوع فیلم ها همچون "پایان روزها" ، آخرالزمان را به پایان هزاره دوم  و آغاز سال 2000 ربط می دادند. اما در اغلب این آثار نیز تعیین زمان تقریبی برای حاکمیت ضد مسیح یا شیطان و یا نیروهای اهریمنی صورت می گرفت. اما در فیلم های دیگری مانند : "آرماگدون"(مایکل بی) ، "برخورد عمیق" ( میمی لدر) ، "اتفاق"( ام . نایت شیامالان) و همین اخیرا "آگاه" تنها به فاجعه ای پرداخته می شد که برای کره زمین و پایان زندگی انسانی در آن روی می داد.

اما چرا این بار چنین تاریخ دقیقی به مخاطبان آثار آخرالزمانی هالیوود عرضه می شود ؟ شاید از آن رو که  اگرچه در سینما ، نشان دادن تاریخ برای پایان دنیا ،بحث تازه ای به نظر می رسد اما در عرصه اندیشه و تفکرات آخرالزمانی غرب که به طور مشخص از سوی اوانجلیست ها مطرح شده و می شود ، این موضوع اساسا سخن تازه و جدیدی نیست. بلکه سالهاست رهبران اوانجلیست از طریق رسانه های پرقدرت دیداری و شنیداری و نوشتاری خود که براساس آمار ارائه شده تنها حدود 1550 تا 1600 کانال رادیویی و تلویزیونی را در برمی گیرد ، بارها به طور رسمی و مستمر تاریخ پایان جهان را اعلام کرده اند.

تقریبا از اواخر دهه 80 و اوایل دهه 90 میلادی بود که این زمان را در پایان هزاره دوم و شروع هزاره سوم معرفی نمودند. از آنجا که یکی از اساسی ترین اعتقادات این فرقه ، هزاره گرایی ( به معنای باور به وقایع و اتفاقات مهمی که در آغاز و پایان هر هزاره روی می دهد مانند ظهور عیسی مسیح یا سقوط ضد مسیح به قعر جهنم  ) است و به طور مشخص ، گروه قابل توجهی ازآنها  به "هزاره گرایان" مشهورند،همواره در محصولات مختلف فرهنگی و هنری شان ،اشاره به پایان یا آغاز هزاره نقش مهمی داشته است. (از پایه ای ترین باورهای این گروه ، هزاره خوشبختی یا هزار سال حکومت حضرت مسیح (ع) و پیروانش است که  پس از وقوع جنگ آرماگدون و کشتار عظیم صدها میلیونی محقق می شود). از همین رو ، در بخشی از کتاب و فیلم "رمز داوینچی"( دن براون/آکیوا گلدزمن/ران هاوارد) پروفسور سر لی تیبینگ(که سالها به دنبال یافتن جام مقدس و راز آن بوده) ، در حالی که رابرت لنگدون و سوفی را در کلیسای وست مینستر لندن به گروگان گرفته تا با باز کردن رمز یک کریپتکس ، مکان راز خانقاه صهیون یا همان جام مقدس ( یعنی محل دفن مریم مجدلیه و اسناد مربوط به وی ) را بیابد ، می گوید که با پایان هزاره دوم و گذر از برج حمل به برج حوت ، قرار بوده که این راز از سوی خانقاه صهیون افشاء شود و دلیل همه جریاناتی که اتفاق افتاده را وابسته به همین موضوع و گذر مابین دو هزاره  می داند.

خاطرمان هست که پیش از آغاز سال 2000 و در آستانه قرن 21 یا همان شروع هزاره سوم ، چه تبلیغات وسیعی صورت گرفت ( و متاسفانه از طریق رسانه های داخلی نیز دامن زده شد) که وقتی لحظه تحویل سال 2000 فرا برسد به یک دلیل ساده تکنولوژیک ( صفر شدن همه زمان ها برروی دستگاهها و سیستم های الکترونیک که هدایت بسیاری از فرآیندهای صنعتی و مکانیکی بشر امروز را در دست دارند) همه امور از کار افتاده و خواهد ایستاد. آنچه که پیش از آن در برخی فیلم های آخرالزمانی ، رویت شده بود. (مثلا فیلم"روزی که زمین از حرکت ایستا" ساخته رابرت وایز در سال 1957) .پس از سال 2000 هم به دفعات ، تاریخ و زمان پایان تمدن امروز بشری ، به خصوص از سوی اوانجلیست ها اعلام گردید و در رسانه هاشان ، توی بوق قرار گرفت.

2001 ، 2003 ، 2006 و 2008 همگی زمان هایی بود که برای جنگ نهایی آرماگدون یا حاکمیت ضد مسیح و یا پایان جهان اعلام شد. بسیاری از ناظران آگاه به مسائل سیاسی و مقولات آخرالزمانی ، پس از واقعه 11 سپتامبر 2001 و اسناد و شواهدی که در این ارتباط بدست آمده و افشاء گردید ، به این تئوری معتقد شدند که چنان فاجعه ای ، منجر به انهدام دو برج عظیم سازمان تجارت جهانی ، نمی تواند کار چند افغانی پاپتی کوههای هندوکش با نام طالبان یا مانند آن باشد و قطعا از یک طرح و نقشه دقیق برمی آید که سالها برروی آن کار شده و تعداد کثیری از سازمان های اطلاعلاتی و نظامی عمده جهان در آن سهیم هستند.( خصوصا که برخی از فیلم های تولید شده هالیوود مانند "جاده آرلینگتون" ، یکی دو سال پیش از وقوع حادثه 11 سپتامبر ، زمینه سازی تصویری آن را در ذهن مخاطبان جهانی انجام داده بودند). جریانات نظامی که به بهانه قضیه 11 سپتامبر از سوی آمریکا به دنیا تحمیل شد( مانند اشغال افغانستان و عراق) فرضیه فوق را تقریبا قطعیت بخشید. چراکه حملات مذکور در طول مدت بسیار کوتاهی انجام گرفت ، در حالی که بنا به اظهار نظر متخصصان نظامی ، چنین عملیات اشغالگرانه ای ، حداقل چندین ماه یا نزدیک به یکسال تدارکات و برنامه ریزی نیاز داشت . حتی امروز برخی از کارشناسان براین باورند که جنگ 33 روزه علیه مردم لبنان در تابستان سال 2006 میلادی با تکیه برهمین باور آرماگدونی و آخرالزمانی صورت گرفت تا یکی از تاریخ های اعلام شده از سوی اوانجلیست ها ، صورت حقیقت به خود بگیرد.

و دقیقا پس از شکست اسراییل در جنگ 33 روزه بود که نخستین نشانه های تاریخ 2012 به عنوان پایان دنیا ، ابتدا در برخی از رسانه های وابسته به اوانجلیست ها نمایان شد. ابتدا کسی این مقوله را جدی نگرفت ، چون هنوز زمان 2008 ( یکی دیگر از تواریخ اعلام شده برای آخرالزمان) فرانرسیده بود. لازم به یادآوری است ، 2008 همان سالی است که در پایانش ، جنگ خونین رژیم اسراییل علیه مردم غزه صورت گرفت. اما گویا خود اوانجلیست ها هم چندان به سال 2008 و قتل عام غزه امیدی نداشتند که پیش از آن ، تاریخ 2012 را برای آخرالزمان اعلام کردند.

به هر حال از همان زمان ، سال 2012 به عنوان پایان جهان و به صورتی آرام و بطئی در بوق رسانه ها قرار گرفت. ابتدا برایش وجهه ای تقویمی تراشیدند ؛ اینکه پس از گذشت 26000 سال ، تقویم قوم مایا ( مردمی که قرن های قبل از ظهور مسیحیت در آمریکای مرکزی و جنوبی زندگی می کردند ) به آخر خود رسیده و به اصطلاح صفر می شود و همین موضوع باعث رخداد فجایعی در کره زمین خواهد شد. پس از آن گفته شد که پیش بینی های علمی نشان می دهد ، در سال 2012 ، خورشید منظومه شمسی در مرکز کهشان راه شیری قرار گرفته و همین باعث تاثیرات شدید اقلیمی برروی کره زمین شده که زندگی در آن را به نابودی خواهد کشاند. بعد از این فرضیه در بعضی از رسانه ها و این بار از قول برخی  پیشگویان نقل شد که در سال 2012 ، کره زمین تحت تاثیر نیروهایی ( شاید همان قرار گرفتن خورشید در مرکز کهکشان) ، ناگهان حرکتی برعکس جهتی که اکنون در حال چرخیدن به دور خود است را آغاز خواهد کرد و همین موضوع این کره و زندگی انسانی برروی آن را زیر رو رو می نماید. اما از آنجا که چنین تغییر جهتی با هیچ عقل سالمی جور در نمی آمد ، به سرعت گفته شد که در تاریخ یاد شده ، کره زمین ناگهان از حرکت باز خواهد ایستاد!!

سرانجام چند ماه پیش بود که از قول نوسترآداموس (پیشگوی معروف) نیز بر 2012 به عنوان پایان تاریخ ، صحه گذاردند و فیلم مستندی تحت عنوان "نوسترآداموس : 2012" نیز همزمان با نمایش فیلم سینمایی"2012 " به نمایش گذاردند. اما از آنجا که نوسترآداموس در هیچ کجای نوشته ها و مکتوباتش به چنین تاریخی ، صریحا اشاره نکرده است ، به نقاشی های وی رجوع کرده و با تفسیر و توجیه یکی از آن نقاشی ها ، این نتیجه را القاء کردند که نوسترآداموس در یکی از پیش گویی های پنهانش ، سال 2012 را آخرالزمان دانسته است. ( نکته جالب اینکه در همین فیلم مستند "نوسترآداموس :2012" ، یک خاخام یهودی ضمن اشاره به شرایط امروز جهان وجود دارد که با شرایط آخرالزمان سازگار است ، می گوید ، در سال 2012 براساس یک روایتی ، تاریخ عبری یا یهودی نیز پس از طی 7000 سال به آخر خود می رسد!)

به هرحال از آنجا که همواره هالیوود ، تئوری ها و فرضیه های جعلی - خرافی حاکمان سیاسی و ایدئولوژیک خود را به تصویر کشیده ، این بار نیز دست به کار شد تا تازه ترین دست پخت تئوریک این حضرات را برپرده سینماها ببرد و در این میان چه فیلمسازی بهتر از "رولند امریش" که پیش از این ، آثار آخرالزمانی همچون "روز استقلال" ، " روز بعد از فردا" ، "گودزیلا" و "10 هزار سال پیش از میلاد" را جلوی دوربین برده بود و از قضا این دفعه خودش نیز به طور مستقیم در نوشتن فیلمنامه با هارولد کلوسر مشارکت جست.

امریش در این دسته از آثارش تقریبا به همه نوع نگاه آخرالزمانی متوسل شده است ، از فاجعه فضایی در "روز استقلال" گرفته تا فاجعه اقلیمی در "روز بعد از فردا" و نابهنجاری بیولوژیک در "گودزیلا" و بالاخره آخرالزمان اسطوره ای در "10 هزار سال قبل از میلاد" .

تا اینکه در فیلم "2012" مجموعه ای از پیش بینی های ایدئولوژیک را با پدیده های طبیعی و کهکشانی و البته عناصر اسطوره ای در هم آمیخته تا این بار ، باورهای اوانجلیستی را در شکل و شمایلی تازه به خورد مخاطبان جهانی بدهد.

در همه فیلم های یاد شده (مانند تمامی آثار آخرالزمانی) دنیا توسط یک خطر ویرانگر مورد تهدید قرار گرفته ( که این خطر بیولوژیک ، تکنولوژیک ، اسطوره ای بوده و یا فضایی و از جهان دیگر می آید) و عنقریب است که تهدید مذکور ، زندگی بشریت برروی زمین را به نابودی بکشاند. در همه فیلم های یاد شده ( مثل سایر فیلم های آخرالزمانی)، بسیاری از آدم ها می میرند و خرابی های دهشتناکی رخ می دهد ،در همه فیلم های مورد بحث ( بازهم مانند تمامی تولیدات سینمای آخرالزمانی) آنچه مورد تهدید قرار گرفته و یا در مرکز تهدید واقع شده ، ایالات متحده آمریکاست و ترجیحا شهرهای معروفش به خصوص نیویورک و سانفرانسیسکو و لس آنجلس و واشینگتن !!

و بالاخره در همه فیلم هایی که پیش از این رولند امریش ساخته (مثل کلیه فیلم هایی که در ژانر موسوم به آخرالزمانی دسته بندی می شوند) منجی و نجات دهنده نهایی یک قهرمان آمریکایی است که با هوش و ذکاوت و شجاعت خویش ، سرانجام کابوس هولناک نابودی تمدن برروی زمین را پایان می بخشد!!! ( همواره در فیلم های آمریکایی مشاهده کرده ایم که قهرمان اصلی یک موطلایی چشم آبی است و به قول معروف "آرتیسته" نامیده می شود و بدمن ها و آدم های بد ، معمولا مومشکی و چشم سیاه و اغلب دارای ریش هستند و نکته جالب این که در فیلم "10 هزار سال قبل از میلاد" به طور علنی و از زبان قومی که تحت ستم قرار گرفته ، می شنویم که در انتظار یک منجی با موهای طلایی و چشمان آبی هستند!!)

اما این قهرمان در فیلم "2012" یک نویسنده لس آنجلسی است به نام "جکسون کرتیس" ( با بازی جان کیوساک) که در عین حال راننده شخصی لیموزین یک میلیاردر روسی به نام یوری کارپوف نیز هست و از این طریق روزگار می گذراند. ضمن اینکه پسر وی به اسم "نوح" (که پس از طلاق مادر و پدرش همراه خواهر خود با مادر و نامزد او ، یک جراح پلاستیک و خلبان آماتور به نام "گوردون" زندگی می کند) نیز از همان اوایل داستان ، هوشمندی هایی از خود بروز می دهد تا سرانجام در صحنه نهایی فیلم ، قدم آخر را برای نجات نسل بشر بر داشته و فداکاری و شجاعت پدر را تکمیل نماید.

فیلم"2012" از سال  2008 آغاز می شود که دوست هندی جکسون کرتیس ، فاجعه ای خورشیدی را در سال 2012 پیش بینی می کند.فاجعه ای که موجب غلیان مذاب های درون پوسته کره زمین شده و زلزله های بسیار شدید ، آتشفشانی های مهیب و سونامی های مخوف ایجاد نموده و زندگی بشریت را نابود خواهد ساخت. کرتیس با عجله این پیش بینی را به اطلاع مقامات کاخ سفید می رساند و از همان زمان با تصمیم رییس جمهور آمریکا ( سیاهپوستی با ایفای نقش دنی گلاور) پروژه ای مخفی کلید زده می شود که طی آن قرار است برای نجات نسل بشر ، کشتی عظیمی ساخته شود که در آن گروهی از انسان های نخبه از تمامی نژادها ، نمونه هایی از تمامی گونه های جانوری و مجموعه ای از همه دستاوردهای علمی و فرهنگی و هنری بشریت نگهداری شده تا از فاجعه آخرالزمان در امان بمانند. (در صحنه ای از فیلم شاهدیم که تابلوی "مونالیزا" یا "لبخند ژوکوند" را با نسخه بدلی عوض می کنند تا نسخه اصلی را به درون همان کشتی انتقال دهند.)

سرانجام زمان فاجعه فرا می رسد در حالی که گویا حتی خود جکسون کرتیس هم فراموش کرده ، قرار است یکی از آتشفشان های پایان دنیا از دل پارک ملی "یلو استون" سردربیاورد که بچه هایش را برای تفریح به همان جا برده است! ولی حکومت آمریکا و ارتش ایالات متحده آن را از یاد نبرده و در همان جا حضور دارد.

فیلمنامه تقریبا به روال معمول اینگونه آثار هالیوودی پیش می رود و در واقع کلیه      شخصیت های فیلمنامه به صورت تیپ های آشنا و کلیشه ای رخ می نمایانند. پیش از وقوع فاجعه ، ابتدا نشانه هایی از آن به صورت محدود و کوچک پدیدار می شود؛ مثلا زلزله ای با درجه ریشتر پایین ، شکافی بزرگ در خیابان های لس آنجلس می اندازد که حیرت و شگفتی همگان را دربر دارد. بعد از آن ، لرزش هایی مختصر را در مکان های مختلف که برخی شخصیت های اصلی قصه یا وابستگان به آنها حضور دارند ، شاهد هستیم. و بالاخره فاجعه نهایی ، شروع می شود و جکسون کرتیس برای نجات زن و فرزندش می شتابد ، در عین آنکه هواپیمایی کوچک را نیز کرایه کرده تا با آن بتواند همراه خانواده اش از فاجعه بگریزد. از این به بعد جنگ و گریز قهرمانان فیلم با فجایعی که قدم به قدم آنها را تعقیب می کند ، آغاز می گردد و لحظه به لحظه عین کلیشه های رایج فیلم های مشابه ، اتفاقات به تصویر کشده می شود.

انصافا باید گفت امریش ، صحنه های دیدنی در فیلم "2012" بوجود آورده که تماشاگر را پشت همین صفحه کوچک تلویزیون و با کیفیت نه چندان مطلوب نسخه ویدئویی ، هاج و واج      می کند ، چه برسد به پرده سینما و با کیفیت بالای صدا و تصویر!
اما هر چه زرق و برق تصاویر و حیرت و اعجاب آنها بیشتر و بیشتر می شود ، کیفیت فیلمنامه پایین می آید . زلزله عظیم آغاز شده و امریش مکان های شناخته شده ای را به بیننده اش نشان می دهد که یکایک ویران می گردند ، از جمله : مجسمه بزرگ عیسی مسیح برفراز شهر ریودوژانیروی برزیل ، کلیسای سن پیترز در واتیکان ، پل عظیم گلدن گیت در سانفرانسیسکو ، ابلیسک غول پیکر مقابل کاخ سفید در واشینگتن و ...

خیابان ها و کازینوهای لاس وگاس همچون تکه های یخ برروی اقیانوسی از آب شناور می شوند و بورلی هیلز لس آنجلس مانند غرق شدن تایتانیک به زیر آب می رود. یکی از تماشایی ترین لحظات فیلم ، جایی است که راهب بودایی بر فراز کوههای سر به فلک کشیده تبت ایستاده و آخرالزمان را نظاره می کند که چگونه امواج آب به ارتفاع بلندی 7-8 هزارمتری کوههای هیمالیا به سویش می آید و او با مراسمی آیینی از آنها استقبال می کند. ( به این ترتیب تبلیغ بودیسم که سالهاست در فیلم های هالیوودی به عنوان تنها دین و مذهب مثبت نمایانده می شود ، در فیلم "2012" نیر کاملا خود را نشان می دهد. گویا همچنان امثال دالای لاما و به قول خودشان انقلاب رنگی از نوع زعفرانی در میان راهبان بودایی برای ایجاد فتنه در تبت و مزاحمت برای حکومت چین ، جواب می دهد!)

  در سکانسی دیگر از فیلم که کشتی عظیم نجات ، پیش از روشن شدن موتورهایش در حال برخورد با قله یک کوه است ، دستگاههای کشتی ، ارتفاع از سطح دریا را 27 هزار پا یعنی حدود 9000 متر اعلام می کنند که یکی از فرماندهان کشتی اعلام می کند ، قله ای که در آستانه برخورد با آن قرار دارند ، "اورست" است!

به جز این صحنه های اعجاب آور ، سایر لحظات فرار کرتیس و خانواده اش از زلزله و آتش فشانی و باران سنگ و امثال آن تقریبا به شیوه فیلم های حادثه ای پرداخت شده اند که برای هر چه غلیظ تر شدن هیجان فیلم ، همواره در آخرین لحظات ، شخصیت های اصلی از خطرناک ترین حوادث ، نجات پیدا می کنند. مثلا در صحنه ای که جکسون کرتیس ، هواپیما را برای بنزین گیری رها کرده و به دنبال یافتن چارلی فارست (یکی از برنامه سازان انجیلی رادیو که سالهاست فرارسیدن چنین لحظه ای را انتظار کشیده و به مخاطبانش بشارت داده و حتی کلیپی نیز در این مورد ساخته است) راهی نقطه ای صعب العبور در کوهستان نزدیک به محل فرود رفته تا راه نجات از فاجعه را دریابد ، در بازگشت برای برداشتن نقشه مکانی که بایستی به کشتی نجات برسند ، در آستانه سقوط به شکاف ایجاد شده توسط زمین لرزه قرار می گیرد ولی درآخرین لحظه،رهایی یافته وخود را به هواپیمای در حال حرکت می رساند.

اما در این میان و در بحبوحه نابودی بشریت ، فداکاری و ایثار رییس جمهوری آمریکا ( که هواپیمای خود را واگذاشته و در میان مردم می ماند تا همراه آنها رنج نابودی را حس کند) ، از آن نقاط به اصطلاح گل درشت و شعاری فیلم است که اگر در فیلم های ایرانی نمایش داده می شد به سختی مورد حملات منتقدین و غیرمنتقدین قرار می گرفت ولی تعجب از منتقدان خارجی است که چندان به این سکانس شعر و شعاری واکنش نشان نداده اند!! رییس جمهوری ، اگرچه خود دستور ساختن کشتی نوح قرن بیست و یکم را داده و به عنوان اولین منجی ، پایه های نجات نسل بشر را بنیاد گذارده ! اما شخصا برای نجات خود ، از آن استفاده نمی کند و می خواهد همراه میلیاردها نفری که فرصت حضور در آن کشتی را ندارند ، بدون هرگونه دفاعی دربرابر فاجعه قرار بگیرد .فاجعه ای که با غلتاندن یک ناو هواپیما بر ، کاخ سفید را در هم می کوبد.( در برخی از فیلم های آخرالزمانی مانند :"مگی دو : امگاکد " یا "روز استقلال" ، رییس جمهور آمریکا خود راسا به عنوان منجی وارد عمل شده و مردم را نجات می دهد اما در فیلم "2012" رییس جمهوری سرنخ نجات را به کسان دیگر سپرده و خود همراه دیگر مردم راهی دیار عدم می شود!!)

اما نخبگانی که برای اقامت در کشتی نوح قرن بیست و یکم برگزیده شده و با وسایل مختلف راهی مکان حرکت کشتی ( واقع در مخفی گاهی کوهستانی در چین) گردیده اند ، چه کسانی هستند؟ آنهایی را که در فیلم می بینیم :

اول ؛ گروه کارمندان و همراهان و دار و دسته رییس جمهوری آمریکا که با هواپیمای ویژه رییس جمهوری ( Air Force One) راهی محل مذکور می شوند. میلیاردر روسی و بچه هایش نیز همراه جکسون کرتیس و خانواده اش می آیند . دوربین دین سملر ( مدیر فیلمبرداری "2012")  اعراب ثروتمندی را نشان می دهد که داخل کشتی می شوند ، همچنین یک جفت از حیوانات مختلف( به سبک و سیاق کشتی نوح) که توسط هلیکوپترها منتقل می گردند. در یک صحنه ملکه الیزابت دوم را نیز به همراه سگ هایش می بینیم که وارد می گردد. اما انبوهی از مردم که از طرق مختلف ماجرای کشتی نجات را شنیده و راهی محل حرکت آن شده اند در ابتدا برای ورود به کشتی دچار مانع می شوند( شاید جزو نخبگان و منتخبین به شمار نیامده اند) ولی بعدا با فوران نوع دوستی کرتیس و دختر رییس جمهوری آمریکا ! و با به خطر انداختن کلیت کشتی ، آنان نیز به داخل راه پیدا می کنند!!

اما پس از همه فراز و نشیب ها و گذشت نزدیک به 140 دقیقه از فیلم ، به هرحال طناب نجات را بالاخره کرتیس می کشد و آخرین حلقه آن را پسرش (که به طور معنی داری نام "نوح" را برخود دارد) رها می کند. که اگر همان حلقه را رها نمی کرد ، همه تلاش پدر یعنی جکسون کرتیس نتیجه ای نمی بخشید و موتورهای کشتی امکان روشن شدن را نیافته ، کشتی با تمام سرنشینانش ، منهدم می گشت. اما در حالی که کشتی در آستانه برخورد با قله اورست است و طناب های ضخیمی مابین چرخ دنده های درهای خروجی گیر کرده و امکان بسته شدن کامل آنها را نمی دهد تا موتورها بتواند روشن شود ، فداکاری کرتیس و پسرش نوح ، بازهم طبق فرمول های رایج فیلم های هالیوودی در آخرین لحظات که هیچ امیدی به نجات نمی رود ، همه مشکلات را حل می کند!!! ( اگرچه تماشاگر پر و پا قرص این دسته از فیلم ها علیرغم هیجان زده شدن ، اطمینان دارد که سرانجام به اصطلاح "آرتیسته" پیروز شده و نجات پیدا می کند).

پس از پایان فاجعه ( که گویا 27 روز سپری شده) ، کشتی نجات ، آرام برروی آب ها شناور است و برای اولین بار پس از حادثه ، سرنشینان به روی عرشه فراخوانده می شوند تا دوران جدید را نظاره کنند. دورانی که با تاریخ 27/1/0 یعنی بیست و هفتمین روز از اولین ماه سال صفر مشخص شده است. 

شاید این تئوری نجات نخبگان بشریت در صورت رخداد فاجعه بار واپسین ، برای نخستین بار در فیلم "دکتر استرنج لاو" یا "چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و بمب را دوست بدارم" ساخته استنلی کوبریک مطرح شد که در آن فیلم ، شخصیتی دیوانه به اسم دکتر استرنج لاو ( با بازی پیتر سلرز) در آستانه فاجعه اتمی ، طرحی را ارائه می دهد که تونل هایی در زیر زمین حفر شود تا نخبگان و دانشمندان بتوانند با پناه گرفتن در آن تونل ها ، از عواقب یک جنگ هسته ای به دور مانده و پس از فرو نشستن غبار جنگ ( که طی آن کلیه انسان های روی زمین از بین رفته اند) از تونل ها خارج شده و زندگی تازه ای را آغاز نمایند. شاید در آن سالها متوجه نمی شدیم که چنین تئوری نژادپرستانه و ضد انسانی چه ریشه های عقیدتی و ایدئولوژیکی نزد فرقه ای از پروتستان ها به نام "اوانجلیسم" دارد که امروز در ادبیات سیاسی دنیا به "مسیحیان صهیونیست" مشهور شده اند.

ولی حال که از زبان رهبران اوانجلیست به طور رسمی در مورد آخرالزمان و نبرد آرماگدون و نجات یافتگان آن ، می شنویم ، در می یابیم ، تئوری آن دانشمند دیوانه فیلم "دکتر استرنج لاو" تا چه اندازه به این روایات وحشتناک از سرانجام بشر شباهت دارد. بد نیست به چند نمونه از این روایات نگاهی بیندازیم:

گریس هال سل نویسنده کتاب "تدارک جنگ بزرگ" اعتراف می کند ، وقتی هال لیندسی از همین رهبران اوانجلیست جملاتی از کتاب خود یعنی  "شهر خدا" را در کانال تلویزیونی اوانجلیست ها می خواند ، هیچ نشانی از رحمت عیسی مسیح در آن مشاهده نمی شد ، خصوصا وقتی که این عبارات را بیان می کرد  :

"...همه شهرهای جهان در جنگ هسته ای آخرالزمان ویران خواهند شد ، تصورش را بکنید ...مسیح زمین را ویران خواهد کرد و مردمانش را خواهد سوزاند. هنگامی که جنگ بزرگ آخرالزمان به چنان نقطه اوجی رسید که تقریبا تمامی آدمیان کشته شدند ، عظیم ترین لحظه فرا می رسد و مسیح با نجات دادن مومنان باقیمانده ، نوع بشر را از نابودی کامل نجات خواهد داد...."

هال لیندسی ادامه می دهد :"...پس از نبرد آرماگدون ، تنها 144000 یهودی زنده خواهند ماند و همه آنها چه مرد ، چه زن و چه کودک در برابر مسیح سجده خواهند کرد و به عنوان مسیحیان نوآیین ، همگی خود به تبلیغ کلام مسیح خواهند پرداخت...."

در بخشهایی از تورات نیز به آینده و آخرالزمان اشاره شده که چند عبارت از آن را از نظر می گذرانیم:

''در روزهای آخر ، مردم از سرزمین های مختلف روانه کوهی که بلندترین قله دنیا است( اورست)  و خانه خداوند برآن قرار دارد، خواهند شد . آنها می گویند:برویم به کوه خداوند که خانه خدای اسرائیل برآن قرار دارد، تا خدا قوانین خود را به ما یاد دهد و ما آنها را اطاعت کنیم زیرا خداوند دستورات خود را در اوشنین( نام دیگر اورشلیم) صادر می کند. خداوند به جنگهای بین قومی خاتمه می دهد. شمشیر ها و نیزه های خود را به گاوآهن و خویش و اره تبدیل خواهند کرد و دیگر ملت های دنیا در فکر جنگ با یکدیگر نخواهند بود.''

جری فالول از دیگر رهبران اوانجلیست که چندی سال پیش درگذشت ، نیز طی یک سخنرانی می گوید:

"...همه جهان نابود نخواهد شد، زیرا خداوند ما ( یعنی عیسی مسیح) به جهان باز مى‏گردد. نخست، او مى‏آید و کلیسا را به دست خود مى‏گیرد. هفت سال بعد، بعد از هارمجدّون، یعنى آن همه سوزى وحشتناک؛ او، درست به همین زمان ما باز مى‏گردد. در نتیجه زمین نابود نخواهد شد. کلیسا هم با او مى‏آید، تا در طى هزاران سال، در زمین با مسیح حکومت و سلطنت نماید. و سپس آسمان هاى نوین و زمین نوین و ابدیت فرا مى‏رسد. این است همه آنچه که در آن کتاب درباره هارمجدّون گفته شده - و این، البته فقط کلیات مطلب است." 

گریس هال سل در کتاب "تدارک جنگ بزرگ" از قول یکی از سرکردگان اوانجلیست به نام کلاید درباره آخرالزمان می نویسد:

 "در پایان هزار سال، زمین کنونی و آسمان کنونی ویران می‏شوند و زمین و آسمان تازه‏ای خلق خواهد شد؛ و در آن زمین تازه، شهر آسمانی اورشلیم تازه‏ای ساخته خواهد شد، که همه نجات یافتگان همه دورآن ها در آن خواهند زیست. آن وقت ابدیت آغاز می‏شود و پس از آن دنباله حوادث دیگر وجود نخواهد داشت. به این ترتیب، ربودگی کلیسا، در این رشته رویدادها، نخستین رویداد خواهد بود. و این رویداد، در هر لحظه ممکن است اتفاق بیفتد."

واقعا چه تصویری عیان تر و روشن تر از کشتی نجات و ساکنان درون آن در فیلم "2012" که از فراز امواج چند هزار متری دریا به زمین ویران شده می نگرند ، می تواند بیان سینمایی این جملات باشد؟ 

هال سل در ادامه می نویسد : "...به کلاید گفتم، من نگران جاهای دوردست کره زمین هستم که مردمشان، حتی اسمی هم از عیسی مسیح نشنیده‏اند. به همین علت، آیا آنها سزاوار فروافتادن در جهنم ابدی هستند؟ 

کلاید گفت: "حالا، ما دیگر رادیوی موج کوتاه داریم و در همه گوشه‏های دنیا می‏توانیم پیامهای مسیح را بگیریم. به این ترتیب مردمان بسیار زیادی، فرصتهای فراوانی دارند که از گناهان خودشان توبه کنند و عیسی مسیح را به عنوان نجات دهنده خودشان بپذیرند." 

...

در صحنه ای از فیلم "2012 " می بینیم که چارلی فارست ( همان مجری اوانجلیست رادیویی) برفراز کوهی مشغول موعظه مردم و مواجهه با آخرالزمان است. هموست که نقشه گریز و نجات از آن را برای منتخبین دارد.

 گریس هال سل در دنباله نوشته هایش در همان کتاب "تدارک جنگ بزرگ" می نویسد:

"...کلاید از پیچیدگی های زندگی، تصور ساده لوحانه‏ای دارد؛ مانند جنگ اتمی، آلوده شدن محیط زیست ما، انفجار جمعیت، گسترده شدن قحطی و گرسنگی، کسری موازنه پرداختهای جهانی، مالیات های بیشتر و امنیت کمتر و از این گونه.  برای کلاید، فالول، لیندسی و میلیونها مردم مانند آنها، مسئله تنها یک جواب دارد: با مسیح، به راه راست برو و روح خداوند در قلب تو تجلی خواهد کرد؛ و بعد، پیش از آن که تهدید ویران شدن جهان صورت بگیرد، تو به عنوان یک نفر رستگار شده، از زمین به ملکوت اعلا برده می‏شوی. به نظر کلاید، نیازی نیست که انسان برای از میان بردن آلودگی محیط زیست شهرهای خودمان و یا قحطی و گرسنگی همه گیر در هندوستان و آفریقا کاری بکند. ما نباید نگران گسترش یافتن سلاحهای اتمی در دنیا باشیم. نیازی نیست که سعی کنیم از جنگ میان عرب ها و اسراییل جلوگیری کنیم؛ بلکه به جای همه اینها، باید دعا کنیم که این جنگ دربگیرد و همه دنیا را در کام خود بکشد، زیرا که این، بخشی از طرح های آسمانی است!!!..." 

لانگ، مدیر تحقیقات انستیتو کریستیک، که یک مرکز پژوهشی مسیحیان، یهودیان و مسلمانان است، در بررسی خود درباره آرماگدون و آخرالزمان از کمک و همکاری لاری جونز، نویسنده و پژوهشگر نیویورکی و فارغ التحصیل دانشگاه کلمبیا برخوردار بود، توضیح می دهد: "یک هواخواه مشیت الهی؛ معتقد به خداشناسی  آرماگدون، آدم بنیادگرایی است که کتاب مقدس را همانند یک سالنامه مطالعه و آینده را پیشگویی می‏کند. هواخواهان مشیت الهی مانند جری فالول، هال لیندسی، پت رابرتسون و دیگر رهبران دست راستی مسیحی، اعتقاد دارند که کتاب مقدس، دومین ظهور نزدیک عیسی مسیح را، پس از یک جنگ هسته ای سراسری، بروز فلاکت های طبیعی، سقوط و فروپاشی اقتصادی و اغتشاش ها و بهم ریختگی‏های اجتماعی، پیشگویی کرده است. 

اینان اعتقاد دارند که این رویدادها، باید پیش از دومین ظهور عیسی مسیح، اتفاق بیفتند و معتقد هستند که طرح همه این ها در کتاب مقدس ریخته شده است.مسیحیان نو تولد یافته، پیش از آخرین دوران هفت ساله تاریخ، در وضع جسمانی خود، از صفحه زمین به ملکوت آسمان برده خواهند شد و با مسیح در آسمان محشور خواهند بود. آنان از آن بالا، و در امنیت کامل، ناظر و شاهد جنگ های هسته ای و بحران های اقتصادی و آزمایش های سخت خداوندی خواهند بود. در پایان این دوران آزمایش سخت خداوندی،این مسیحیان نو تولد  یافته، به همراه فرمانده عالی خود عیسی مسیح، بازخواهند گشت، تا در نبرد آرماگدون شرکت کنند، دشمنان خدا را نابود ساخته و سپس هزار سال بر زمین حکومت کنند." 

این عبارات ، بیان همان تصویر آخرینی کشتی نوح فیلم "2012" نیست که آرام برروی آب هایی که سراسر کره زمین را پوشانده و گویا( آنچنانکه مسئولان کشتی می گویند)بر فراز چند هزار متری اروپا شناور است و می رود تا بر ساحلی امن پهلو بگیرد و زندگی جدیدی برای ساکنانش آغاز شود؟

"راز آرماگدون 4: پروژه اشباح"

$
0
0

رویای سرزمین موعود

 

 

"رویای سرزمین موعود" عنوان قسمت بیست و یکم مجموعه مستند "راز آرماگدون 4: پروژه اشباح " است که درباره تلاش فرقه ضاله بهاییت برای تسخیر سرزمین ایران در دوران پیش از انقلاب اسلامی و تبدیل آن به اسراییل دوم ، ساعات 45/19 و 45/00 بامداد چهارشنبه و پنجنشبه 29 و 30 دی ماه و جمعه اول بهمن ، همچنین ساعت 45/12 پنجشنبه 30 دی ماه و جمعه و شنبه اول و دوم بهمن از شبکه خبر سیما پخش می شود.

در این قسمت برای نخستین بار اسناد تکان دهنده ای از نیات شوم فرقه ضاله بهاییت (به عنوان یکی از بازوهای اصلی صهیونیسم بین الملل در دوران حاکمیت طاغوت) برای نفوذ سیستماتیک در ارکان سیاسی ، نظامی و فرهنگی رژیم شاه ، تعیین تاریخ فتح سرزمین ایران و بدست گرفتن کامل زمام امور آن در جهت اهداف امپراتوری جهانی صهیونیسم ، بر صفحه تلویزیون خواهد رفت. چرا که همواره در مکتوبات بهاییان ، همچنانکه صهیونیست ها ، سرزمین فلسطین را ارض خوعود خود خوانده اند ، محفل مرکزی بهاییت در اسراییل نیز کشور ایران را سرزمین موعود خود دانسته و می داند! (در نقشه های اولیه ای که از آنها موجود است ، سرزمین ایران را "مهد امرالله" یعنی سرزمین بهایی خوانده اند!!)  و برای تسخیر آن به کررات تاریخ و زمان معین نموده که به فضل الهی هیچ یک از آن تاریخ و زمان ها به تحقق نپیوسته است. یکی از آن تاریخ های مذکور ، پایان سده اول بهاییت ذکر شد که با سال 1322 هجری شمسی مقارن شده بود. از همین رو محافل بهایی در ایران و اسراییل به تکاپوی مضاعفی افتادند تا رویای سرزمین موعود خویش را محقق سازند.

یکی از اسنادی که در این رابطه در قسمت بیست و یکم مجموعه "راز آرماگدون 4: پروژه اشباح" به نمایش درمی آید ، فرمان مستقیم شوقی افندی ( رهبر وقت بهاییان ) در اوایل دهه 1320 هجری شمسی از عکای اسراییل است که به عنوان نزدیک شدن به پایان نخستین سده بهایی ، همه اعضا و پیروان خود را به قیام و تسخیر ایران زمین فراخوانده است. سند دیگر دستور محفل مرکزی بهاییت در ایران به عنوان بخشنامه ای در تیرماه 1322 ، بهاییان ایران را برای اجرای فرمان رهبری فرقه در اسراییل (شوقی افندی) آماده باش می دهد.  

نقشه و چارتر عملیاتی مبتنی بر 19 دستور اجرایی جهت عملی ساختن نقشه فوق  از سوی محفل بهاییت همراه با جمله ای از طرف شوقی افندی ، برنامه ریزی مرحله به مرحله عملیات تسخیر ایران را نشان می دهد که در قسمت " رویای سرزمین موعود" از مجموعه "راز آرماگدون 4: پروژه اشباح" برای اولین بار به نمایش درمی آید. جمله شوقی افندی به این شرح است:

"وقت قیام و خروج و هجوم و جوش و خروش و کفاح و تسخیر مدن و فتح اقطار و غلبه بر جهان و جهانیان است "

و سندی دیگر از "قاموس طوقی" ( از جمله مکتوبات بهایی) نقل می شود که افکار صهیونی پشت پرده عملیات تسخیر ایران را به روشنی بیان می نماید.

اگرچه در آن زمان به دلیل هشیاری مرجعیت شیعه ، مرحوم آیت الله العظمی بروجردی ، رویای سرزمین موعود بهاییان محقق نشد و با مقاومت ایشان و یارانشان از جمله مرحوم فلسفی ، رژیم شاه را وادار کردند تا ساختمان مرکزی آنها در ایران (معروف به حظیره القدس که براساس برخی اسناد لانه جاسوسی آمریکا ، مرکز سرویس های جاسوسی و اطلاعاتی از جمله ساواک و CIA برای  شکنجه و آزار و اذیت مبارزان مسلمان شده بود) را خراب کنند اما محفل بهاییان با بدست گرفتن سرنخ نهادهای نظامی و امنیتی رژیم شاه و همچنین تصاحب مقامات کشوری و لشکری سعی نمود به صورتی بطئی رویای تسخیر سرزمین موعود خویش یعنی ایران را دنبال کند.

از جمله اسناد مربوطه که در این قسمت ارائه می شود ، سپاس گزاری محفل مرکزی بهاییت از سپهبد پرویز خسروانی (از اعضای محفل و از سرکوبگران قیام 15 خرداد 1342) به خاطر قتل عام مردم مسلمان است و سند دیگر که به شکلی حیرت آور حاکمیت محافل بهایی را بر ارکان سیاسی و نظامی رژیم طاغوت را اثبات می کند ، نقش اصلی سران بهایی از جمله حبیب ثابت در مسئله اعدام طیب حاج رضایی و حاج اسماعیل رضایی پس از قیام خرداد 42 است. سند ساواک علاوه براینکه دست محفل بهاییان را  در فاجعه یورش و کشتار مدرسه فیضیه قم ( در 2 فروردین 1342) نشان می دهد (به قول خودشان برای انتقام  تخریب ساختمان حظیره القدس)، همچنین به انتقام جشن های نیمه شعبان که در مسجد امام زمان خیابان آیزنهاور ( آزادی فعلی) ، مقابل کارخانه پپسی کولا ( متعلق به ثابت) برگزار شد ، نقش حبیب ثابت را در مقوله اعدام طیب و حاج اسماعیل رضایی روشن می سازد.

 گزارش یاد شده ساواک ، از طرف دیگر با تایید اسناد افشاء شده ( که در سری نخست مجموعه مستند"راز آرماگدون" نیز نمایش داده شد)  مبنی بر دیکته شدن مستقیم طرح اصلاحات ارضی از سوی مراکز صهیونی در اسراییل ، از قول محافل بهاییت ، آن را  امری بهایی برای تسخیر زمین های حاصل خیز ایران معرفی می کند. شاید از همین رو بود که پس از اجرای طرح به اصطلاح اصلاحات ارضی در سالهای پس از 1342 ، گروه وسیعی از بهاییان از جمله هژبر یزدانی ، خانواده خسروانی و باتمانقلیچ و ...با کمک کارشناسان اسراییلی ( که ظاهرا برای بهبود اوضاع زراعت به ایران آمده بودند) هزاران هکتار زمین مرغوب را در سطح صدها روستا مالک شدند.  

بیهوده نبود که حضرت امام خمینی ( ره) از همان نخستین گام های نهضت و در اولین اعلامیه های خویش ، بهاییت را یک حزب وابسته به صهیونیسم معرفی کردند و آنها را دست صهیونیست ها برای تصاحب مراکز سیاسی ، اقتصادی و رسانه ای ایران خواندند.

مجموعه مستند "راز آرماگدون 4: پروژه اشباح" به نویسندگی و کارگردانی سعید مستغاثی توسط رضا جعفریان در 26 قسمت برای گروه سیاسی شبکه خبر تهیه شده است.

 
فجایع فرقه ضاله بهاییت در "راز آرماگدون 4"
ساعت ۱٢:۴٠ ‎ق.ظ روز دوشنبه ٢٧ دی ۱۳۸٩  

 

 

تروریست های کودتاچی

 

 

 

"تروریست های کودتاچی" عنوان قسمت بیستم مجموعه مستند "راز آرماگدون 4: پروژه اشباح" است که درباره فجایع فرقه ضاله بهاییت در تاریخ معاصر ایران ، ساعات 45/19 و 45/23 ( یا 45/00 بامداد) دوشنبه و سه شنبه 26 و 27 دی ماه و ساعت 45/12 سه شنبه و چهارشنبه 27 و 28 دی ماه از شبکه خبر سیما پخش می شود.

در این قسمت براساس اسناد و مدارک معتبر نقش فرقه ضاله بهاییت و عوامل آن در حوادث و وقایع ضد ایرانی و ضد اسلامی دو سده اخیر تاریخ ایران ( که منابع مادی و معنوی این آب و خاک را به نابودی و انهدام کشانید) بررسی و تحلیل می شود ، از جمله حضور عوامل فرقه های ازلی و بهایی در انحراف مشروطیت و کشاندن آن به سفارت انگلیس ، ناامن ساختن جامعه ایران پس از مشروطه از طریق بوجود آوردن گروههای تروریستی (مانند کمیته مجازات) جهت زمینه سازی دیکتاتوری رضاخان و بالاخره کشف ، تربیت و برکشیدن رضاخان با همکاری سازمان های فراماسونری و عناصر کانون های صهیونیستی همچون حبیب الله عین الملک ، اردشیر جی ریپورتر و ژنرال ادموند آیرونساید .

افشای رابطه و ملاقات سری برخی از گردانندگان فراماسون مشروطه انگلیسی مانند تقی زاده با عباس افندی ( عبدالبهاء) که برای نخستین بار در برنامه "تروریست های کودتاچی" بر صفحه تلویزیون می رود ، حکایت از پیوند سران بهایی در عکای اسراییل با مشروطه چرخانان سفارت بریتانیا دارد. همچنین فعالیت عناصر ارشد بهایی مانند سردار جلیل مازندرانی در کمیته انگلیسی موسوم به آهن ( که وظیفه سرکوب مبارزان جنگل و برپایی دیکتاتوری وابسته را برعهده داشت) و علی خان موقرالدوله ، نقش به سزایی در حاکمیت رژیم پهلوی به عنوان دیکتاتوری منور مورد نظر کانون های صهیونی داشت که همه آنها بعدا در کابینه سیاه رضاخان منصوب شدند.

از طرف دیگر افرادی همچون نبیل الدوله عنصر  ارشد محفل بهاییان و کارمند دوم سفارت ایران در واشینگتن باعث و بانی اصلی ورود آمریکاییان به ایران و خاورمیانه بودند که در این قسمت از مجموعه "راز آرماگدون 4 : پروژه اشباح" اسناد آن از سوی کارشناسان برنامه به نظر مخاطبان خواهد رسید.

اسناد تکان دهنده ساواک ( که در قسمت بیستم مجموعه "راز آرماگدون 4: پروژه اشباح" ارائه می گردد) از مذاکرات محفل بهاییان  درباره سرسپردگی رجال رژیم شاه همچون امیر عباس هویدا و اسدالله علم  و اعتراف به جاسوسی آنان برای مرکز بهاییت در اسراییل حکایت از عمق وابستگی رژیم طاغوت به محافل صهیونی داشت چنانچه علاوه بر پزشک مخصوص شاه (سرلشکر ایادی) و سران ساواک ( پرویز ثابتی و نعمت الله نصیری) و بسیاری از مقامات کشوری و لشکری ، 9 تن از وزرای کابینه هویدا هم بهایی بودند. این در حالی است که سران این فرقه صهیونی ، مدعی بوده و هستند که کوچکترین دخالتی در سیاست نکرده و نمی کنند. سندی تکان دهنده که در قسمت "تروریست های کودتاچی" از مجموعه "راز آرماگدون 4: پروژه اشباح" به نمایش در خواهد آمد ، رضایت بیت العدل بهاییان در عکای اسراییل را نسبت به خدمات 12-13 ساله هویدا (در پست نخست وزیری شاه ) به این فرقه نشان می دهد.

شاید این برای اولین بار باشد که در رسانه ملی به عملیات مهیب تروریستی ، جاسوسی ، کودتاگرانه و منهدم کننده فرقه ضاله بهاییت در طول تاریخ این سرزمین پرداخته می شود. اگرچه بنا بر اسناد و شواهد معتبر موجود ، این فقط مشتی از خروار است.  

مجموعه مستند "راز آرماگدون 4: پروژه اشباح" به نویسندگی و کارگردانی سعید مستغاثی توسط رضا جعفریان در 26 قسمت برای گروه سیاسی شبکه خبر سیما تهیه شده است.

 
بابیت و بهاییت در "راز آرماگدون 4"
ساعت ۶:٢٩ ‎ب.ظ روز شنبه ٢۵ دی ۱۳۸٩  

 

 

فرقه های صهیونی

 

 

صحنه اعطای نشان شوالیه گری امپراتوری بریتانیا از سوی ژنرال آلنبی (ایستاده در سمت چپ تصویر) به عباس افندی یا عبدالبهاء ( نشسته برروی صندلی) به پاس خدمات وی به پادشاه انگلیس!

 

"فرقه های صهیونی" عنوان قسمت نوزدهم مجموعه مستند "راز آرماگدون 4: پروژه اشباح" است که درباره زمینه ها و ریشه های بوجود آمدن فرقه های ضاله صهیونی همچون  بابیت و بهاییت  ساعات  45/12 ، 45/19 و 45/23 ( یا 45/00 بامداد) شنبه و یکشنبه 25 و 26 دی ماه از شبکه خبر سیما پخش می شود.

یکی از مهمترین نقاط قوت شیعه ، همواره در طول تاریخ مقوله مهدویت بوده و هست. می توان گفت انتظار منجی مقدس و حضرت حجت (عج) همچنانکه در طی سالهای غیبت آن حضرت ، همیشه نیروی محرکه و پتانسیل پویایی شیعیان در مقابل هرگونه ظلم و بی عدالتی بوده ، در عین حال بازوی هراس و وحشت برای کانون های اشرار و اشراف  استثمارگر به شمار آمده که هر زمان نابودی خویش را در این انتظار و ظهور و قیام دیده و می بینند.( چنانچه فرانسیس فوکویاما ، تئوریسین و تحلیل گر برجسته آمریکایی نیز در کنفرانس شیعه شناسی اورشلیم در سال 1986 میلادی براین موضوع تاکید نمود).

 از همین رو کانون های صهیونی در دوران مختلف سعی و تلاش بی حد و حصری به خرج دادند تا این آتش همیشه شعله ور عدالت را به انحاء مختلف خاموش ساخته و اگر نمی توانند آن را خدشه دار کنند.

یکی از ترفندهایی که از قرن ها پیش اندیشیدند و به مرحله اجرا درآوردند ، تراشیدن منجی های موازی یا دروغین بود تا از یک طرف برای خویش و جماعتی که فریب داده اند ، در مقابل موعود مقدس جهان اسلام ، منجی آخرالزمانی علم کنند (این قضیه را تقریبا همراه با به راه انداختن فرقه صهیونی کابالا در قرون وسطی ابداع کرده و تا امروز هم ادامه داده اند) و از سوی دیگر برای جهان اسلام منجی های دروغین بتراشند تا انتظار پویای شیعه را خاتمه بخشیده و خیال خویش را راحت سازند.

از جمله این منجی سازی ها دو فرقه ضاله بابیت و بهاییت بود که در اواسط حکومت قجرها به راه افتاد ، درست در همان زمانی که مرجعیت شیعه با اتکاء به انتظار مهدوی با قراردادهای خفت بار استعماری همچون رویتر و رژی می جنگید.

در قسمت نوزدهم از مجموعه مستند "راز آرماگدون 4: پروژه اشباح" تحت عنوان " فرقه های صهیونی " برای نخستین بار در رسانه ملی  با تکیه بر اسناد و شواهد تاریخی و اظهارات کارشناسان و مورخان معتبر ، نقش کانون های پنهان صهیونیستی در پدید آوردن فرقه های ضاله بابیت و بهاییت در مقابل دوربین تلویزیون قرار می گیرد. این در شرایطی است که همچنان بلندگوهای رسانه ای غرب به خصوص رسانه های فارسی زبان آنها ( مانند BBC و VOA) به دلیل تسلط گسترده بهاییان شناخته شده ، در تبلیغ برای این فرقه های صهیونی ، به طور مرتب بر طبل استقلال  آنها و پوشاندن چهره دین و مذهب برایشان می کوشند.

از جمله اسناد شفاهی ، مکتوب و تصویری که برای نخستین بار درباره وابستگی فرقه های ضاله بابیت و بهاییت به کانون های صهیونی در قسمت نوزدهم  مجموعه مستند "راز آرماگدون 4: پروژه اشباح" جلوی دوربین تلویزیون می رود ؛ سند وابستگی علی محمد باب (بانی فرقه ضاله بابیت) به ساسون های بغداد ( از جمله خاندان های اداره کننده امپراطوری جهانی صهیونیسم) ، دستنوشته حسینعلی نوری ( بهاء) برای دعا به جان پادشاه بریتانیا ، اظهارات عباس افندی (عبدالبهاء) در تقدیس اسراییل  و صهیون به عنوان ارض موعود ، تصاویر عباس افندی در دیدار با سران صهیونیسم و...و بالاخره تصویر منحصر به فردی از اعطای نشان شوالیه گری امپراطوری بریتانیا ( بخوانید امپراطوری صهیونیسم ) توسط ژنرال آلنبی (فرمانده قشون انگلیس در فتح فلسطین) به عباس افندی است.

در مجموعه اسنادی که در قسمت "فرقه های صهیونی" ارائه می شود ، درمی یابیم که چگونه کانون های صهیونیستی حدود 80 سال پیش از تاسیس رژیم اسراییل با بردن شخص حسینعلی نوری و عباس افندی و همچنین مرکزیت فرقه ضاله بهاییت به سرزمین فلسطین از یک سو ریشه های برپایی رژیم صهیونیستی در آن سرزمین مقدس را تقویت کردند و از سوی دیگر زمینه پیوندهای ایدئولوژیک مابین اسراییل و ایران را بوجود آوردند تا نقشه های آینده شان برای تسخیر سرزمین ما به عنوان دومین اراضی مقدسه صهیونیست ها و برپایی اسراییل دوم در آن برای حمایت از رژیم اشغالگر قدس ( که بعدها تاسیس می گردید) فراهم آید.

تصویر "توبه نامه خفت بار علی محمد باب" و سند بی سوادی وی از دیگر اسناد قابل توجهی است که در قسمت نوزدهم مجموعه مستند" راز آرماگدون 4" پروژه اشباح" بر صفحه تلویزیون ایران نقش می بندد.

مجموعه مستند "راز آرماگدون 4: پروژه اشباح"  به نویسندگی و کارگردانی سعید مستغاثی توسط رضا جعفریان برای گروه سیاسی شبکه خبر سیما تهیه شده است.

 
تفکرات اومانیستی سینمای نوین ایران در "راز آرماگدون 4"
ساعت ٢:۳٧ ‎ق.ظ روز پنجشنبه ٢۳ دی ۱۳۸٩  

 

 

سناریوی روشنفکری

 

 

"سناری

وی روشنفکری" عنوان قسمت هجدهم مجموعه مستند "راز آرماگدون 4: پروژه اشباح" است که درباره بقای اندیشه های اومانیستی در سینمای پس از انقلاب اسلامی ، ساعات 45/12 ، 45/19 و 45/23 چهارشنبه و پنجشنبه 22 و 23 دی ماه از شبکه خبر سیما پخش می شود.

 

در چهارمین بخش از قسمت های سینمایی مجموعه "راز آرماگدون 4: پروژه اشباح" به سینمای پس از پیروزی انقلاب اسلامی می رسیم که اگرچه از حضور مستقیم کانون های ماسونی / صهیونی (که پایه های سینمای مبتذل و ضد دینی را  در این سرزمین شکل دادند) به دور بود اما متاسفانه زمینه های تفکرات اومانیستی و سکولاریستی در آن باقی ماند و با وجود پای گرفتن نوعی سینمای ملی و بومی اما تحت عنوان سینمای روشنفکری و جشنواره ای ، مکانی برای سیاه نمایی و خودباختگی اسلاف همان شبه روشنفکرانی گشت که از اوایل دوران قاجار با پرچم فراماسونری سعی در نابود ساختن هویت ایرانی – اسلامی این ملت داشتند.

سمت و سویی که تفکرات القایی برخی جشنواره های خارجی وابسته به کانون های پنهان صهیونی به این بخش از سینمای نوین ایران دادند ، در واقع ادامه همان خشت کجی بود که در سالهای پیش از انقلاب و تحت عنوان سینمای موج نو توسط دربار شاه و دفتر فرح شکل یافته بود. ادامه ای که گویا قرار بوده و هست ، بنیادهای ایدئولوژیک این ملت را هدف قرار دهد. فیلم مستندی از سخنرانی مایکل لدین ( از مسئولین بنیاد صهیونیستی آمریکن اینترپرایز) درباره این دسته از فیلم های ایرانی ، که در قسمت هجدهم مجموعه مستند "راز آرماگدون 4: پروژه اشباح " با نام "سناریوی روشنفکری" پخش می گردد ، مویدی براین نظریه و ادعا است.

همچنین مستند دیگری از سخنرانی مایکل لدین و سناتور سنتروم ( عضو سنای آمریکا) که در این قسمت به نمایش در می آید ، فیلم ها و مجموعه هایی که در هالیوود علیه اسلام و ایران ساخته می شوند را وسیله ای برای  جنگ نرم علیه انقلاب و نظام اسلامی عنوان می نمایند.

سندی از مسلمانان آمریکا علیه تولید سریال "24" ( که آن را در کلیت ضد اسلام دانسته بودند ) و در 26 بهمن 1383 از صدای آمریکا پخش شد ، از دیگر اسناد منحصر به فرد این قسمت از "راز آرماگدون 4" است.

مجموعه "راز آرماگدون 4: پروژه اشباح" به نویسندگی و کارگردانی سعید مستغاثی ، توسط رضا جعفریان در 26 قسمت برای گروه سیاسی شبکه خبر سیما تهیه شده است. 

 
سرگذشت فیلمفارسی و موج نو در "راز آرماگدون 4"
ساعت ۵:٢٠ ‎ب.ظ روز سه‌شنبه ٢۱ دی ۱۳۸٩  

 

 

سکانس ابتذال

 

 

"سکانس ابتذال" عنوان قسمت هفدهم از مجموعه مستند "راز آرماگدون 4: پروژه اشباح" است که درباره نفوذ ایده ها و سلیقه های مبتذل و سوژه های مستهجن در تاریخ سینمای ایران ، ساعات 45/12 ، 45/19 و 45/23 دوشنبه و سه شنبه 20 و 21 دی ماه از شبکه خبر سیما پخش می شود.

اینکه پدیده مذمومی معروف به "فیلمفارسی" (با همین دیکته پیوسته و سرهم) با ویژگی های خاص خود (از قبیل سطحی نگری ، القاء باورهای مفسده آمیز و اندیشه های تخدیر کننده و در یک کلام با ماهیت ابتذال) چگونه  توسط همان کانون هایی که سینمای ایران را هدایت می کردند ، به این سینما راه یافت  و پس از آن ، اینکه چگونه روی دیگر سینمای "فیلمفارسی" به اسم "موج نو" با طراحی همان کانون های پنهان و توسط وابستگان دربار شاه در تاریخ سینمای ایران ، خشت کجی را بنیان نهاد که هنوز که هنوز است با هیچ شاقولی راست نگردیده ، از جمله مباحثی است که در قسمت هفدهم مجموعه "راز آرماگدون 4: پروژه اشباح" با رجوع به اسناد منتشر نشده و سخن کارشناسان و دست اندرکاران سینمای قبل  و بعد از انقلاب ( همچون مرحوم عباس شباویز ) مطرح می گردد.

"سکانس ابتذال" ، بخش سوم قسمت های سینمایی مجموعه مستند "راز آرماگدون 4: پروژه اشباح" است که لزوم بازنگری تاریخ سینمای ایران را یاد آور می شود ، اینکه به قولی "تاریخ سینمای ایران را از نو بایستی نوشت".

مجموعه مستند "راز آرماگدون 4: پروژه اشباح" به نویسندگی  و کارگردانی سعید مستغاثی  توسط رضاجعفریان در 26 قسمت برای گروه سیاسی شبکه خبر تهیه شده است.

 

بعد التحریر: ابتذال در سینمای امروز ایران (که تصویر نمونه ای از آن را در بالای این صفحه ملاحظه می فرمایید)، موضوعی انکار ناپذیر است که انشاالله در برنامه هایی دیگر به آن پرداخته خواهد شد.اما آنچه در این قسمت از مجموعه مستند "راز آرماگدون 4: پروژه اشباح" به نمایش در می آید ، چگونگی رسوخ این ابتذال و زمینه ها و ریشه های آن در تاریخ سینمای ایران است که براساس اسناد و شواهد تاریخی برای نخستین بار بر صفحه تلویزیون می رود.

 
دوره دوم تاریخ سینمای ایران در "راز آرماگدون 4"
ساعت ۳:۱۵ ‎ب.ظ روز یکشنبه ۱٩ دی ۱۳۸٩  

 

 

سینمای ماسونی

 

 

"سینمای ماسونی " عنوان قسمت شانزدهم مجموعه مستند "راز آرماگدون 4: پروژه اشباح" است که درباره دومین گروه از بنیانگذاران سینمای ایران و همچنین آغاز دوره دوم تاریخ این سینما در ساعات 45/12 ، 45/19 و 45/23 شنبه و یکشنبه 18 و 19 دی ماه از شبکه خبر سیما پخش خواهد شد.

انجمن اکابر پارسیان هند ( که اسناد وابستگی آنها به کانون های صهیونیستی خصوصا امپراتوری روچیلدها افشاء شده است) از طریق افرادی مانند اردشیر جی ریپورتر ( سرجاسوس سرویس های اطلاعاتی و امنیتی بریتانیا و از پایه گذاران سازمان فراماسونری در ایران ) ، سر دینشاه پتیت و اردشیر ایرانی با اجیر کردن امثال عبدالحسین سپنتا و تولید فیلم هایی در جهت پروپاگاندای کودتای رضاخانی و باستان گرایی ماسونی ، سمت دیگر سینمای ایران را در اوایل قرن چهاردهم هجری شمسی بوجود آوردند. سینمایی که با تولید فیلم هایی همچون "دختر لر" به تبلیغ علنی برای رژیم کودتا پرداختند.

از جمله اسناد منحصر به فردی که در این قسمت نمایش می شود ، نمای پایانی فیلم "دختر لر " است که  ضمن نمایش تمام قد ستاره شش پر داوود ( علامت صریح صهیونیسم ) تصویری از رضاخان را درون آن نشان می دهد. این در شرایطی بود که انجمن صهیونیست ایران به سرعت شعب خود را در سراسر ایران می گستراند.

افشای عناصر پدید آورنده دوره دوم تاریخ سینمای ایران در پیوند با کانون های ماسونی / صهیونی از دیگر بخش های قسمت شانزدهم مجموعه "راز آرماگدون 4: پروژه اشباح" است که اسناد آن برای نخستین بار در مقابل دوربین تلویزیون قرار می گیرد. ارتباط اشخاصی همچون دکتر اسماعیل کوشان ( بانی دوره دوم تاریخ سینمای ایران) با کانون های فراماسونی و اعضای برجسته این کانون ها مانند بهرام شاهرخ و همچنین جاسوسان شناخته شده سرویس های اطلاعاتی انگلیس مثل برادران رشیدیان از جمله این اسناد است . در اسناد دیگر این قسمت نیز فاش می شود که چگونه کوشان در رابطه با سرمایه گذاران صهیونیست همچون طاهر ضیایی و اسفندیار یگانگی و سلیم سومیخ و عنادیان و ...اولین استودیوهای فیلمسازی در ایران به اسامی میترا فیلم و پارس فیلم را بنیان گذارد.

مجموعه مستند "راز آرماگدون 4: پروژه اشباح" به نویسندگی و کارگردانی سعید مستغاثی توسط رضا جعفریان در 26 قسمت برای گروه سیاسی شبکه خبر سیما تهیه شده است. 

 
تاریخ سینمای ایران در "راز آرماگدون 4 : پروژه اشباح"
ساعت ۱٢:٢۴ ‎ب.ظ روز چهارشنبه ۱۵ دی ۱۳۸٩  

 

 

حکایت سینماتوگراف

 

 

"حکایت سینماتوگراف" عنوان قسمت پانزدهم از مجموعه مستند "راز آرماگدون 4: پروژه اشباح" است که با نگاهی دیگر به سالهای آغازین تاریخ سینمای ایران ، قرار است در ساعات 45/19 و 45/23 چهارشنبه و پنجشنبه 15 و 16 دی ماه از شبکه خبر سیما پخش شود.

در این قسمت از ورای اسناد و شواهد تاریخی ، ورود سینما به ایران و شکل گیری نخستین سالن های سینما ، بازخوانی می شود. روایتی که چندان با آنچه تا کنون شنیده و خوانده بودیم ، همخوان نیست. حکایتی که به ماجراهای پشت پرده این تاریخ نقب زده و نقش و اهداف کانون های پنهان  را در این اقدام به ظاهر تجدد گرایانه واکاوی می نماید.

آنچه در این بازخوانی ، شگفت می نماید ، هویت کانون های پنهان یاد شده است که همگی مبداء و منشاء صهیونی می یابند؛ چه علی خان ظهیرالدوله و سایر فراماسون هایی که شاه قاجار را با پول های قرض گرفته از روسیه راهی فرنگ کردند تا دستگاه سینماتوگراف ابتیاع نماید و با سرگرم کردن وی ، نفت ایران را طی قراردادی خفت بار برای 60 سال تقدیم ویلیام ناکس دارسی انگلیسی کنند، چه میرزا ابراهیم خان صحاف باشی که نخستین سالن عمومی سینما را در ایران تاسیس کرد و عضو انجمن ( ماسونی )مخفی دوم ( بقایای انجمن بین الطلوعین) بود و چه علی وکیلی و اسحاق زنجانی که نخستین حلقه سالن های سینما در ایران را تاسیس کردند و هر دو نفر  فارغ التحصیل مدارس صهیونیستی آلیانس ( اتحادیه جهانی اسراییلی) بودند و علی وکیلی بعدا به ریاست کلوپ های ماسونی روتاری رسید. همین علی وکیلی است که به همراه آوانس اوگانیانس (مهاجری روس که ناگهان سر و کله اش در ایران پیدا شد و با کمک نهادی مرموز به نام "فدراسیون بین المللی مجمع تحقیقات علمی") مدرسه آرتیستی سینما را بوجود می آورد ( در شرایطی که در  سراسر کشور تعداد مدارس عالی از تعداد انگشتان یک دست فراتر نمی رفت) و از دل همین مدرسه بود که فیلم هایی همچون "حاجی آقا ، آکتور سینما" بیرون آمد و به طور مستقیم ارزش های فرهنگی اسلامی جامعه را نشانه رفت. همان فرهنگ و ارزش هایی که 2-3 سال بعد رضاخان با سرکوب و کشتار و قلع و قمع مورد هجوم قرار داد.

در واقع می توان اهداف ورود سینما به ایران را در یک عبارت ، تئوریزه کردن همان طرح و برنامه هایی دانست که از سوی کانون های صهیونی/ ماسونی ، قرار بود بوسیله عاملی همچون رضاخان و تحت عنوان تجدد وارداتی ، هویت و فرهنگ این ملت را هدف قرار دهد.

بازخوانی تاریخ سینمای ایران ، 4 قسمت از مجموعه مستند "راز آرماگدون 4: پروژه اشباح" را شامل می شود که "حکایت سینماتوگراف" ، قسمت اول آن است. انشاالله در قسمت های بعد اسناد و تصاویر تکان دهنده و منحصر به فردی ، پخش خواهد شد که بخش اعظم ذهنیت رایج درباره تاریخ این سینما را دگرگون می سازد.

مجموعه مستند "راز آرماگدون 4: پروژه اشباح" به نویسندگی و کارگردانی سعید مستغاثی توسط رضا جعفریان در 26 قسمت برای گروه سیاسی شبکه خبر سیما تهیه شده است.

به سوی یک آخرالزمان مصنوعی و جعلی

$
0
0
رابینو فتیش خاخام یهودیان در سال 1952 در کنگره خاخام های دنیا گفت :"...اما امروز خیانتکاریها و فتنه‌انگیزیهای این عده ، ابعاد به‌مراتب‌گسترده‌تر و جدی‌تری به‌خود گرفته است. حرکت جدید سردمداران، نخبگان و رهبران صهیونیسم جهانی به حدی جدی، گسترده و عمیق شده است که به‌راستی می‌خواهند جنگ جهانی سوم را وحشیانه‌تر از سایر جنگها به‌ راه اندازند..."


فیلم "بابل پس از میلاد" از دیگر فیلم های موج موسوم به آثار آخرالزمانی به شمار می آید  که چندی است به عنوان جریان اصلی سینمای آمریکا خود را مطرح ساخته است. فیلم هایی درباره سرانجام جهان یا به قول خودشان پایان روزها ، ظهور مسیح موعود یا مشیا (همان مسیح موردنظر قوم یهود که قرن هاست انتظارش را می کشند)  و یا بازگشت حضرت مسیح (ع) که مدنظر مسیحیان به خصوص پروتستان هاست. در این گونه آثار به وقایع آخرالزمان از زاویه نگاه فوق پرداخته می شود ، از غلبه نیروی شر یا ضد مسیح گرفته تا نبردهای واپسین موسوم به آرماگدون و تا تلاش های جناح خیر برای پیروزی در آن جنگ به نمایش در می آید. فیلم هایی که در آنها جهان کنونی در شاکله ای سیاه و تاریک و در تسخیر جنایتکاران و تروریست ها نمایانده می شود. از همین رو عده بسیاری در انتظار مسیح موعود هستند تا این دنیای آشفته و تاریک را به سامان رساند و انسانها را از سیاهی و تاریکی نجات بخشد. اگرچه در تبلیغات و غوغای منتظران این مسیح (یعنی گروه وسیعی به نام اوانجلیست ها که  از پروتستانتیزم منشعب شده اند و بخشی از یهودیان ممزوج با این فرقه)، او دیگر لزوما وجه ماورایی و الهی نداشته و موجودی کاملا زمینی است. چنانچه در فیلم "مگی دو " ، رییس جمهوری آمریکا ، نقش مسیح موعود را برعهده دارد یا در مجموعه نارنیا ، این اصلان شیر است که ادعا شده به عنوان مسیح موعود ، برانگیخته می شود یا در فیلم هایی همچون "رمز داوینچی" و "قطب نمای طلایی" (از مجموعه "نیروی اهریمنی") ، یک دختر یا زن ، به نقش مسیح آخرالزمان در می آید و یا در مجموعه فیلم های "هری پاتر" ، "ارباب حلقه ها" ، "جنگ های ستاره ای" ، "ماتریکس" و ...یک پسر یا مرد به نام های گوناگون مانند "هری پاتر" ، "آراگورن" ، "لوک اسکای واکر" ، "نیو" و ...آن نجات بخش آخرین به شمار می آید که اغلب نیز با عنوان "The One" خطاب می شود.

 فیلم "بابل پس از میلاد" را متیو کاسوویتس ساخته است که از وی آثاری مانند " گاتیکا" ، "رودخانه های ارغوانی" و "نفرت" را به خاطر داریم ، ضمن اینکه بازی های قابل قبولی از وی در فیلم های "مونیخ" ، "آستریکس و اوبلیکس:ماموریت کلئوپاترا" ، "Birthday Girl" ، "آملی" ، "نردبان جیکوب"و "عنصر پنجم"  شاهد بودیم.

اما متیو کاسوویتس فیلمنامه "بابل پس از میلاد" را با همکاری جوزف سیمس" براساس نوشته اریک بنارد و برگرفته از نوول مشهور با نام "بچه های بابل" به رشته تحریر در آورد. داستان فیلم درباره ماموریتی عجیب و غریب در زمان آینده نزدیک است. یک مزدور کهنه کار به نام "تورپ"(با بازی وین دیزل) مامور می شود تا دختری 17-18 ساله به اسم "آرورا" را از صومعه ای در قزاقستان به نیویورک ببرد. در حالی که شتصتش هم خبر ندارد این دختر را برای یک گروه شبه مذهبی (تحت عنوان "کلیسای نئو لایت") همراهی و محافظت می کند که قرار است مسیح موعود را به دنیا بیاورد! از همین رو تعدادی از گروههای مهم مافیایی و شبیه آن، به دنبال این مریم دوران هستند. راهبه ای به نام خواهر ربکا ( با ایفای نقش "میشل یه ئو") نیز همراه آرورا است که از وی شدیدا مراقبت می نماید ، چرا که آرورا برای نخستین بار از صومعه ای که در آن رشد کرده و بزرگ شده ، قدم به دنیای خارج گذارده است. دنیایی که ظاهرا با جهان امروز متفاوت است و به نوعی در ید قدرت گروههای مافیایی و زیرزمینی قرار دارد که رییس یکی از همین گروهها موسوم به "گورسکی" ( با بازی ژرار دوپاردیو) در یک ماشین پیشرفته متعلق به آینده ، ماموریت فوق را به تورپ پیشنهاد می دهد.

دنیای فیلم "بابل پس از میلاد" دنیایی آشفته و درهم و برهم به نظر می آید. تقریبا مانند آنچه در فیلم "فرزندان بشر" (آلفونسو کوارون) دیده بودیم یا در آثاری همچون "بلید رانر" و به طور کلی دنیای علمی افسانه ای فیلیپ دی دیک که آمیزه ای از کائوس آخرالزمانی است و تلاش برای به عرصه آمدن کسی که قرار است به آن کائوس خاتمه بخشد.(گفته شده نویسنده نوول "بچه های بابل" یعنی موریس جی دانته از متاثران داستان های فیلیپ دی دیک محسوب می شود).

در نخستین صحنه های فیلم ، تورپ را می بینیم که در خیابانی به شدت درهم ریخته و تحت کنترل افراد مسلح با یونیفرم های مختلف در حالی که خود را با بالاپوشی ، پنهان نموده ، در زیر باران شدیدی قدم می زند. پیش از آن برروی تصاویری از کره زمین و فضای پیرامون آن که دوربین به سرعت پیش می رود تا بر نقشه ای از آمریکا و سپس نیویورک و یکی از خیابان های آن تا روی چشمان شرربار تورپ نزدیک گردد ، نریشن او را شنیده ایم که می گوید:

"...سیاره را نجات بده. سیاره ای مملو از دروغ و کثافت. هر وقت من این جمله را خواندم ، خنده ام گرفته است. سیاره را نجات بده. برای چی؟ و از چی ؟ از خودمان؟ زندگی ساده است. بکش یا کشته شو. تردید نکن و همیشه وظیفه ات را درست انجام بده. یک رمز بقا . رمز من. همه اینها مهم جلوه می کنند تا روزی که با یک انتخاب مواجه می شوید. انتخابی که همه چیز را دگرگون می کند. اینکه به کمک کسی بروی  یا فرار کنی و خودت را نجات دهی. من چیزی را آن روز یاد گرفتم . شما نمی توانید فرار کنید. اما خیلی بد بود ، چون آن روز ، روزی بود که من مردم..."

به نظر این همه آنچه است که متیو کاسوویتس و همکار فیلمنامه نویسش قصد دارند در "بابل پس از میلاد"بگویند. در همان اولین صحنه های فیلم که تورپ را در حال قدم برداشتن در خیابانی گویا در یکی از شهرهای روسیه مشاهده می کینم ، آنچه دیده می شود مصداق همان سخن تورپ است : سیاره ای مملو از دروغ و کثافت.

تورپ یک سرباز زردپوست را از چادرش بیرون کشیده و وی را به خاطر تنها 20 دلار مورد تهدید و ضرب و شتم قرار می دهد! این درحالی است که دریایی از اسلحه های مخوف و مرگبار وی را محاصره کرده و هر لحظه ممکن است که به رویش شلیک نمایند.

خانه یا مکان اقامت تورپ در میان ویرانه ای است که کمتر به آپارتمان یا چیزی مثل آن شبیه است و بالاخره او با یک عملیات خشن و کشنده ، توسط گروهی از سربازان مسلح به ماشین گورسکی برای معامله ای تازه برده می شود و ماموریت تازه اش را دریافت می کند.

همین آشفتگی و هرج و مرج سرسام آور را هنگامی که تورپ ، آرورا و خواهر ربکا را به شهری در مرز قزاقستان و روسیه برده نیز شدیدا به چشم می خورد. همانجا که هم آرورا و هم خواهر ربکا برای در امان ماندن از باندهای مافیایی ناچارند لباس های مبدل بپوشند تا خود را از نگاهها پنهان دارند. غافل از اینکه همچنان زیر نظر چشم های دیگر هستند.

اما متیو کاسوویتس در میان آن همه آشفتگی و اضطراب و خشونت ، آرورا را منبع آرامش ، خصائل انسانی و در عین حال دارای قوای ماوراء بشری قرار داده است. او در همان شهر مرزی قزاقستان پیش از انفجار قطار مسافربری ، دچار حس ناخوشایندی گشته که باعث دور شدنش از منطقه خطر شده و تورپ و خواهر ربکا نیز به دنبالش از مرگ حتمی می گریزند. همچنین است که گاه به گاه از پایان فاجعه بار جهان سخن می گوید که همه در آن فاجعه خواهند مرد و او بایستی بشر را از چنین فاجعه ای نجات بخشد.

آرورا در عین حال ، شخصیتی به غایت حساس و شکننده دارد. او در مقابل کشتار انسان ها توسط آدم های دیگر آنچنان برآشفته می شود که حتی برای نخستین بار ، در آن کشتی غول پیکر با اسلحه ، کاپیتان و همراهانش را تهدید می کند تا انسان های دیگر را هم نجات بخشند یا حداقل آنان را به قتل نرسانند.

همه این صحنه ها باعث می شود تا در ذهن مخاطب ، آرورا به نوعی کاراکتر ماورایی پیدا کند. کاسوویتس به گونه ای فیلمنامه را پیش برده که به نظر می آید ، آرورا اساسا موجودی خارق العاده بوده و از همین رو وی را برای نجات بشریت ، در صومعه ای حفظ کرده اند تا روز موعود فرا رسد. از همین روست که وی را طی ماموریتی دشوار از میان خطرهای فراوان گذر داده تا به مکان مقرر برسانند. البته در طی این سفر مخاطره آمیز ، کاسوویتس انواع و اقسام حادثه پردازی و صحنه های به اصطلاح اکشن معمول را در مقابل تماشاگرش قرار می دهد تا او را طی پروسه ای جذاب درگیر پیام های فیلمش گرداند. از تعقیب و گریز روی برف گرفته تا درگیری و فرار برروی پله ها و پل های متعدد فلزی مکانی در ولادی وستک تا آن تقلای مرکبار برای بالارفتن از دیواره های کشتی عازم آمریکا و تا حضور در میانه کشت و کشتار دو نیروی مافیا و کلیسای نئو لایت در نیویورک. در این مسیر کاراکتر وین دیزل (که از آثاری همچون "تند و سرسام آور" و "سه ایکس" در زمره بزن بهادرهای کله سنگی مثبت کلیشه شده است) و میشل یه ئو (که قبلا در فیلم هایی مانند "ببر خیزان و اژدهای پنهان" دارای قدرت رزمی نشان داده شده بود) نیز کمک حال هستند تا وجه حادثه ای اثر دوچندان شود. مضافا که فیلمنامه نویسان سعی کرده اند با قراردادن کاراکترهای متناقض و متضاد در کنار هم ، به نوعی رابطه دیالکتیکی مابین آنها دست پیدا نمایند. فرضا کاراکتر خشن و لاابلای مثل تورپ که مخرب و نابودگر است در کنار شخصیت استرلیزه ای به نام آرورا که حیات بخش و متعالی معرفی می شود. یا حضور او در محیط های خشونت آمیز و هراسناک که اساسا با محیط تربیتی اش فاصله ای بعید دارد.( درواقع او بی شباهت به هری پاتر یا فرودو "ارباب حلقه ها" و یا پرنسس کاسپین "نارنیا" نیست که نیروهای بسیاری برای رسیدن آنها به مقصود ، حمایتشان می کنند). از همین رو فضاسازی به گونه ای رخ می نماید که مخاطب مدام نگران حفظ جان آرورا است که همچون آهویی ظریف و شکننده در میان گله های پرشماری از درندگان و وحشیان پیش می رود. هنگامی که آنها به ولادی وستک در دورترین نقطه شرق روسیه می رسند ، در مکانی هراسناک که آدم ها را در قفس هایی همچون گلادیاتورهای عصر روم باستان به جان هم انداخته اند تا تفریح کنند (صحنه ای شبیه به محلی که در فیلم "هوش مصنوعی"ربات های ناقص را نابود می کردند)، گرفتار یک گروه تعقیب کننده می شوند که گویا از سوی یکی از نزدیکان آرورا هدایت می گردد و در همین تعقیب و گریز ، آرورا در یکی از همان قفس ها به دام می افند تا در یک درگیری نفس گیر توسط تورپ نجات یابد. اما کار اصلی را خودش انجام می دهد و موجود غول پیکری را محسور خودش می کند و حتی هنگامی که تورپ برای نجاتش آمده ، با فریاد از او می خواهد که دست کشتن آن آدم غول آسا بردارد.او حتی به هنگام زخم برداشتن تورپ در تعقیب و گریز با هلیکوپترهای آمریکایی در آلاسکا ، در بهبود آن زخم ها و حیات بخشیدن دوباره به تورپ بی تاثیر نمی نمایاند و بالاخره در حمله گروههای مافیایی در نیویورک حتی دربرابر گلوله هم رویین تن نشان می دهد. آیا او هم مسیحایی دیگر است که بایستی در زمانی معین و مکانی مشخص رسالتش را اعلام کرده و نسل بشر را در آخرالزمان از نابودی و اضمحلال نجات بخشد؟ همه آنچه در طی سفر پر فراز و نشیب و هراسناک آرورا و خواهر ربکا در کنار تورپ شاهد هستیم ، حکایت از صحت چنین فرضیات و حدس و گمان هایی دارد. خصوصا که پس از آغاز ماموریت و حرکت گروه سه نفره از صومعه یاد شده در قزاقستان ، در مکانی دیگر با زنی که راهبه اعظم می خوانندش ، این جملات رد و بدل می شود :

"...  مشاور : بچه شما ، سرانجام صومعه را ترک کرد .

    راهبه اعظم: 6 روز تا وقتی که ما معجزه مان را به دنیا عرضه کنیم ، مانده است.

      مشاور : عالیجناب ، کنفرانس خبری به زودی آغاز خواهد شد.

    راهبه اعظم: او می آید. بیایید با هم دعا کنیم..."

همه قرائن و شواهد حکایت از همان مسیح موعود دارد که این بارهم همچون "رمز داوینچی" و "قطب نمای طلایی" و ...در شکل و شمایل یک زن نمود پیدا کرده است. زنی که قدرتی فوق بشری داشته و خود به ماموریت خویش آگاه است.

اما بعدا متوجه می شویم که این ویژگی ها و قدرت های مافوق بشری نه از طریق ماوراء و متافیزیک بلکه کاملا از طریقی فیزیکی عاید آرورا شده است! در واقع آرورا از طریق هوش مصنوعی یا Artificial Intelligence  دارای قدرت های یاد شده گردیده است. اما چرا؟

پاسخ این سوال و پرسش های مشابه را از مکالمه همان راهبه اعظم که متوجه می شویم رهبر فرقه ای مذهبی به نام "کلیسای نئو لایت" است با شخص دیگری با نام دکتر نیوتن درمی یابیم(که از همان ابتدا به کمک یارانش و با ردیاب های پیشرفته ، قدم به قدم ، آرورا و همراهان را تعقیب کرده بود و حتی در ولادی وستک و اردوگاه پناهندگان وی را از چنگ تورپ و خواهر ربکا درآورد اما مجددا آنها آرورا را پس گرفتند).

آرورا پرورش یافته بوده تا در طی یک پروسه پیش بینی شده ، از طریق علمی باردار شده و برای کلیسای نئو لایت و پیروان آن و بالتبع برای همه مردم جهان ، مسیح موعودشان را به دنیا آورد. از همین روست که آرورا هم دو قلو باردار است! (این مانند همان تلاشی است که امروزه از سوی گروههای اوانجلیست برای فراهم آوردن ظهور مسیح موعودشان در بازیابی و بنای معبد سلیمان ، تولد گوساله سرخ موی از طریق عملیات ژنتیکی و به راه انداختن آرماگدون یا جنگ آخرالزمان صورت می گیرد!)

نکته قابل توجه این است که طبق برنامه و طرح کلیسای نئولایت ، آرورا بایستی از آن صومعه قزاقستان به شهر نیویورک در آمریکا آورده شده و در همانجا به اصطلاح رسالت خویش را آغاز نماید!! و نکته قابل توجه تر اینکه وقتی دوربین متیو کاسوویتس از آن جهان بلبشوی یاد شده وارد خاک آمریکا شده و پس از گذر از مناطق یخبندان آلاسکا و دیگر نواحی، آرورا را در نیویورک تصویر می کند،با شهری به غایت زیبا و مدرن و منظم و پر زرق و برق مواجه می شویم که گویا اساسا در سیاره ای دیگر واقع است و از آن همه کثافت و دروغ و آشفتگی در آن سایه ای هم مشاهده نمی شود. (در مدارک و اسناد تاریخی آمده است که اشراف یهود اروپا و خاندان هایی همچون روچیلد ، ابتدا و پیش از اینکه اسراییل را در سرزمین فلسطین ، ارض موعود خویش بخوانند ، به دنیاهای ماوراء بحار نظر داشتند و از همین رو سرمایه فراهم آوردند و افرادی مانند کریستف کلمب را برای کشف سرزمین های تازه به دریاهای غرب فرستادند و از همین رو بود که نیویورک را نخستین ارض موعود خود خواندند و هنوز هم هنوز است ، این کلان شهر آمریکای مدرن را دومین میعادگاه خویش پس از اسراییل می دانند و شاید به همین جهت است که جمعیت یهودیان نیویورک که اغلب از بانکداران و سرمایه داران بزرگ تشکیل شده اند برابر جمعیت یهودیان شهر اورشلیم اعلام شده است!!)

به این ترتیب نگاه دیگری به دنیای آخرالزمان اوانجلیستی یا همان صهیونیسم مسیحی از ورای فیلم "بابل پس از میلاد" سربرمی آورد. نگاهی که حتی در عنوان خویش عناصری از همان تفکر را پنهان دارد. قابل ذکر است که "بابل" در نگاه اساطیری این فرقه شبه مذهبی و اعتقادات یهودیان صهیونیست، تداعی گر شهری است که در قرون پیش از میلاد حضرت مسیح (ع) در منطقه بین النهرین واقع شده و ادعا این است که در آن قوم یهود توسط پادشاه ستمکاری به نام بخت النصر به بند کشیده شده بود. از همین لحاظ آزادی یهودیان از اسارت بخت النصر که با رهایی بابل مقارن بود ، اتفاقی خجسته برایشان محسوب می گردد. در عقاید امروز اوانجلیست ها و البته صهیونیست های یهودی ، آزادی بابل (که در واقع همان عراق کنونی محسوب می شود) یا فتح آن به عنوان مقدمه ای برجنگ آخرالزمان (آرماگدون) و ظهور یا بازگشت مسیح موعود به شمار می آید. ( به همین دلیل بود که وقتی آمریکا بدون ادله و شواهد متقن به عراق لشکر کشی کرد ، عده ای آن را پیش درآمد جنگ آرماگدون خواندند) اینک فیلم تازه متیو کاسوویتس با عنوان "بابل پس از میلاد" در واقع می تواند روایتی از موقعیت و شرایط رسیدن به آخرالزمان به حساب آید.

بی مناسبت نیست در پاسخ تعدادی از مخاطبان  نقد و تحلیل های پیشین نگارنده که جسته و گریخته به ماجراهای آخرالزمان و آرماگدون و ظهور مسیح موعود صهیونیست ها پرداخته بودم ، اشاره ای ولو اجمالی به باورها و اعتقاد طیف های گوناگون مدعی این گونه آخرالزمان داشته باشم. چراکه از سویی دیگر امروزه این باورها ، منبع و منشاء و تم اصلی بخش مهمی از تولیدات سینمای غرب به خصوص کمپانی های هالیوودی شده و به انحاء مختلف خود را در محصولات آنها ، نشان می دهد.

گفتم شاخه ای از پروتستان ها که به اوانجلیست ها معروف شده اند و تقریبا یک چهارم تا یک سوم جمعیت آمریکای کنونی (از جمله نئو محافظه کاران حاکم) را شامل می شوند، براین باورند که دنیا به سمت و سوی بازگشت مجدد حضرت مسیح (ع) پیش می رود که برای فراهم آوردن شرایط این ظهور ، برپایی دولت اسراییل ، بازسازی معبد سلیمان بر خرابه های مسجدالاقصی و تولد گوساله ای سرخ موی (به علاوه شرایطی دیگر) ضروری است ، از همین روی ، این دسته از پروتستان ها (که بخش "مکاشفات یوحنا" کتاب مقدس را اساس پیش بینی های خود قرار می دهند) بر برپایی رژیم اسراییل و بقاء و گسترش آن ، تاکید داشته و دارند.همین نقطه مشترک اوانجلیست ها و صهیونیست های یهودی که در برپایی رژیم اسراییل سهم اصلی را ایفاء کرده اند ، این دو گروه را برای فراهم آوردن شرایط جنگ آخرالزمان هم رای و هم نظر گردانده است. خصوصا که صهیونیست های یهودی نیز ظاهرا در انتظار مسیح مورد نظرشان هستند که "مشیا" خوانده می شود (آنها اعتقاد ندارند که حضرت عیسی مسیح علیه السلام همان مسیح موعود بوده است).

در ماه جولای 2006  یکی از مشهورترین رهبران "مسیحی انجیلی" در واشنگتن یک سازمان تحت عنوان "مسیحیان متحد در دفاع از اسرائیل" بنیاد نهاد که هدف آن حمایت گسترده از اسرائیل و تقویت لابی آن کشور در آمریکا اعلام شد.

کشیش جان هگی بنیانگذار این سازمان گفت که سازمان او بزودی از ایپک(AIPAC) یعنی کمیته روابط  آمریکا و اسراییل ، نهاد اصلی در لابی طرفدار اسرائیل، قویتر خواهد شد.بر خلاف ایپک و نهاد های مشابه، مسیحیان انجیلی برای حمایت از اسرائیل دلایل مذهبی دارند.

جف وینتروب استاد دانشگاه پنسیلوانیا می گوید: "آنها فکر می کنند که خلق دوباره اسرائیل متحقق شدن آن چیزی است که انجیل بشارتش را داده است. بنابراین از نظر آن ها خداوند در آن چیزی که قصد طرح ریزی آن را دارد موجودیت اسرائیل را هم گنجانده و به همین دلیل اسرائیل باید از جانب مسیحیان حمایت شود."

وب سایت فارسی BBC در تاریخ 24 اوت 2006 در مطلبی زیر عنوان "نقش مسیحیان و کلیساهای انجیلی آمریکا در لابی اسرائیل" نوشت "...مسحیان انجیلی در سالهای اخیر در آمریکا صاحب نفوذ زیادی شده اند و هنوز هم روز به روز بر قدرت آنها افزوده می شود. گری سیک عضو پیشین شورای امنیت ملی آمریکا می گوید که زمانی مسیحیان جای چندانی در لابی اسرائیل نداشتند. اما اکنون وضع متفاوت است.به گفته وی در سالهای پیش شرکت مسیحیان بنیادگرا در لابی اسرائیل ناچسب به نظر می آمد ولی امروزه چنین نیست. آمدن هزاران مسیحی زیر نظر آقای هگی به واشنگتن برای حمایت از اسرائیل یک پدیده جدید است. ایپک هزاران عضو و طرفدار دارد اما مسیحیان بنیادگرا در آمریکا را با رقم میلیون ها باید سنجید. به این ترتیب عامل جدید قدرتمندی وارد لابی اسرائیل تبدیل شده است..."

 بیلی گراهام از رهبران و کشیشان معتبر انجیلی یا اوانجلیست (که سالها کشیش مخصوص کاخ سفید و برگزار کننده مراسم تحلیف روسای جمهوری آمریکا بود)  در سال 1970 هشدار دادکه "جهان اکنون به سرعت به سوی جنگ آخرالزمان و آرماگدون  خود نزدیک می شود".

 او می گوید :"... اکنون بسیاری از مردم می پرسند ، این جنگ آخرالزمان در کجاست؟ ما چه اندازه به آن نزدیکیم ؟ محل این جنگ در غرب رود اردن است ، در دشت جرزال ، میان جلیله و سامریه..."

هال لندسی از دیگر رهبران اوانجلیست در کتاب معروف خود به نام "زمین ، سیاره بزرگ مرحوم" می نویسد :"...نسلی که از 1948( یعنی از زمان تشکیل دولت اسراییل)  به این سو به دنیا آمده است ، شاهد عینی دومین ظهور مسیح خواهد بود. اما پیش از آن رویداد ، ما باید هم جنگ یاجوج و ماجوج را ببینیم و هم نبرد هارمجدون (یا آرماگدون) . کشتار همه سوزی بدین گونه آغاز خواهد شد..."

او همچنین در کتاب "دنیای نوینی فرا می رسد" می نویسد :"...فکرش را بکنید ، دستکم 200 میلیون سرباز از مشرق زمین با میلیون ها سرباز بیشتر از مغرب زمین ، در زیر رهبری دجال (آنتی کرایست یا ضد مسیح) متحد می شوند. عیسی مسیح نخست کسانی را که شهر او ، اورشلیم را غارت کرده اند ، تار و مار خواهد کرد ؛ سپس از ارتشهایی را که در دره مجدو یا هارمجدون جمع شده اند ، به هلاکت خواهد رسانید. تعجبی ندارد اگر تا فاصله 200 مایلی اورشلیم ، خون تا دهنه اسبان بایستد... همه این دره با آلات و وسایل جنگی ، حیوانات و جسدهای آدمیان و با خون ، پرخواهد شد!"

این مندرجات کتاب های  لیندسی و همچنین مبانی  عقاید پیروان بنیادگرایی انجیلی که کلیساهایشان در سرتاسر ایالات متحده گسترده و یا در اختیار گرفتن صدها کانال رادیویی و تلویزیونی و ماهواره ای ، از فعالترین مبلغان شبه مذهبی در جهان امروز به شمار می آیند (و البته انجیل هایشان که بسیار متفاوت با کتاب مقدس سایر مسیحیان است، در همین خاورمیانه از جمله کشور ما در ابعاد میلیونی توزیع شده و می شود!)  آنچنان تکان دهنده و دهشتناک به نظر می آید که "گریس هال سل" نویسنده کتاب "تدارک جنگ بزرگ" معتقد است ، هیچ نشانی از روح آگوستوس قدیس در آن نمی یابد. او می گوید کوچکترین اندوهی در این نوشته ها و همچنین چهره لیندسی دیده نمی شود وقتی جملات کتاب دیگرش به نام "شهر خدا" را در کانال تلویزیونی اوانجلیست ها می خواند که  :"...همه شهرهای جهان در جنگ هسته ای آخرالزمان ویران خواهند شد ، تصورش را بکنید ...مسیح زمین را ویران خواهد کرد و مردمانش را خواهد سوزاند. هنگامی که جنگ بزرگ آخرالزمان به چنان نقطه اوجی رسید که تقریبا تمام آدمیان کشته شدند ، عظیم ترین لحظه فرا می رسد و مسیح با نجات دادن مومنان باقیمانده ، نوع بشر را از نابودی کامل نجات خواهد داد...."

لیندسی ادامه می دهد :"...پس از نبرد آرماگدون ، تنها 14400 یهودی زنده خواهند ماند و همه آنها چه مرد ، چه زن و چه کودک در برابر مسیح سجده خواهند کرد و به عنوان مسیحیان نوآیین ، همگی خود به تبلیغ کلام مسیح خواهند پرداخت...."

"جری فالول" از دیگر رهبران اوانجلیست که سال گذشته در گذشت ، در کتاب " همه سوزی در هارمجدون" می نویسد :"...میدان نبرد آرماگدون از مجدو یا مگی دو در شمال تا ادوم در جنوب ، فاصله ای در حدود 200 مایل کشیده شده است. این میدان از دریای مدیترانه در غرب تا تپه های موآب در شرق خواهد بود ، یعنی فاصله ای حدود 100 مایل و شامل وادی یهوشافاط هم می شود...در این وادی چندین میلیون مردم به آرماگدون در می آیند که شمار آنان بی گمان به 400 میلیون نفر خواهد بود. اینان برای آخرین همه سوزی بشر جمع خواهند شد..."

باور  و حمایت این بنیادگرایان انجیلی از تئوری ها و نظریه های صهیونیستی مبنی بر حکومت جهانی  با مرکزیت اسراییل و از طریق روش های کهن صهیونی ( که در متن معروف به "پروتکلهای زعمای صهیون") آمده است ، باعث گردیده این گروه از پروتستان ها در بیان سیاسی امروز دنیا به صهیونیست های مسیحی ملقب گردند که در کنار صهیونیست های یهودی در اندیشه تسخیر کره ارض ، به دنبال درگیری و جنگ های ویرانگر و خانمانسوز هستند که نظایرش را همین امروز هم در پیرامون خود می بینیم. گروهی که اینک حتی از صهیونیست های یهودی نسبت به تحقق آرمان دولت جهانی اسراییلی ، افراطی تر به نظر می رسند. خطر این صهیونیست های انجیلی برای صلح و آرامش دنیای امروز و آینده بشریت بدان حد است که برخی از اندیشمندان و کشیشان متفکر مسیحی برای هشدار درباره خطر آنان ، اقدام به انتشار کتب و نشریات و ایراد سخنرانی های متعددی نموده اند از جمله رساله دکترای "استفن سایزر" کشیش معروف انگلیکن که تحت عنوان "صهیونیسم مسیحی " انتشار یافته است.

بنیادگرایان انجیلی یا همان صهیونیست های  اوانجلیست اعتقاد دارند که شرط بازگشت مسیح ، برپایی مملکت بزرگ اسراییل و ساخت مجدد هیکل سلیمان ، برخرابه های مسجدالاقصی است. به همین دلیل مدعی یاری یهود هستند ، چون معتقدند ، ملت برگزیده خداوند ، قوم یهود هستند و هرکه آنان را یاری کند ، خداوند او را دوست دارد و هرکه با آنها به جنگ برخیزد ، مقابل اراده خداوند مقاومت کرده است!!

یهودیان صهیونیست نیز براین باورند که صاحبان وعده الهی هستند و حاکمیت ایشان تنها شامل سرزمینی نمی شود که میان دو رود نیل و فرات را در برمی گیرد. بلکه خداوند تمام جهان را به ایشان بخشیده است و در این زمینه به متون تحریف شده ای که برخی رهبران مذهبی شان آنها را تحریف کرده اند ، استناد می جویند.

در تلمود (یکی از کتاب تحریف شده یهودیان ) نیز پیرامون  فرجام جهان می خوانیم :

"...در آن زمان حاکمیت به یهود باز خواهد گشت و تمام ملل به خدمت آن مسیح یهودی در خواهند آمد و مقابل او سر فرو خواهند آورد. در آن ایام ، هر یهودی ، دو هزار و هشت صد بنده خواهد داشت که به او خدمت می کنند و سیصد و ده خانه خواهد داشت که برآنها حاکم خواهد بود. اما مسیح ظهور نخاهد کرد مگر پس از غلبه بر دولت اشرار یعنی خارج از دیم بنی اسراییل ...باید آتش جنگی برافروخته شود که طی آن یک سوم جهانیان از بین بروند. آنگاه یهود ، هفت سال متوالی مشغول سوزاندن و از بین بردن تجهیزات و دست آوردهای این جنگ خواهند بود...."

در واقع این گروه از یهودیان اعتقاد دارند که باید با ملل دیگر بسیار جنگ کنند و به انتظار آن روز باشند که مسیح حقیقی و مسیح آنها ، پیروزی موعود را برای ایشان محقق سازد.

در کنار این دو گروه فرقه های دیگری هستند که حد واسط یا واصل آنها می شوند . مانند گروه کابالیست ها ( که این روزها به اعتراف نشریه معتبر دیلی میل و دیگر شواهد موجود حاکمیت بلامنازعی بر کمپانی های هالیوودی و دیگر رسانه های جمعی بین المللی دارند ) که بعضا خود را "تصوف یهود" نیز خوانده اند ولی براساس مدارک و اسناد تاریخی منشاء آنها از گروه "شوالیه های معبد" در جنگ های صلیبی می آید یعنی همان صلیبیونی که در معبد سلیمان ساکن شده و با آموزه های خاخام های یهودی که خود تحت تاثیر عقاید مشرکانه و جادوگری مصرباستان قرار داشتند ، باورهای عجیب و غریب و دگرگونه ای یافته ، گویا به اسناد و مدارک ناگفته ای دست پیداکردند که ازقبل آن ثروت هنگفتی اندوختند و بالاخره عقایدشان توسط کلیسای کاتولیک شرک آمیز خوانده شده و جمعا از سوی واتیکان ، تکفیر شدند. اما علیرغم این موضوع و اعدام برخی از آنها ، در سراسر اروپا تکثیر و پخش شدند و نخستین لژ های فراماسونری را بوجود آوردند.

گروهی از مورخان و کتب معتبر تاریخی ، ارتباط اشرافیت یهودی  با بخشی از مسیحیت که بیشتر روحیات و منش جنگ طلبی و کشورگشایی داشتند را به همان زمان جنگ های صلیبی و ماجرای شوالیه های معبد مرتبط می دانند. کتابی با عنوان "کلید حیرام" نوشته دو فراماسون به اسامی کریستوفر نایت و رابرت لوماس حقایق مهمی از ریشه های صهیونیسم مسیحی را آشکار می کنند. به نوشته این دو نفر ، اساسا فراماسونری ، استمرار شوالیه های معبد محسوب می گردد.

تشکیلات جهانی فراماسونری که براساس مدارک متعدد از جمله"پروتکلهای زعمای صهیون" از مخوف ترین سازمان های صهیونیستی به شمار آمده است ، براساس اعتقاد دیرین خویش ، مانند صهیونیست های مسیحی و یهودی ، به حکومت جهانی باور داشته و این اعتقاد را قرن هاست از طریق نفوذ در حکومت ها ، دولت ها ، سازمان ها و موسسات مختلف سیاسی ، اقتصادی و فرهنگی دنیا دنبال کرده و در واقع زمینه ساز همان جنگ آخرالزمان و آرماگدون و ظهور مسیح موعود به حساب می آیند.

 شوالیه های معبد در طول دوران استقرار در اورشلیم دستخوش تغییرات بزرگی شدند و در حضور مسیحیت ، عقاید دیگری اتخاذ کردند. در نهاد این موضوع رازی نهفته که در معبد سلیمان کشف شد. نویسندگان کتاب "کلید حیرام" ، اعضای نظام معبد را محافظان زائران مسیحی فلسطین می دانند که با تظاهر به این عمل هدف کاملا متفاوتی داشتند.

کریستوفر نایت و رابرت لوماس می نویسند:"...هیچ نشانه ای مبنی بر حمایت شوالیه های معبد از زائران وجود ندارد. اما طولی نکشید که مدارک قاطعی در ارتباط با اجرای حفاری های وسیع در زیر خرابه های معبد هرود یافتیم..."

نویسندگان این کتاب تنها کاشفان این شواهد نبودند. مورخ فرانسوی به نام "دلا فورج" نیز در کتاب "حفاری  اورشلیم" ادعای مشابهی می کند:"...وظیفه اصلی  9 شوالیه ، انجام تحقیقات جهت به دست آوردن آثار باستانی و نسخ خطی بود که حاوی ماهیت رسوم پنهانی یهودیت و مصر باستان بودند. در اواخر قرن نوزدهم ، چارلز ویلسن از انجمن مهندسان رویال ، تحقیقات باستان شناسی را در اورشلیم آغاز نمود. او به این نتیجه رسید که شوالیه ها برای مطالعه ویرانه های معبد به اورشلیم رفته اند. ویلسن در زیر شالوده معبد ، نشانه هایی از حفاری و کاوش یافت و به این نتیجه رسید که این اعمال با ابزار متعلق به شوالیه های معبد صورت پذیرفته اند. ..."

نویسندگان کتاب "کلید حیرام" حفاری های این شوالیه ها را بی نتیجه ندانسته و چنین استدلال می کنند که این گروه آثاری در اورشلیم کشف کردند که دیدشان را نسبت به جهان تغییر داد. بسیاری از دیگر محققان  هم همین عقیده را دارند. حتما دلیلی وجود داشته که شوالیه های معبد را با وجود مسیحی بودن از سرزمین های عالم به اورشلیم و به پذیرش عقاید و فلسفه کاملا متفاوت و اجرای مراسم بدعت آمیز و اجرای تشریفات "جادوی سیاه" هدایت نموده است. مطابق دیدگاه مشترک بسیاری از محققان ، این دلیل ، کابالا بوده است.دایرة المعارف ها و لغت نامه ها ، کابالا را شاخه مبهم و سری یهودیت تعریف می کنند. براساس این تعریف ، کابالا به موشکافی معانی پنهان تورات و دیگر نوشته های یهودی می پردازد اما با بررسی دقیق تر موضوع ، به حقایق دیگری پی می بریم ، نظیر اینکه "کابالا" نظامی است که در بت پرستی ریشه داشته و قبل از تورات موجود بوده و پس از آشکار شدن تورات ، دیگر بار در یهودیت گسترش یافته است.

الیفس لیوای ، نویسنده فرانسوی کتاب "تاریخ جادوگری" ، شواهدی تفضیلی در این کتاب ارائه می دهد و اثبات می کند که شوالیه های معبد اولین گام را در پذیرش تعالیم کابالا برداشتند . "امبرتو اکو" رمان نویس معروف ایتالیایی ، این حقایق را در چارچوب یکی از رمان ها خود نمودار می سازد. او در داستان خود از زبان شخصیت اصلی چنین بیان می کند که شوالیه های معبد تحت تاثیر کابالا قرار داشتند. به نوشته "اکو" بعضی از یهودیان سربسته رموز خاص را آموختند و سپس آنها  را در پنج کتاب عهد عتیق (اسناد پنج گانه) جای دادند. امبرتو اکو اضافه می کند ، شوالیه های معبد هم از خاخام های کابالیست اورشلیم آموختند :"...فقط گروه اندکی از خاخام ها که در فلسطین باقی ماندند از راز آگاه بودند...و بعدها شوالیه های معبد آن را از آنان آموختند..."

شوالیه های معبد با پذیرش مفاهیم کابالا طبیعتا با بنیاد مسیحی حاکم براروپا سر ناسازگاری یافتند. اما این ناسازگاری با نیروی مهم دیگری مشترک بود ؛ یهودیان.

دن براون در رمان معروف خود  "رمز داوینچی"( که فیلم آن را در سال 2006 ران هاوارد با فیلمنامه ای از آکیوا گلدزمن به روی پرده برد و در همان زمان آن را در ماهنامه فیلم نگار به تفضیل مورد تحلیل و بررسی قرار دادم)  پرده از ارتباطات انجمن برادری یهود و خانقاه صهیون با شوالیه های معبد برداشته و آنها را نگاهبان راز جام مقدس و نسل عیسی مسیح و مریم مجدلیه برای ظهور مسیح حقیقی (همان نقطه مشترک یهودیان و اوانجلیست ها ) می داند که به نوعی وجه ظاهری اعتقادات صهیونیسم به شمار می آید.

در بخشی از کتاب فوق آمده است :"...خانقاه صهیون را پادشاه فرانسه به نام گاد فری دبویلون ( از فرماندهان جنگ های صلیبی) پس از فتح اورشلیم بنیاد نهاد. او ادعا کرد که راز مهمی در اختیار دارد ، رازی که از آغاز مسیحیت در خانواده او حفظ شده است. او از ترس اینکه مبادا با مرگش این راز به گور سپرده شود ، انجمن اخوت یا خانقاه صهیون را تاسیس کرد تا آن راز را برای نسل های بعدی حفظ کند. در طول آن سال ها ، خانقاه به سندهایی که در ویرانه های معبد هرود مخفی شده بود ، دست یافت ، همان معبدی که معبد سلیمان روی آن بنا شده بود...آنها باور داشتند که اهمیت این سندها به حدی است که کلیسا برای دستیابی به آن از هیچ کوششی فروگذار نخواهد کرد...به همین خاطر ارتشی مسلح متشکل از نه شوالیه تشکیل دادند که به شوالیه های معبد معروف شدند..."

یادمان باشد که یاران حلقه در "ارباب حلقه ها" ، اعضای محفل ققنوس در قسمت پنجم "هری پاتر" و شوالیه های اصلی جدای در "جنگ های ستاره ای" نیز 9 نفر بودند!

اینک بیش از ‌صدسال است که جامعه جهانی، به‌طورعام و جهان اسلام به‌طورخاص، گرفتار یک جریان سیاسی شوم، به‌نام صهیونیسم جهانی، گردیده ‌است که در قطعنامه تصویبی سال 1975 سامان ملل به عنوان مظهر آپارتاید و نژادپرستی شناخته شد. جریانی‌ که اندک‌اندک جهان را به‌سوی ناامنی، ترور، کشتار، جنگهای خانمان‌برانداز و فساد و تباهی سوق می‌دهد. واقعیت این است که صهیونیسم جهانی یک حرکت دنباله‌دار تاریخی بوده و ریشه در نژاد‌پرستی و برتری‌طلبی دارد. قرآن‌کریم در آیات فراوانی بر این موضوع صراحت دارد، از جمله آنجاکه می‌فرماید: «فبما نقضهم میثاقهم لعنّاهم و جعلنا قلوبهم قاسیةًیحرفون الکلم عن مواضعه و نسوا حظّاً ممِا ذکّروا به و لا تزال تطّلع علی خائنةٍمنهم الّا قلیلاً منهم... (مائده/13)؛ پس چون بین‌اسرائیل پیمان شکستند آنان را لعنت کردیم و دلهایشان را سخت گردانیدیم. آنان کلمات خدا را از جای خود تغییر دادند و پندهایی را که به آنها داده شده بود، از یاد بردند و پیوسته بر خیانتکاری آن قوم مطلع می‌شوی و فقط قلیلی از آنها چنین نیستند... .»

رابینو فتیش خاخام یهودیان در سال 1952 در کنگره خاخام های دنیا گفت :"...اما امروز خیانتکاریها و فتنه‌انگیزیهای این عده ، ابعاد به‌مراتب‌گسترده‌تر و جدی‌تری به‌خود گرفته است. حرکت جدید سردمداران، نخبگان و رهبران صهیونیسم جهانی به حدی جدی، گسترده و عمیق شده است که به‌راستی می‌خواهند جنگ جهانی سوم را وحشیانه‌تر از سایر جنگها به‌ راه اندازند..."

یک روشنفکر یهودی، به‌نام عزرائیل شامیر، پس از حوادث یازدهم سپتامبر، در همایشی تحت عنوان "ثبات در اوراسی" در اسلامبول ترکیه، با اشاره به این‌که شصت درصد مدیران بلندپایه رسانه‌های پرقدرت امریکایی را یهودیان تشکیل می‌دهند، گفته است: "این فکرسازان، امریکا را به‌سوی جنگ سوق می‌دهند... صهیونیستها سربازان امریکایی را آلت دست خود قرارداده‌اند، همان‌طور‌که در گذشته از سربازان انگلیسی برای تحقق اهداف و دسیسه‌های خود استفاده کردند."

خود صهیونیستها به‌صراحت در پروتکل نهم خود اعتراف می‌کنند:"موجهای وحشت که مصیبت آن ، مردم را دربرگرفته، از ما برخاسته است" و دلیلش را در پروتکل اولشان ذکر می نمایند ، به این شرح: "بهترین نتایجی که از طریق حکومت بر گوییم(غیر یهود) خواهان تحقق آن هستیم، به وسیله خشونت و ترور به دست می‌آید، نه مباحث آکادمیک،..." و در پروتکل هفتم می‌گویند: "کوتاه‌سخن‌آنکه، برنامه ما برای باقی‌نگه‌داشتن حکومتهای گوییم (غیریهودی) اروپا در زیر سلطه خود، این است که از طریق ایجاد ترور و وحشت، جلوه‌هایی از قدرت خود را به گروهی از آنها نشان دهیم ..."

امروز صهیونیسم جهانی که به زعم خود قضیه فلسطین را خاتمه‌یافته تلقی می‌کند، نوک حمله خود را به‌طورخاص متوجه ایران اسلامی کرده ‌است. "عزرائیل شامیر" روشنفکر یهودی در بخش دیگری از سخنان خود در همایش «ثبات در اوراسیا»، با اشاره به همین مطلب، می‌گوید: "...عملیات افغانستان و نقشه حمله به عراق سالها پیش طراحی ‌شده و تنها بخشی از طرح عظیمی است که از سوی لابی پرقدرت صهیونیستها در امریکا آماده شده‌است." او می‌افزاید: "لابی یهود در امریکا قصد دارد منطقه وسیعی از پاکستان تا عربستان، که ایران را نیز دربرمی‌گیرد، به‌صورت منطقه امنی درآورده و حاکمیت آن را به اسرائیل بدهد..."

امروز از زبان هال لیندسی از رهبران صهیونیست های انجیلی آمریکا در کتاب "نبرد نهایی" به صراحت درباره ضرورت وقوع جنگ آرماگدون می شنویم و سخن از بمباران اتمی ایران و سایر کشورهای مسلمان منطقه به میان می آید. امروز صراحتا در فیلم هایی مانند "رمز داوینچی" گفته می شود که تغییر هزاره و رفتن از برج حوت به برج حمل ، زمان افشای راز خانقاه صهیون در پیشواز از مسیح دوم بوده است. امروز صدها کانال تلویزیونی و ماهواره ای وابسته به اوانجلیست ها تبلیغ نبرد آرماگدون را سرلوحه خود قرار داده اند و بیش از نیمی از آثاری که از کارخانه هالیوود بیرون می آید ، فیلم هایی درباره آخرالزمان و آرماگدون و ظهور مسیح بن داوود است و جنگ با ضد مسیح و وحشت و تاریکی که از این بابت دنیا را فراخواهد گرفت و دو سوم مردم کره ارض از میان خواهند رفت و جهان به ویرانه ای بدل خواهد گردید تا مسیح موعود این حضرات نزول اجلال بفرمایند. امروز حتی سینمای غرب نیز که در چنبره کمپانی های صهیونیستی است ، آرایش آخرالزمانی گرفته است.


(بدون عنوان)

$
0
0

سلام:

نوروزتان پیروز.....عیدتان مبارک........

انشاالله ظهور آقا امام زمان (عج).

تاریخی که مغلوبان نوشتند !

$
0
0

تاریخی که مغلوبان نوشتند !

 

 

 

 

می گویند تاریخ را فاتحین می نویسند. اما قضیه درباره تاریخ مناسبات ایران و یونان باستان ، برعکس است . چراکه این ایرانیان بودند که اغلب در مقابل یونانیان ، پیروز میدان می شدند. اما یونانیان باستان ، تاریخ آن جنگ ها و نبردها را نوشتند و چون مغلوب میدان به حساب می آمدند  و بارها در شکست از ایرانیان تحقیر شده بودند ،  خیلی با عصبانیت آن را به رشته تحریر درآورده و در واقع حدیث خویش را روایت کردند!

"دان ناردو" از تاریخ نگاران معاصر در مقدمه کتاب "امپراطوری ایران" ( که در سال 1998 منتشر گردید) می نویسد:"...گزافه آمیزترین این نوشته ها ، کتاب تواریخ نوشته هرودت مورخ یونانی قرن پنجم پیش از میلاد است که به شرح نبردهای ایرانیان و یونانیان تا روزگار نویسنده اختصاص دارد. نویسندگان دیگر یونانی که کتاب هایشان حاوی اطلاعاتی درباره تاریخ و فرهنگ ایران است ، عبارتند از : گزنفون (سده چهارم قبل از میلاد) ، دیودوروس سیکولوس ( قرن اول قبل از میلاد) ، پلوتارک (قرن یک میلادی ) و آریان (قرن دوم میلادی)..."

در مقایسه با آثار افراد یاد شده ، بیش تر منابع ایرانی به جا مانده ، در سده بیستم میلادی کشف شده اند. این منابع ، کتیبه ها و برجسته کاری ها ، سنگ نبشته های روی گورها یا صخره ها و لوحه های گلی حاوی گزارش های اداری را در برمی گیرند. این آثار به جز استثنائاتی اندک ، اطلاعات ناچیزی درباره موضوعاتی نظیر تبارنامه شاهان و بزرگان ، لشکرکشی های مهم و طرح های ساختمانی بزرگ در اختیار ما می گذارندو اشارات بسیار اندک و ناقصی به رویدادهای تاریخی یا آداب و رسوم و آیین ها ، اعتقادات و زندگی روزانه مردم عادی دارند. در نتیجه ، بازناب  تاریخی از ایران باستان حداقل تا اوایل دهه 1900 میلادی تقریبا به طور انحصاری از دریچه چشم یونانیان انجام گرفته است.

همان گونه که "اومستد" ، دانشمند بزرگ فرهنگ ایران می نویسد :"اکثریت منابع موجود درباره تاریخ هخامنشی به زبان یونانی بودند ...نتیجه طبیعی این امر آن بود که تاریخ امپراطوری نیرومند هخامنشی (در بیشتر متون تاریخی غرب) به صورت یک رشته رویدادهای بی ارتباط نشان داده می شد که فقط در صورتی وحدت و معنا پیدا می کردند که درون داستان دولت های کوچک یونانی گنجانده می شدند..."

"دان ناردو" در مقدمه کتابش چنین ادامه می دهد :"...شناخت و گزارش ناقص از فرهنگ ایران با تعصبات  و جبهه گیری های شدید ضد ایرانی منابع یونانی در آمیخته بود  و به دیدگاهی دو بعدی و تحریف شده از ایرانیان می انجامید. در اکثر موارد ، ادبیات و هنر مغرب زمین خواسته است کلیشه های قالبی مخلوق مردانی نظیر هرودت و ایسو کراتس را جاودانی سازد. رمان ها ، فیلم ها و حتی بسیاری از تاریخ های امروزی...این تصویرهای نادرست فقط به تقویت نژادپرستی قدیمی و پیشداوری های قوم گرایانه خدمت کرده اند ، چیزی که در روزگار ما نیز وجود دارد..."

گفته می شود کتاب "پرورش کوروش" گزنفون تا قبل از 1850 میلادی ، منبع اصلی مراجعه غربیان به تاریخ ایران بود ولی از اواسط قرن نوزدهم میلادی که مغرب زمین درگیر دو انقلاب خونین آمریکا و فرانسه برای رهایی از دست رژیم های پادشاهی خود شد و از همان زمان مسئله دمکراسی در اروپا مطرح گردید ، پای" هرودت" و دیدگاه تاریخی او به میان آمد که به زودی "پدرتاریخ" هم لقب گرفت.

 

 

اما واقعیت این است ، تصویر رایج از ایران باستان (آن گونه که برایمان نوشته و به کتاب درآورده اند) متأثر از کورش نامه یا سیروپدیای کزنفون بود . کزنفون، سردار آتنی، به دلیل دشمنی با حکمرانان وقت آتن ، سخت شیفته نظام اجتماعی اسپارت شد . در تاریخ آمده است ، اسپارت یک نظام خشن و متمرکز قبیله ای داشت که برخی مورخین آن را "کمونیسم سربازخانه ای" نام نهادند. کزنفون تصویر نظام ایده آل خودش را، که از ساختار سیاسی اسپارت الهام گرفته بود، در قالب کورش نامه ترسیم کرد و آرمان های خودش را به کورش نسبت داد که در آن زمان نام آورترین شخصیت جهان لقب گرفته بود. در تئوری های تاریخی امروز ،هیچ محققی سیروپدیای کزنفون را منبع تاریخ ایران باستان محسوب نمی کند بلکه آن را تنها به عنوان یکی از منابع تاریخ یونان باستان و نیز تاریخ اندیشه سیاسی تلقی می نمایند . ولی تجددگرایان و شبه روشنفکران ایرانی متاثر از تاریخ پردازی ماسونی و ملهم از آنچه سرجان ملکم انگلیسی در کتاب "تاریخ ایران" ساخته و پرداخته کرد، روایت کزنفونی از کورش را جدی گرفتند زیرا این تصویر یکی از پایه های ایدئولوژی باستان گرایانه آن ها را     می ساخت.

این درحالی است که در برخی دیگر از منابع یونانی، کوروش نیز مانند سایر پادشاهان ، زندگیش را به لشکرکشی و کشورگشایی و جنگ و خون ریزی گذراند . اگرچه در بسیاری از تواریخ ، فرجام کارش را در ابهام گذارده اند اما هم مورخی به نام "کتزیاس" ، هم "هرودت" و هم "استرابوس" نوشته اند که وی در اواخر عمر چندین سال در لشکرکشی به نواحی شرقی و شمال شرقی امپراطوریش به سر برد و در یکی از این جنگها به دست تموریس ملکه ماساگت ها کشته شد . نقل است که  آن ملکه سر کوروش  را از تن جدا کرد و داخل تشت خونی انداخت و خطاب به وی فریاد زد که "بخور این همان خونی است که در همه عمر طلبیدی !"

اما گفتنی است که اهم جستجوهای باستان شناسانه منطقه بین النهرین و فارس به حدود 130 سال قبل و حضور نخستین گروه ماموران دولت هند بریتانیا (که همگی از شناخته شده ترین فراماسون ها بودند) باز می گردد. از آنجا که امثال سرجان ملکم و سر هار فورد جونز و جیمز موریه و برادران اوزلی به ایران مامور شدند.

از نخستین‏ فراماسونرهای طراز اول انگلستان که پایشان به ایران باز شد ،"سرجان ملکم"بود. وی در سال 1800میلادی با سمت سفیر انگلستان به ایران آمد و به نوشته محمود محمود در جلد نوزدهم کتاب تاریخ روابط ایران و انگلیس: "از زمان ورودسرجان ملکم به ایران،هیچوقت ایران از دوستان دولت‏انگلیس خالی نبوده،این دوستان همه به نام فراماسون درایران وجود داشتند و کورکورانه از امیال محفل عالی که درلندن است،پیروی می‏کردند..."

همین سرجان ملکم بود که اساسا تاریخ باستان گرایانه یا آرکاییستی برای کشور ما نوشت که سرمشق همه روشنفکران متاثر از ماسونیسم شد و برای نخستین بار در تاریخ ، شکوفایی ایران باستان مطرح گردید. در واقع بسیاری از مورخان معاصر بر اساس ادعاهای سرجان ملکم ، به آگراندیسمان تاریخ باستان ایران پرداختند.

بعد ازسرجان ملکم، دولت انگلستان یکی دیگر از استادان اعظم‏فراماسونری را به نام"سرهارفورد جونز"روانه ایران‏کرد.(1811-1804)البته"جونز"قبل از آنکه با سمت رسمی‏ برای بیرون راندن"ژنرال گاروان فرانسوی" به ایران بیاید، مدتها در تهران و تبریز و فارس بسر برده بود و خصوصیات‏اجتماعی ایرانیان را می‏شناخت.به دنبال"جونز" دوانگلیسی دیگر به ایران سفر کردند و به تحقیقاتی در گوشه وکنار ایران زمین دست یازیدند. این دو،"جیمز موریه" و "بایلی فریزر"بودند که به نوشته محمود محمود در کتاب تاریخ روابط ایران و انگلستان ، همراه با"جونز"،"بدون تردید از جمله اولین مبلغین فراماسون لندن بودند که در ایران محفل‏ فراماسونی دایر کردند".

جیمز موریه هنگامی که در منطقه فارس به همراه سرهارفورد جونز است ، پاسارگاد را می یابد و ادعا می کند که آنجا مقبره کوروش است در حالی که پیش از آن ، از سوی اهالی محل ، آرامگاه مادر سلیمان خوانده می شد. پس از او ، ویلیام اوزلی نیز ادعای موریه را تایید می کند و به نوشته سر دنیس رایت در کتاب خاطراتش ، در ادامه ماموریتی که داشت به همراه جیمز موریه ، سرگرد استون و رابرت گوردون به اطراف و اکناف فارس گسیل می شوند تا به کشفیات باستانی بپردازند! در جریان همین کشفیات است که بسیاری از آثار باستانی که امروز می شناسیم سر از خاک بیرون آورده و ادعا می شود که به دوران باستان ایران تعلق دارند. در حالی که نشانی از بسیاری آثار باستانی متعلق به دوران پیش از هخامنشی مثلا دوره عیلامی ها مربوط به 3-4 هزار سال پیش از هخامنشی (که حتی تصاویرش در کتاب اشمیت ، دیگر مامور فراماسونی باستان شناس موجود است ) برجای نمانده است!!

استوانه گلی معروف به منشور کوروش نیز در ادامه همین جستجوهای باستان شناسانه گویا توسط فردی به نام هرمز رسام به دست می آید و فورا به لندن فرستاده می شود و در آنجا توسط سر هنری راولینسون ( یکی دیگر از فراماسون های اعزامی حکومت هند بریتانیا) ادعا می شود که منشور کوروش است و توسط خود وی نیز ترجمه می شود!! سرهنری راولینسون از نظامیانی بوده که زمانی نیز به عنوان سفیر دولت بریتانیا به جای کلنل شیل روانه ایران می شود. وی علاوه بر نظامی گری و سیاست و ماسونی ، گویا باستان شناس و از هیئت امنای موزه بریتانیا نیز بوده است!!!

همین منشور کوروش هنوز به عنوان نخستین سند حقوق بشر تاریخ مورد استناد بوده  و گفته می شود ، اعلامیه حقوق شهروندی آمریکا از همان سند گرفته شده است. چنانچه در تاریخ معاصر این کشور آمده است که تامس جفرسن و جیمز مدیسن از نویسندگان قانون اساسی آمریکا ، کتاب "پرورش کوروش" گزنفون و کوروش هخامنشی  را ستایش می کردند .                                                                                                                              

 

هنوز یهودیان عالم در جشن عید پوریم خود ، به احترام کوروش و داریوش (که آنها را آزادیبخش قوم خود می دانند) مراسمی ویژه دارند. بدین ترتیب ، مبداء تاریخ سرزمین ما با آزادشدن یهودیان بابل و ورود همزمانشان به سرزمین فلسطین و ایران گره زده شد تا همیشه این در ذهن ایرانیان القاء گردد که چه ریشه های مشترکی با یهودیان دارند. در این تاریخ نگاری ، در واقع بیش از آنچه که گذشته سرزمین ایران مطرح باشد ، تاریخ یهودیان ایران مهم جلوه می کرد . چنانچه "لطف اله حی" یکی از سران انجمن کلیمیان ایران در سال های پیش از انقلاب ، نماینده مجلس شورای ملی، از مشاهیر و معاریف فراماسون و عضو برجسته تشکیلات صهیونیسم که ریاست"شورای یهودیان ایران"در"شورای مرکزی جشن‏های 2500 ساله شاهنشاهی"را نیز عهده‏دار بود، در مهر ماه 1349،طی اطلاعیه‏ای درمیان جامعه یهود ایران، درباره جشن های شاهنشاهی چنین نوشت:

"...این جشن‏ها در حقیقت ماده تاریخ 2500 ساله جامعه‏ یهودیان ایران شد...فی الواقع جشن‏های شاهنشاهی برای یهودیان ایران جنبه جشن 2500 ساله‏تاریخ ما[یهودیان‏]در ایران است..."

نکته جالب اینکه در رونمایی اخیر از منشور کوروش در موزه ملی ایران ، رییس موزه بریتانیا تاکید کرد که منشور مذکور بخشی از تاریخ یهودیان است!!!

از همین رو برخی از کارشناسان و مورخین در اصالت منشور کوروش تردید روا داشته اند. از جمله :

کلاوس گالاس (Klaus Gallas) متخصص تاریخ هنر که در شهر وایمار سرگرم تدارک فستیوال فرهنگی آلمان و ایران بود و متوجه ناهمخوانی‌هایی در این منشور شد. او می‌گوید: "سازمان ملل یک خطای بزرگ مرتکب شده است."

پرفسور امیلی کورت از محققان تاریخ خاورمیانه به وجود دروغ‌های بزرگی در این منشور که کوروش برای توجیه فتح بابل بکار برده ، اشاره می‌کند و بروس لینکلن به چهار قیام مردم بابل بر علیه حکومت پارس‌ها اشاره کرده و ماهیت این منشور را زیر سؤال می برد.

از طرف دیگر برمبنای همین ترجمه موجود از لوح معروف به منشور کوروش ، ادعای موحد بودن و یکتا پرست بودن نخستین پادشاه هخامنشی زیر علامت سوال می رود. از جمله اینکه وی در جملات منشور علاوه بر خدای بزرگ به خدای دیگری به نام "مردوک" که گویا بت بزرگ بابلیان بوده نیز ارادت ورزیده و سپس بر بازگرداندن تمامی بت ها به بتخانه های بابل امر کرده است! که چنین عملی از یک موحد یکتاپرست بعید به نظر می آید. نگاهی به سیره پیامبران الهی ، خصوصا حضرت ابراهیم(ع) ، به عنوان یکی از نخستین پیامبران موحد و یکتاپرست ، این ادعا را از هرگونه برهان دیگری بی نیاز می سازد.

 

اما مروری برتاریخ سلسله هخامنشی پس از کوروش و سیره جانشینانش هم می تواند صحت وجود یکتاپرستی و صلح طلبی و احترام به حقوق بشر بنیانگذار این سلسله را تایید یا رد کرده و یا حداقل زیر علامت سوال ببرد تا درباره اش تحقیق بیشتری صورت گیرد. پس به نقل از کتاب "روزگاران" عبدالحسین زرین کوب ، مروری به تاریخ ایران باستان می کنیم:

کمبوجیه یعنی جانشین کوروش بزرگ  علاوه براینکه دو  خواهر خود ( آتوسا و رکسانا) را به زنی گرفت و داوران قوم را ناچار ساخت که براین اقدام شنیع وی ، صحه گذارند ، برادرش "بردیا" را که فکر می کرد مزاحم سلطنت وی خواهد شد ، مخفیانه به قتل رساند و حتی کسانی را که مباشر یا عامل قتل بودند را کشت تا رازش افشاء نگردد و بعدا هم یکی از خواهرانش را که به وی مشکوک شده بود ، هلاک کرد.

خشایارشا هم نسبت به زن برادر و عروس خویش ، عشق های ناروا و بدفرجامی داشت که سرانجام باعث قتل مرموزش توسط وزیر خود، اردوان  شد. همین اردوان باعث گردید که کوچکترین فرزند خشایارشا  یعنی اردشیر درازدست به تخت بنشیند و وی را تحریک کرد تا در اولین اقدام خود ، برادر بزرگترش ، داریوش را به عنوان قاتل پدر  به قتل برساند. پس از آن نیز توطئه برادر دیگرش یعنی ویشتاسب را دفع کرد! جالب است که وی همانند بسیاری دیگر از شاهان ، بسیار تحت نفوذ مادرش قرار داشت!!

پسر خشایارشا ه دوم هنوز برتخت جلوس نکرده توسط برادرش سغدیان کشته شد و سغدیان هم شش هفت ماه بعد توسط برادر دیگرش که داریوش دوم لقب گرفت ، به قتل رسید !! خود داریوش دوم که سلطنتی تحت نفوذ خواهر و زوجه اش ، ملکه پروشات داشت ، با طغیان برادری دیگر به نام ارسی تس و پسر برادر دیگرش ، ارتوفیوس روبرو گشت و هر دو را به خاکستر مرگ سپرد.

اردشیر دوم هم که در همان روز تاجگذاری با سوء قصد نافرجام برادرش کوروش مواجه شده بود ، او را در جنگ های بعدی کشت. اردشیر دوم  از سیصد و شصت زن عقدی و غیرعقدی که در سرایش بودند ، یکصد و پانزده فرزند داشت. ولیعهدش داریوش که به خاطر یک زن وارد توطئه ای برای کشتن  پدر شد ، به امر خود او به قتل رسید و دو پسرش ، اریاسپ و آرشام نیز به تحریک پسر دیگرش به کشته شدند!!

اردشیر سوم با قتل عام تمام برادران و خویشان ، سلطنتش را آغاز کرد !! و تعدادی از زنان و خواهران و حتی عموها و عموزادگانش را در این کشتار عام نابود کرد!!! این پدر کشی و برادر کشی در دوران اشکانیان و بعد از آن نیز ادامه یافت : فرهاد سوم توسط دو پسرش مهرداد و ارد ، به قتل رسید ،  مهرداد هم بوسیله برادرش ارد کشته شد و همین ارد نیز در پیری به دست پسر و ولیعهدش فرهاد چهارم مرگ را چشید. فرهاد چهارم هم با قتل همه برادران و مدعیان سلطنت ، پادشاهی خود را شروع نمود.

سخن کوتاه که این کشت و کشتارها و توطئه ها ، همواره در سلسله شاهان رواج داشته و بنگر آنان که با نزدیکان و خویشان شان چنین قساوت و بیرحمی به خرج می دادند ، با دیگران و ملت تحت سلطه شان چه می کردند. نادرشاه که از دیگر افتخارات بلامنازع تاریخ ما  به شمار می آید! ، در لشکر کشی ها و قتل عام های متعددش ، چشم های بسیاری را از حدقه درآورد و در این مسیر حتی به پسر خویش نیز رحم نکرد . آقا محمد خان قاجار (سر سلسله قاجاریه) نیز در کور کردن و چشم درآوردن مردم سرزمین هایی که تصرف می کرد ، ید طولانی داشت!!

و شگفت که برای گرامیداشت چنین شاهانی ، در مهرماه 1350 در همین مملکت ، جشنی برپا شد تحت عنوان جشن های 2500 ساله شاهنشاهی که هزینه ای بالغ بر 600  میلیون تومان از کیسه ملت به در برد. 9 امپراطور و پادشاه ، 5 ملکه ، 10 رییس جمهوری و نخست وزیر و 21 شاهزاده جهان امروز در این جشن نفرین شده حضور داشتند و بر اجساد قربانیان 2500 سال شاهنشاهی ایران پایکوبی کردند. به قول نشریات خارجی آن زمان ، 5 هزار کیلو پشم و مو به اندازه مصرف یکسال تمام تئاترهای اروپا ، برای آرایش سربازان  تاریخ ، وارد ایران شد، 30 میلیون ایرانی ، ناچار گشتند  نفری 1000 ریال برای تملق گویی از دو نفر بپردازند : کوروش و آریامهر !!

برای دکور چادرهای تخت جمشید ، 27 هزار متر پارچه مخمل خریداری شد ...پنج تن خاویار مخصوص و گرانقیمت از نوع طلایی سفارش داده شد...دویست و پنجاه میلیون دلار خرج برقراری شبکه مخابراتی ماکروویو گردید تا میهمانان شاه از داخل چادرها با دفاتر کارشان تماس بگیرند...4 میلیون لامپ رنگی و سفید برای چراغانی خریداری گردید...4000 عدد زین و برگ شامل افسار و دهانه و سپر محافظ اسب از انگلیس سفارش داده شد...ولی در همین حال ، از خانه های 27 متری جوادیه نگفتند که در برخی آنها بیش از  20 نفر زندگی می کردند ، از مردمی که در حاشیه فاضلاب ها برای خود با حلبی خانه ساخته بودند، حرفی نزدند، از آنها که  کارتون های بادوام اجناس آمریکایی را برای  ساختن لانه های حومه شهرها استفاده می کردند ، سخنی در نشریاتشان ننوشتند و...و در آن غوغا و سر و صدا و تبلیغات، تنها کلام امام خمینی بود که حقیقت را در دل تاریخ ثبت می کرد :

 

...شاهنشاهی ایران از اولی که زاییده شد تاکنون خدا می داند چه مصیبت هایی به بار آورده و چه جنایاتی کرده است. جنایات شاهان ایران روی تاریخ را سیاه کرده است. مردم را قتل عام می کردند و از سرهای بریده ، برج درست می کردند...مردم چه دلخوشی از سلاطین دارند؟ آیا برای آقا محمد خان قجر جشن بگیریم؟...برای کسانی که در مسجد گوهرشاد مسلمین را آن طور قتل عام کردند که خون هایش به دیوارها تا مدتی بود و درب مسجد را بسته بودند...برای کسی که 15 خرداد را پیش آورد و به طوری که گفته اند ...پانزده هزار نفر را قتل عام کرد ، جشن بگیریم؟!...ما مفاخرمان این است که آقا محمد خان قجر داشته ایم ؟ مفاخرمان این است که نادرقلی داشته ایم که یک آدم مزخرف و سفاکی بود که خدا می داند چه ها کرد؟... اینها جشن دارند؟ مسلمین باید عزا بگیرند برای اینگونه حکومت ها..."(از سخنرانی امام خمینی در 6 خردادماه 1350) 

آخرین بازمانده از نسل آواتار

$
0
0

 

نگاهی به فیلم"آخرین کنترل گر هوا"  

The Last Airbender

 

 

ام .نایت.شیامالان ، فیلمساز هندی تبار مقیم هالیوود پس از فیلم تاثیر گذار "حس ششم" که به نظر برخی منتقدین و کارشناسان غربی ، باب تازه ای را در قصه پردازی سینمای درام امروز برداشت ، به این معنی که او تماشاگرش را در میان دو فضای رئال و رویا ، آنچنان سرگردان می سازد که تشخیص و تمیز این دو فضا را برایش دشوار و چه بسا غیر ممکن می سازد. همچنان که در فیلم معروف "حس ششم ، تا سکانس پایانی معلوم نمی شود که اساسا این قهرمان فیلم (با بازی بروس ویلیس) بوده که مرده و بیننده تا آن هنگام که کارگردان ، سرنخ را به وی بدهد این نکته مهم را درنمی یابد.

البته برخی دیگر از کارشناسان و منتقدین ، آغاز این نوع فضاسازی دوگانه مبهم را به فیلم "مظنونین  همیشگی " ساخته براین سینگر نسبت می دهند که سردسته یک باند جنایتکار به نام "کیزر سوزه" (با بازی کوین اسپیسی) تا اواخر فیلم ، پلیس و البته مخاطبان فیلم را سر کار می گذارد و در قالب یک مرد معلول و بی دست و پا ، ماجرای  قتل و غارت های سوزه را چنان تعریف می کند که شک هیج کس را برنمی انگیزاند تا اینکه در پایان مشخص می شود ، همه داستانی که بازگو کرده ، در واقع سرگذشت اعمال خودش بوده است!

از اینجا بود که اساسا فیلم های برخوردار از این نوع فضای دوگانه و فریب دهنده را دچار سندرم "کیزر سوزه" معرفی کردند! اما پی گیران سینما به خاطر دارند که سال ها پیش از این فیلم ها ، آثار متعددی در سینما به روی پرده رفت که فضای یاد شده را القاء نمودند، مانند "سایه یک شک" آلفرد هیچکاک یا "دومی ها" جان فرانکن هایمر و یا "سولاریس" آندری تارکوفسکی.

اما ام .نایت .شیامالان پس از فیلم "حس ششم" ، به فضای دیگری وارد شد و در فیلم هایی همچون "نشانه ها" یا "دهکده" یا "بانوی روی دریاچه" و بیش از همه در فیلم "اتفاق" از آخرالزمانی سخن گفت که در آن نسل بشر ، مورد تهاجم موجوداتی غریب قرار گرفته و آنها دربرابر این تهاجم یا بایستی به ایمان گذشته بازگردند ( "نشانه ها") یا خود را از جامعه بلازده تمدن امروزی ایزوله سازند ( دهکده) و یا به نحوی با طبیعتی که از آنها رنجیده ، کنار بیایند.(اتفاق) اما در هیچ یک از آثار یاد شده ، خطر به طور کامل رفع نگردیده و آدم ها با دفاعی نه چندان محکم و پایدار ، هراسان و مضطرب در انتظار تهاجم مجدد هستند و شاید منتظر کسی که آنها را از این موقعیت متزلزل و ناپایدار برای همیشه نجات بخشد.

اما شاید بتوان فیلم "آخرین کنترل کننده هوا" را پاسخی بر این نوع پایان های به اصطلاخ الا کلنگی فیلم های قبلی شیامالان دانست.(متاسفانه نتوانستم ترجمه دیگری برای بخشی از عنوان فیلم یعنی "The Airbender" پیدا کنم ، خصوصا که اسم دیگر پیشنهادی برخی دوستان یعنی "هوا افزار" یا "باد افزار" هم نام چندان مانوسی به نظر نمی آید)

شیامالان که برای نخستین بار ، داستان و شخصیت های فیلم را به طور کامل از یک مجموعه کارتونی تحت عنوان "آواتار : آخرین کنترل کننده هوا" گرفته (مجموعه ای که طی سالهای 2005 تا 2008 در 50 قسمت به روی آنتن تلویزیون رفت) ، در یک فیلم آخرالزمانی دیگر ، منجی موعودش را نیز ( به سبک و سیاق سایر آثار اخرالزمانی چند سال اخیر) معرفی می نماید؛ پسری 12 ساله به نام "آنگ" که آخرین بازمانده از نسل آواتارهاست. در مجموعه کارتونی و همچنین در فیلم "آخرین کنترل کننده هوا" ، گفته می شود آواتارها تنها موجوداتی بوده و هستند که می توانند علاوه بر ارتباط با دنیای ارواح (که گویا تعادل این دنیا را برقرار می سازند) 4 عنصر اصلی طبیعت یعنی هوا و آب و زمین و آتش را به فرمان خود درآورده و تحت کنترل بگیرند و به این ترتیب بر جهان حکومت کنند.

آنگ حدود 100 سال پیش از دست دشمنانش گریخته و درون یک گوی بزرگ یخی حبس شده تا اینکه توسط دو خواهر و برادر از انسان های سرزمین آب ( به اسامی کاتارا و سوکو) نجات پیدا می نماید. در طی این مدت ، ملت آتش به فرماندهی "اوزای" ، به سرزمین های دیگر یورش برده و آنها را تحت سلطه خود درآورده است. آنگ متوجه می شود که او قبل از آموزش کنترل آب و خاک و آتش ، گریخته و حالا نیاز دارد برای عمل به وظیفه آواتاری خود یعنی تحت کنترل درآوردن 4 عنصر اصلی و نجات جهان ، طریق و شیوه به فرمان درآوردن آنها را بیاموزد.

در این راه کاتارا و سوکو به وی یاری می رسانند و البته پسر پادشاه آتش به نام پرنس زوکو نیز که از نزد پدر رانده شده و تنها شرط بازگشتش ، یافتن آخرین آواتار است ، نیز به دنبال او می گردد. چراکه پادشاه ملت آتش براین قضیه آگاه است که آخرین آواتار ، حکومت و سلطنت او را نابود کرده و جهان را از زیر سلطه اش رهایی خواهد بخشید. از همین روست، وقتی درمی یابد آنگ به معبد شمالی ملت آب ، پناه برده با تمام قوا ، به آنجا حمله می کند .

فیلم "آخرین کنترل کننده هوا" به جز موضوع و محتوایش، تقریبا از ساختار روایتی معمول آثار     حادثه/ اسطوره و به اصطلاح اپیک (Epic) سالهای اخیر هالیوود مانند :"ارباب حلقه ها"، "جنگ های ستاره ای"، "شاهزاده پارس" و مجموعه فیلم های "نارنیا" بهره برده است و در این مسیر ، به جز برخی لحظات جلوه های ویژه تصویری ، لحظات تازه و نابی در آن مشاهده نمی شود. آنگ به جز وجه اسطوره ای ایدئولوژیکش(که در سطور بعد به آن خواهم پرداخت) تقریبا از همان ویژگی های    کلیشه ای شخصیت هایی مانند فرودو در "ارباب حلقه ها"(که دفاع از قلعه سرزمین روهان در قسمت دوم این سری ، بسیار شبیه به دفاع از معبد شمالی ملت آب است) یا لوک اسکای واکر در     "جنگ های ستاره ای" (که او نیز بایستی آموزش های لازم برای اینکه یک "جدای" شود و دنیا را نجات دهد را نزد استادی به نام "یودا" ببیند) ویا دستان در "شاهزاده پارس" ( که همچون او شجاع و جنگجو و باهوش به نظر می آید) و بالاخره شاهزاده کاسپین در "نارنیا" ( که او هم بازگشته تا سرزمین غصب شده اش توسط تلمارین ها را پس بگیرد) برخوردار است.

داستان و فیلمنامه " آخرین کنترل کننده هوا" با پدید آمدن یک وضعیت ویژه در روند زندگی عادی مردم سرزمین آب ، یعنی بیرون آمدن آنگ از درون حباب یخی و آغاز ماموریتش برای بازگشت به موقعیت آواتار شروع می شود و سپس فراز و نشیب های معمولی ،کشش های مختلف فیلمنامه را در مقاطع متعدد قصه ، می سازد. فراز و نشیب های بعضا نخ نما شده و کهنه همچون پی بردن دشمنان آواتار یعنی کنترل کننده های آتش به حضور وی و تعقیب و گریز سرزمین به سرزمین در حین آموزش فنونی که او را به موقعیت آواتار نزدیک می سازد یا درگیری های مقطعی آنگ که او را بعضا تا پای مرگ پیش می برد و ...

فیلم "آخرین کنترل کننده هوا" ، به لحاظ روایتی تفاوت چندانی با نسخه مجموعه تلویزیونی و کارتونی خود ندارد ، حتی بسیاری از شخصیت ها ، نعل به نعل مشابه انتخاب شده اند ؛ از آنگ و کاتارا و سوکو گرفته تا آن جانور پرنده و زوکو و عمویش . تنها ، کاراکتر پرنسس یو در فیلم شیامالان اضافه شده که شاید براساس تمایلات گیشه ای کمپانی های تولید کننده فیلم ، بتواند سایه ای از یک عشق معمول تین ایجری با سوکو را در قصه ارائه دهد تا بلکه گروهی دیگر از تماشاگران بالقوه فیلم را بالفعل گرداند.

اما برعکس تشابه محتوی و روایت کارتون و فیلم "آخرین کنترل کننده هوا" ، فضای فیلم شیامالان به کلی با فضای کارتون "آواتار :آخرین کنترل کننده هوا" ، تفاوت دارد. کارتون مذکور به طور کلی از فضایی طنز آمیز و با شوخی های پیاپی (حتی در جدی ترین فصول خود) بهره مند است ولی اثر شیامالان ، به جز برخی لحظات ، از چنین فضایی بی بهره به نظر می آید. حتی شخصیتی همچون سوکو که در کارتون به شدت شوخ و جذاب است اما در فیلم شیامالان به جوانی عاشق پیشه و بعضا منفعل بدل شده است. یا شوخ طبعی کاتارای کارتونی که حتی در نبردهایش کاملا مشخص است با عبوسی همزاد فیلمی وی چندان نمی خواند. ("کاتارا"ی کارتون "آواتار ؛ آخرین کنترل کننده هوا" کاملا به کنترل آب از همان ابتدای داستان ، مسلط نشان می دهد اما در فیلم ، گویا که هنوز در حال فراگیری و در مرحله آزمون و خطا است).

البته ماجرای فیلم "آخرین کنترل کننده هوا" تنها بخشی از قصه کارتونش را دربرمی گیرد و به جز معبد سرزمین آب و گذری هم به سرزمین ملت خاک ، آنگ یا همان آواتار درگیر عناصر دیگر نمی شود و قرار است، نحوه کنترل سایر عناصر را نیز آموزش ببیند. تنها در اواخر فیلم و در جنگ با نیروهای کنترل کننده آتش در دفاع از معبد شمالی آب است که قدرت آنگ آواتار را در کنترل کردن آب بر علیه ارتش آتش را مشاهده می نماییم. از این گذشته در ابتدای فیلم نیز عنوان "کتاب اول : آب" بر پرده نقش می بندد. اگرچه توضیح اضافه ای مبنی برساخته شدن سایر قسمت های فیلم ( مثلا در مورد زمین و آتش) داده نشده است.

اما آنچه بیش از هر یک از عوامل ذکر شده(اعم از قصه و ساختار روایتی و یا ساختار سینمایی و جلوه های ویژه تصویری) می تواند فیلم "آخرین کنترل کننده هوا" را نسبت به آثار مشابه برجسته سازد،وجه شدید ایدئولوژیک فیلم است (که در سطور پیشین وعده دادم درموردش بیشتر توضیح دهم) که حتی اسطوره و قهرمان آن را نیز از مثال های تخیلی و افسانه ای فراتر برده و به باور گروهی از مسیحیان بنیادگرا ( موسوم به انجیلی یا اوانجلیست و یا همان مسیحیان صهیونیست)  به یک اسطوره عقیدتی و عنصر ایمانی بدل ساخته است.

براساس مکتوبات موجود ،"آواتار" صورت یونانی "آگادا" از اسطوره های فرقه صهیونی "کابالا" است که در کنار عنصر دیگری به نام "هلاخا" از جلوه های روحانیون یهود یا همان "ربی" و یا "ربای" به شمار می آید. لازم به یادآوری است( همان طور که در مقالات پیشین این قلم به تفضیل شرح داده شده است) "کابالا" فرقه ای صهیونی به شمار می آید که در پایان نخستین جنگ صلیبی و فتح اورشلیم در سده اول هزاره دوم توسط صلیبیون و با متشکل شدن گروهی از شوالیه های صلیبی تحت عنوان شوالیه های معبد سلیمان ( که به اختصار شوالیه های معبد نیز خوانده شده و می شوند)  پس از تعلیم آموزه های شرک آمیز ساحران مصر باستان توسط برخی خاخام های مصری به این شوالیه ها ، شکل گرفت و در قالب سازمان های مخوفی همچون فراماسونری و ایلومیناتی به تمام جهان و دربارها و مراکز حکومتی بسط داده شد. از همین روست که ملاحظه می شود همان 4 عنصر (یعنی هوا یا باد ، آب و زمین یا خاک و آتش) که در آموزه های فرقه کابالا اصل مراتب عرفانی به شمار آمده و در مراحل بالاتر بایستی به تسخیر فرد برگزیده درآید ( همان گونه که در کارتون و فیلم "آخرین کنترل کننده هوا" نیز وظیفه اصلی آنگ آواتار محسوب شده است) در آیین ایلومیناتی نیز از نشانه ها و نمادهای برجسته به شمار آمده است.( نگاه کنید به کتاب و فیلم " فرشتگان و شیاطین")

و از همین روست که سمبل ها و آیین های شرک آمیز در فیلم "آخرین کنترل کننده هوا" به وفور دیده می شود. از جمله اینکه تنها آواتارها می توانند عناصر اصلی طبیعت یعنی هوا و آب و خاک و آتش را در اختیار بگیرند و در این میان از خدا و آفریننده هستی و قادر متعال خبری نیست! و نیرویی دیگر که جهان مادی را متعادل می کند همانا تحت عنوان "جهان ارواح"شناسانده می شود که گویا قدرت های ماورایی و متافیزیکی آواتارها و کنترل کننده ها از همان جهان می آید.

آنگ برای یافتن راه چاره و مقابله با دشمنان خود، از همین جهان ارواح و مشخصا روح اژدها کمک می گیرد و از طرف دیگر بخشی از تعادل جهان را ارواح ماه و اقیانوس برقرار کرده اند که به شکل دو ماهی در آب های برکه معبد شمالی ملت آب ، شناور هستند و گویا همین روح ماه بوده که پرنسس یو را از مرگ نجات داده و وقتی فرمانده ژائو از لشکر آتش به قتل روح ماه دست می زند! این پرنسس یو است که به تلافی زندگی که از روح ماه دارد ، زندگی خود را به آن بازگردانده و با مرگش باعث بازگشت تعادل به جهان می شود!! در واقع در اینجا قدرت مخلوق ( یعنی پرنسس یو که زندگی اش را از روح ماه داشت) همپا و هم سان قدرت خلاقیت و خالقیت روح ماه به شمار می آید.

به این ترتیب افسانه پردازان کابالیست در فیلم و کارتون "آخرین کنترل کننده هوا" حتی شرک مضاعف خویش را نیز به توان 2 رسانده اند که برای خلق و خلاقیت و خالق بودن ، هیچ حد و مرزی در تصورات و تخیلات خویش قائل نیستند. ( با توجه به دوبله و پخش مجموعه کارتونی "آواتار : آخرین کنترل کننده هوا" در شبکه رسمی ویدئویی کشور ، این سوال از متولیان بخش سمعی و بصری معاونت محترم سینمایی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی جدی است که چگونه مجوز پخش چنین اثر آشکارا شرک آمیزی با برچسب رسمی و با استفاده از اطمینان خانواده ها به این شبکه علنی و توزیع آن در میان کودکان و نوجوانان صادر شده است؟!!)

اما گرشوم شولم (از مورخان و عالمان فرقه کابالا) در کتاب "جریانات بزرگ در عرفان یهودی" درباره "آواتار" یا همان "آگادا" می نویسد:

"...در آگادای کابالایی ، رخدادها در مرحله فوق العاده گسترده ای به وقوع می پیوندند ، مرحله ای که با افق کیهانی ، زمین و آسمان در آگادای کهن در تلاقی بودند. اما اینک اهمیت بیشتر ، برروی عناصر آسمانی متوجه است که بیش از پیش مطمح نظر است. همه رخدادها ، ابعاد  غول آسا و اعتباری گسترده تر تلقی می شوند ، مراحل قهرمانان آگادای کابالایی به وسیله دست غیبی و قوای مکنون هدایت می شوند و تحت سیطره های رمزی و اسطوره ای هستند که اعمال آنها نیز همزمان بر عالم برین ، اثر می کند..."

براساس نوشته های کتب بالینی فرقه کابالا مانند "زوهر" یا "باهر" ، اسطوره "آگادا" یا همان "آواتار" ، پیوند های ناگسستنی با آموزه های مسیحایی / صهیونی و آرمان های آخرالزمانی این فرقه دارد که از همان قرون اولیه پیدایش آن ، در اروپا نضج داده شد و در سازمان های فراماسونری تحت عناوین حکومت جهانی تبلیغ شد که امروزه با نام "نظم نوین جهانی" شناخته می شود.

گرشوم شالوم درباره پیشرفت تفکر آخرالزمانی کابالایی از قرون اولیه هزاره دوم در اروپا می نویسد :

"...جریان نوینی به نحوی عمیق در حیات متزلزل یهودیان آلمانی در قرن دوازدهم اثر گذاشت و آن را هدایت کرد و نقش محکمی بر خصایص ادبیات آن برجای نهاد. روح این آثار حتی به نوعی در براهین نیمه فلسفی نافذ افتاد و افسانه ها و اسطوره های کهن در خلال قطعات و فقرات مزبور گردآوری شد...قوای این حرکت دینی بلافاصله در صورت ترجمه ها و پذیرش مواجید شهودی ودر مکاشفات مربوط به آخرالزمان و مسیحا گرایی و هبوط قوای اهریمنی شرارت جلوه می کند..."

مکتب کابالا کارکرد احیاء و ترویج آرمان‏های مسیحایی آخرالزمانی را به دست گرفت و این آرمان‏ها در بنیاد تحریکات جنگ‌افروزانه صلیبی سده سیزدهم و تکاپوهای شِبه‌صلیبی و نو‌صلیبی سده‌های پسین جای داشت. در سده چهاردهم میلادی، هسته‌های فرقه کابالا در جوامع یهودی سراسر جهان، به‏ ویژه در بنادر ایتالیا، گسترده شد. از طریق ایتالیا، که قلب جهان مسیحیت به شمار می‌رفت، پیشگویی‏های اسرارآمیز درباره ظهور قریب‌الوقوع مسیح و استقرار سلطنت جهانی او، به مرکزیت بیت‌المقدس، رواج یافت و دربار پاپ در رم و سایر کانون‏های فکری و سیاسی دنیای مسیحی را به شدت متأثر ساخت. در تمامی این دوران منجمین بانفوذ یهودی، یکی پس از دیگری، درباره ظهور قریب‌الوقوع «ماشی‌یَح» (مسیح) پیشگویی می‌کردند. یک نمونه گرسونیدس، نوه نهمانیدس، است که ظهور مسیح بن داوود را در سال 1358م. پیش‌بینی می‌کرد.

دیگر موضوع پنهانی نیست که عناصر و عوامل فرقه کابالا ، همچنانکه در دستگاههای سیاسی ، امنیتی و اقتصادی غرب به خصوص آمریکا نفوذ چشمگیری دارند در مراکز فرهنگی و هنری به ویژه کمپانی های فیلمسازی و علی الخصوص هالیوود حضوری موثر کسب کرده اند. در تحلیلی که پیش از این درباره فیلم "آواتار" جیمز کامرون نوشتم ، براساس گزارشات و اخبار روزنامه معتبر "دیلی میل" در سال 2004 از قول نویسنده معروفش یعنی "پال اسکات" توضیح دادم که پس از پیوستن برخی از هنرپیشه ها و سینماگران هالیوود به فرقه کابالا ، از فعالیت های شدید این فرقه صهیونیستی و رهبر 75 ساله آن به نام فیووال کروبرگر یا فیلیپ برگ پرده برداشته شد و اسکات در همان روزنامه تاکید کرده بود که فرقه کابالا عملا بر هالیوود حکومت می کند. (جیمز کامرون ، فیلمساز مشهور نیز که سال گذشته فیلم "آواتار" را برپرده سینماها برد ، در سال 2005 به این فرقه صهیونی پیوست).

فیلیپ برگ برای اوّلین بار در سال 1969 دفتر فرقه خود را در اورشلیم (بیت‌المقدس) گشود و سپس کار خود را در لس‌آنجلس ادامه داد. دفتر مرکزی فرقه کابالا در بلوار رابرتسون، واقع در جنوب شهر بورلی هیلز (در حومه لس‌آنجلس و در نزدیکی هالیوود)، واقع است. این رهبر «خودخوانده» فرقه کابالا فعالیت خود را بر هالیوود متمرکز کرد، در طی دو سه سال از طریق جلب هنرپیشگان و ستاره‌های هالیوود و مشاهیر هنر غرب به شهرت و ثروت و قدرت فراوان دست یافت، خانه‌های اعیانی در لس‌آنجلس و مانهاتان خرید و شیوه زندگی پرخرجی را در پیش گرفت. امروزه، شبکه فرقه برگ از توکیو تا لندن و بوئنوس‌آیرس گسترده است و این سازمان دارای چهل دفتر در سراسر جهان است. در سال 2002 دارایی فرقه برگ حدود 23 میلیون دلار تخمین زده می‌شد ولی در سال 2004 تنها در لس‌آنجلس 26 میلیون دلار ثروت داشت. فرقه کابالا ادعا می‌کند که دارای سه میلیون عضو است.

سازمان برگ خود را "فرا دینی" می‌خواند و مدعی است که کابالا "فراتر از دین، نژاد، جغرافیا، و زبان است" و با این تعبیر ، درهای خود را به روی همگان گشوده است. اعضای فرقه، فیلیپ برگ را "راو" می‌خوانند. "راو" همان"رب" یا "ربای" یا "ربی" است که به خاخام‌های بزرگ یهودی اطلاق می‌شود.

فعالیت فرقه کابالای برگ در سال 2004 به‌ناگاه اوج گرفت و با اعلام پیوستن مدونا ( خواننده مشهور آمریکایی)به این فرقه در رسانه‌ها بازتابی جنجالی داشت. بسیاری از خاخام های سنت گرای یهودی ، عقاید فیلیپ برگ و فرقه اش را منشاء گرفته از جادوگران و ساحران مصر باستان و حتی شیطان پرستی یا پاگانیسم  دانستند.

واقعیات نشان می‌دهد که برگ تنها نیست. کانون‌ها و رسانه‌های مقتدری در پی ترویج فرقه او هستند و مقالات جذاب و جانبدارانه‌ درباره‌اش می‌نویسند. "کابالا هالیوود را فرا گرفته است" عنوانی است که مدتهاست در این نشریات به چشم می‌خورد.

 

جالب است که کلید ساخت مجموعه کارتونی "آواتار : آخرین کنترل کننده هوا" نیز در همان سال 2004 خورد که گزارش نشریه "دیلی میل" تنظیم شده بود و در سال 2005 به نمایش عمومی درآمد. اینکه سازندگان آن مجموعه یعنی "مایکل دانته دی مارتینو" و "براین کونیتزکو " چه ارتباطی با فرقه کابالا دارند ، سند و مدرکی در دست نیست ، اما هر دو نفر در زمره تهیه کندگان فیلم شیامالان در کنار دو تهیه کننده صهیونیست یعنی فرانک مارشال و کاتلین کندی ( صاحبان کمپانی مارشال/کندی و تهیه کنندگان همیشگی آثار استیون اسپیلبرگ ) قرار گرفته اند تا فیلم مذکور جلوی دوربین برود. در واقع ام .نایت .شیامالان که توسط  اسپیلبرگ به دنیای سینما راه یافت اینک توسط همکاران قدیمی او ، در اصلی ترین مسیر و جریان سینمای امروز هالیوود یعنی فیلم های ایدئولوژیک و آخرالزمانی قرار گرفته است!

و اینک آخرالزمان

$
0
0

"...و اینک آخرالزمان " در شبکه خبر

هم اندیشی: مجموعه مستند "...واینک آخرالزمان" سعی دارد 

با تکیه بر اسناد و مدارک مستند تاریخی ( که در طی سالهای

مختلف از سوی مراکز پژوهشی و اطلاعاتی و آکادمیک خارجی

در آمریکا و اروپا انتشار یافته ) و اظهارات کارشناسان و اساتید

برجسته داخلی و خارجی همچون :

نیل گابلر ، دکتر جک شاهین ، جی هوبرمن ، ریک آلتمن ، هانا

راسین ، سمیر امین ، باربارا نیکولاسی و ...علاوه برآنکه به

پرسش های فوق جواب گوید ، دغدغه های متعدد دیگری را نیز پاسخ دهد. به گزارش هم

اندیشی؛ چرا امروز فیلم های آخرالزمانی ، سینمای هالیوود را

فراگرفته است؟ اصلا غرب با آخرالزمان چه کار دارد؟ چه روندی 

در هالیوود طی شده تا امروز همه امکانات این کارخانه به 

اصطلاح  رویا سازی در خدمت آخرالزمان پردازی قرار بگیرد؟

مگر هالیوود امروز با هالیوود دیروز چه تفاوتی دارد؟ اصلادر چه

   دورانی و توسط چه کسانی در پای تپه های لس آنجلس

کالیفرنیا ، آن تابلوی بزرگ هالیوود معنا یافت و چه فراز و نشیب

هایی در استودیوهای مختلف آن طی شد تا ژانرهای گوناگون 

بوجود آمدند ،فیلمسازان برجسته سربرکشیدند ، دوران متفاوت 

سیاسی و اقتصادی طی شد و هالیوود همچنان ویترین 

سیاست های  روز ایالات متحده آمریکا باقی ماند؟این پرسشها

 و دهها پرسش دیگر ، مسائلی است که سالها مورد

 سوال دانشجویان و محققان و پژوهشگران سینما و هنر و

فیلسمازان و منتقدین و کارشناسان مختلف بوده و در کتاب ها و

منابعموجود ،  یا به آنها پرداخته نشده یا فقط از دیدگاه خاص و 

رسمی مورد بررسی قرارگرفته اند.                           

مجموعه مستند "...واینک آخرالزمان" سعی دارد با تکیه بر

اسناد و مدارک مستند تاریخی ( که در طی سالهای مختلف از

سوی مراکز پژوهشی و اطلاعاتی و آکادمیک خارجی در آمریکا و

اروپا انتشار یافته ) و اظهارات کارشناسان و اساتید برجسته

داخلی و خارجی همچون :

نیل گابلر ، دکتر جک شاهین ، جی هوبرمن ، ریک آلتمن ، هانا راسین ،

سمیر امین ، باربارا نیکولاسی و ...علاوه برآنکه به پرسش های 

فوق جواب گوید ، دغدغه های متعدد دیگری را نیز پاسخ

دهد. مثلا اینکه هویت و ریشه های بنیانگذاران اصلی سینمای 

هالیوود ( و نه آنان کهبه طور رسمی در کتاب ها آمده اند) چه

بوده و چرا از شغلهای تجاری و بازرگانی به سینما روی آورده 

اند ، درحالی که هیچکدام حتی تخصص هنری هم نداشتند؟

ارتباط استودیوهای هالیوود خصوصا در دوران پس از جنگ دوم

 جهانی و در طی جنگ سرد با سازمان های اطلاعاتی و

سرویس های جاسوسی چه بوده است؟ سینماگران برجسته 

در حلقات اطلاعاتی امنیتی OSS و CIA چه می کردند؟ چه

رابطه ای بین موضوعات مورد علاقه استودیوهای هالیوود و تاریخ 

غرب از قرون وسطی و عصرروشنگری و نهضت اصطلاح دینی تا 

به امروز وجود دارد؟ چرا جنگ های صلیبی و اسطوره هایش در

تولیدات این استودیوها ، جایگاه ویژه ای دارند؟

چرا سینمای غرب مملو از قهرمانان جعلی و خیالی است؟ و

... دهها دقیقه از تصاویر و فیلم های مستندی که تاکنون بر

صفحه تلویزیون نقش نبسته و اعترافات تکان دهنده برخی

سران شبه مذهبی امروز آمریکا همچون هال لیندسی و جری

فالول درباره سینما و آخرالزمان ، از دیگر اسنادی که در

   مجموعه مستند "...و اینک آخرالزمان " به نمایش در

خواهد آمد. مجموعه مستند "...واینک آخرالزمان" به نویسندگی

وکارگردانی سعید مستغاثی و تهیه کنندگی رضا جعفریان در  

سی قسمت ازشنبه 20 خردادماه ، هرروز ساعات 12:45 و

19:45از شبکه خبر پخش می شود.

این دهمین همکاری مشترک سعید مستغاثی(نویسنده و

 

کارگردانو رضا جعفریان( تهیه کننده)در ساخت سریال های

مستند تلویزیونی است.

ترور ماجرای قتل آبراهام لینکلن

$
0
0

 

ترور ماجرای قتل آبراهام لینکلن

 

به دست رابرت ردفورد بزدل

 

وقتی رابرت رد فورد ( بازیگر شناخته شده سینما ) ، جشنواره ساندنس را در سال 1991 ظاهرا برای حمایت و تجلیل از فیلمسازان مستقل بنیاد نهاد و آن را مدیریت و سازماندهی کرد ، بسیاری امیدوار بودند که از درون آن جشنواره ، یک جریان عمده سینمایی شکل بگیرد که در مقابل جریان هالیوود ، بتواند بر فضای سینمایی جهان تاثیر بگذارد.

جشنواره ساندنس در همان دورانی پایه گذاری شد که چندی قبل از آن ، کمپانی های اصلی هالیوود دچار بحران فکر و اندیشه و موضوع شده و راه حل را در آن دیده بودند که با تاسیس بخش های به ظاهر مستقل در کنار استودیوهای اصلی ، به جذب و جلب فیلمسازان سایر کشورها بپردازند. از جمله اینکه فاکس قرن بیستم ، فاکس سرچرز را در کنار خود به وجود آورد و متروگلدوین مه یر ، بخش ایندیپندنت خود را تشکیل داد ، کمپانی سونی ، سونی کلاسیک را تاسیس کرد و امثال میراماکس و نیولاین هم بوجود آمدند. اما این استودیوها هیچ یک نشانی از استقلال و عدم وابستگی به سیستم اصلی هالیوود بروز ندادند. این اتفاق برای جشنواره ساندنس نیز افتاد و بسیاری از کارگردانانی که در این جشنواره با فیلم های اولشان به عنوان فیلمساز مستقل حضور یافتند ، خیلی زود سر از استودیوهای اصلی هالیوود درآورده و ناگزیر از ساخت سخیف ترین و ایدئولوژیک ترین آثار سینمای آمریکا گردیدند.

امثال کویینتین تارانتینو، استیون سودربرگ، جیم جارموش و والتر سالس و ..که به ترتیب از فیلم هایی مانند"سگ های انباری "(1992) و"دروغ ، سکس و نوارهای ویدئویی" (1989) و "عجیب تر از بهشت" (1984) و "خاطرات موتورسیکلت" (2004) به فیلم های سفارشی همچون " حرامزاده های لعنتی " (2009) ، "خبررسان" (2009) "محدوده کنترل" (2009 ) و "آب تیره" (2005) رسیدند!

در واقع می توان گفت جشنواره ساندنس رابرت رد فورد مثل سفره ای فریب دهنده و خوش آب و رنگ برای فیلمسازان خلاق و متفاوت پهن شد تا آنها را جذب کرده و همچون سوخت تازه به پیکر فرتوت و از نفس افتاده هالیوود تزریق نماید که جان تازه ای بگیرد و مجددا ترکتازی خود در عرصه سینمای جهان را دنبال کند.

ساختار و اهداف و برنامه های همین جشنواره ساندنس را می توان به خوبی با ویژگی ها و خصوصیات سینمایی بنیانگذار آن یعنی رابرت رد فورد ، هماهنگ دانست ، به گونه ای که انگار طرح و مقصد ساندنس اصلا ازمجموعه خصوصیات هنری و سینمایی رد فورد ناشی شده و بیرون آمده است.

رابرت رد فورد از آن دسته بازیگران هالیوود بود که با فیلم های غیر تبلیغاتی و بعضا ضد پروپاگاندای هالیوود ( که امثال جان وین و کلارک گیبل و حتی گری کوپر بدان تعلق داشتند ) معروفیت پیدا کرد. آثاری مانند"بوج کاسیدی و ساندنس کید" ( جرج روی هیل – 1969) ، "نیش" (جرج روی هیل -1973)  ، "سه روز کندور" ( سیدنی پولاک – 1975) و "همه مردان رییس جمهور" ( آلن جی پاکولا – 1976) از آن جمله بودند که رد فورد ( را مانند امثال مارلون براندو ) به عنوان یک هنرمند معترض و منتقد در هالیوود مطرح ساختند. اما این یک روی سکه بود ، روی دیگر آن که در سالهای بعد به گونه ای عریان و مستقیم به نمایش گذارده شد ، این واقعیت بود که رابرت رد فورد نه تنها از آن قسم سینماگران و فیلمسازان به اصطلاح ضد سیستم ( مانند مارتین ریت و چارلی چاپلین و جوزف لوزی ) نیست تا مغضوب جریانات ایدئولوژیک آمریکایی مثل مک کارتی شود بلکه اگر پایش بیفتد از امثال جان وین و وارد باند و جان فورد نیز افراطی تر و ایدئولوژیک تر و تبلیغاتچی تر است و با ظاهر به اصطلاح چپ و مخالف از جنس امثال الیا کازان، علاوه بر پروپاگاندای ارتجاعی ترین جناح های امپریالیستی ایالات متحده حتی به جذب نیرو نیز برای آنان  می پردازد.شاید این موضوع را می توانستیم از همان اولین تجریه بلند سینمایی وی به عنوان کارگردان ("مردم معمولی" در سال 1980) که جایزه اسکار بهترین فیلم و بهترین کارگردانی را از آن خود کرد ، دریابیم که برای موقعیت بحران زده جامعه آمریکایی  پس از شکست در ویتنام و ایران ، نسخه فاشیستی مبنی برحذف منتقدان روش های غلط ( با تعبیر اشتباه ناخواسته) حتی در سطح نزدیکترین دوستان و خویشاوندان را تجویز می نمود.

شاید از همین رو بود که رد فورد دو دهه بعد در جریان تبلیغات فاشیستی نئوکان ها و دار و دسته جرج دبلیو بوش در غوغای پس از 11 سپتامبر 2001 ، علیرغم ساز مخالف زدن و ادعای دمکرات بودن،  به عنوان سربازی فداکار که سر بزنگاهها خود را نشان می دهد ، در فیلم های تبلیغاتی مانند "آخرین قلعه "(راد لوری-2001) و "جاسوس بازی " (تونی اسکات-2001) به نقش آمریکایی های دو آتشه ظاهر شد ، علیرغم اینکه مثلا در فیلم "آخرین قلعه" به سیستم حاکم وقت بر زندان معترض بود ولی به خاطر اساس حاکمیت ایالات متحده، جان خود را نیز در همان زندان به خطر انداخت. همان گونه که قبلا فی المثل در فیلمی همچون "برو بیکر"( استوارت روزنبرگ – 1980) حضور پیدا کرده و در نقش یک رییس زندان اصلاح طلب ، با قوانین سخت گیرانه و تبعیض گرایانه مخالفت نموده بود و به همین دلیل برای اثبات برنامه ها ، طرح ها و اهدافش با لباس مبدل یک زندانی داخل زندان آرکانزاس شد و جان خویش را به خطر انداخت ولی در نهایت توانست قوانینی را که می خواست و آنها را بنابر عدالت تشخیص داده بود، برآن زندان حاکم کند اما به هرحال اصل زندان باقی ماند و هست.

این همان نوع تفکری است که خصوصیت و ویژگی بخشی مهمی از سیستم ایالات متحده آمریکا و ساختار امپریالیستی آن را تشکیل می دهد. به این معنا و مفهوم که نهایت مخالفت و اعتراض و انتقادش در حد تعارض دو حزب اصلی یعنی دمکرات ها و جمهوری خواهان و تفاوت سلیقه ها باقی مانده و هیچگاه به تقابل با کلیت سیستم سرمایه داری و امپریالیستی آمریکا کشیده نمی شود. شاخص سینمایی این تفکر ، فیلمسازان پر سر و صدایی از قبیل الیور استون یا مایکل مور  هستند که در محور آثارشان علیرغم انتقاد واعتراض به نحوه عملکرد جریان نئو کان ها اما هیچگاه کلیت جریان اصلی حاکمیت آمریکا که بر سرمایه داری و نژادپرستی و سلطه گری استوار است را زیر علامت سوال نمی برند. ( ساخت دو فیلم "مرکز تجارت جهانی" و " دبلیو" نشان داد که امثال الیور استون حتی به همان اعتراض و انتقاد نیم بندشان نیز پایبند نیستند ).

این همان اندیشه و تفکر استراتژیک در هالیوود است که خطاها و جنایات و فجایع ایالات متحده در سطح داخل و خارج را محدود و منحصر به یک فرد و یا گروه کرده (و البته آن را قابل گذشت می داند) و کلیت سیستم حاکم و شاکله سرمایه داری و امپریالیستی آمریکا را مبرا از هرگونه اشتباه و خطا به شمار می آورد. یک نگاه استراتژیک که اندیشه های دفاعی و جنگی خود را هزینه حرکات و تصمیم گیری های مقطعی و گذرا نکرده و آن را در اختیار تمامیت موجودیت ایالات متحده آمریکا در همه ابعاد استکباری اش قرار می دهد. این همان تفکری است که اساس خلق آثاری مانند فیلم "توطئه گر" را تشکیل می دهد.

فیلم"توطئه گر"که بازگشت رابرت ردفورد به عرصه سینما پس از4سال و فیلم"شیرها برای بره ها"  محسوب می شود ، عصاره ای از همین نوع منش و تفکر و در واقع خلاصه ای از کاراکتر سینمایی و سیاسی رابرت رد فورد به نظر می رسد.

"توطئه گر"بیست و چهارمین اثر سینمایی یا تلویزیونی است که درتاریخ تصویر متحرک به نحوی به آبراهام لینکلن (شانزدهمین رییس جمهوری ایالات متحده ) ارتباط دارد. در این رابطه مجموعه ای از فیلم سینمایی و سریال تلویزیونی و انیمیشن ساخته شده که از سال 1908 شروع می شود و معروفترین آنها ، "آبراهام لینکلن" (دیوید وارک گریفیث- 1930) و "آقای لینکلن جوان" ( جان فورد – 1939) ذکر گردیده است. اگرچه دو فیلم یاد شده اصل زندگی لینکلن را در قاب دوربین قرار می دادند اما فیلم "توطئه گر" به ماجرای معروف ترور وی و قضایای محاکمه ضاربین و مظنونین می پردازد. در واقع می توان فیلم "توطئه گر" را در زیر ژانر فیلم های دادگاهی به حساب آورد.

فیلم از سال 1863 و اوج جنگ های داخلی آمریکا موسوم به جنگ های انفصال یا Civil War آغاز   می شود که یکی از افسران ارتش شمال وابسته به اتحادیه به نام فردریک ایکن ( با بازی جیمز    مک اوی) زخمی شده و گفته می شود بر اثر فداکاری او ، پیروزی های مهمی حاصل شده است. فیلم به دو سال بعد دقیقا روز14 آوریل 1865 و مراسم جشن پیروزی اتحادیه در واشینگتن فلاش فوروارد می خورد.

در مراسم فوق ،فردریک ایکن و دو تن از دوستانش برای افتخار دیدار با وزیر جنگ ، ادوین استنتن (با بازی کوین کلاین) همه سالن را زیرپا می گذارند. در همین حال رییس جمهور لینکلن به همراه همسرش در حال تماشای تئاتر هستند که جان ویلکس بوث( یک بازیگر معروف تئاتر) به همراه 6 تن از دوستانش از جمله جان سورات به آبراهام لینکلن ، معاونش اندرو جانسن و وزیر امور خارجه ویلیام سوارد حمله کرده که در این حمله ، لینکلن با گلوله کشته می شود ولی اندرو جانسن و ویلیام سوارد جان سالم به در می برند. در ظرف چند روز ضاربین دستگیر یا کشته می شوند از جمله خود جان ویلکس بوث که در جریان محاصره مخفی گاهش در یک کلبه به ضرب گلوله یکی از سربازان به طور ناخودآگاه به قتل می رسد. اما تنها فرد متواری جان سورات است که به جای وی، مادرش مری سورات (با بازی رابین رایت) دستگیر می شود. او صاحب مهمانخانه مکان جلسات جان بوث و دوستانش بوده بدون آنکه در جریان توطئه قتل لینکلن باشد اما به اتهام توطئه گر اصلی بازداشت شده اگرچه از جنوبی های متعصب و مخالفین دیرین آبراهام لینکلن و سیاست هایش بوده است.

روردی جانسن(با بازی تام ویلکنسن)سناتور ایالت مریلند و استاد فردریک ایکن ، طبق قانون اساسی ولی برخلاف احساسات عمومی، دفاع از مری سورات را برعهده می گیرد ولی در همان نخستین جلسات به دلیل جنوبی بودن کناره گیری کرده و دفاع را برعهده ایکن می گذارد. ایکن نیز اگرچه در ابتدا دفاع از یکی از توطئه گران قتل رییس جمهوری محبوب ایالات متحده را برنمی تابد اما به تدریج متقاعد می شود که طبق قانون اساسی آمریکا ( همان قانونی که سالیان سال برایش جنگیده و جنگیده اند و هزاران کشته داده شده) بایستی از یک متهم بی گناه دفاع نماید، حتی اگر نامزد و همه دوستانش وی را به خیانت متهم کنند.

فیلم " توطئه گر" برخلاف آثار پیشین درباره آبراهام لینکلن ، خیلی زود از دوران حیات او عبور کرده (لینکلن در همان دقایق اولیه فیلم کشته می شود) و به ماجرایی می پردازد که در واقع همین امروز نه تنها گریبانگیر جامعه آمریکا بلکه دغدغه اصلی بسیاری از کشورهایی است که با ادعای دمکراسی و حقوق بشر در شرایط به اصطلاح ویژه و وضعیت فوق العاده ، همه آن ادعاها را زیر پا می گذارند.

همه گره و چالش فیلمنامه "توطئه گر" نیز بر همین محور شکل می گیرد ؛ دو راهی انتخاب اجرای قانون و بقای حکومت در شرایط ویژه که اغلب به عنوان شراط فوق العاده یا وضعیت جنگی و یا حالت اضطراری،  هرگونه زیرپا گذاردن همان قانونی که از سوی حکومت وضع شده را مجاز می شمرد.

در صحنه ای که فردریک ایکن منع شده از حضور در جشن پیروزی به سراغ وزیر جنگ ، ادوین استنتن رفته و به وی می گوید که "چرا تقدیر مری سورات را پیش از محاکمه و قضاوت کمیسیون اتحادیه تعیین کرده اند " ، استنتن پاسخ می دهد : "نگرانی من نگهداری و حفظ اتحادمان است". و پس از اینکه ایکن در جوابش می گوید: "اگر حقوق من تضمین نمی شد چرا باید برای اتحادیه می جنگیدم ؟" استنتن اظهار می دارد : "این کلمات برای به صف کردن نیروها موثر است ولی برای اداره کردن یک ملت خیر"!!

مشابه همین دیالوگ ها ، وقتی ایکن نامه تعلیق حکم اعدام از سوی قاضی رایلی را به استنتن   می دهد، مابین او و وزیر جنگ رد و بدل می شود :

 

استنتن : وقتی برای اولین بار شنیدید که وزیر ایالتی به طرز وحشیانه ای سلاخی شده و اینکه گلوله ای به سر رییس جمهوری شلیک کردند ، همان زمانی که شهر در آشوب بود، آیا نمی خواستید که نظم به شهر برگردد یا فقط نگران حقوق آدمکش ها بودید؟

ایکن : اینکه شما به دنبالش هستید ، عدالت نیست ، انتقام است.

استنتن: من هرگز به دنبال انتقام نیستم .ولی برای اطمینان از دوام این مملکت هرکاری می کنم. مری سورات جزیی از بزرگترین خیانت در تاریخ ما بوده است. ضرورت ایجاب می کند که حکم فورا و با حدت اجرا شود. من هم به قوانین پایبندم جناب وکیل ! ولی اگر مملکت موجودیتش را از دست بدهد ، آنها اصلا به حساب نمی آیند.

 

آنچه از مجموعه حوادثی که در فیلم می گذرد ، بر می آید اعم از فراز و نشیب های فیلمنامه ، دیالوگ ها و فضا سازی اثر ، تلاش سخت رابرت ردفورد و فیلمنامه نویسش ، جیمز دی سولومون ( که براساس داستانی از گرگوری برنستاین آن را نوشته) جهت ارائه این تئوری است که نبایستی برای مصالح گذرای کشور ، قانونی که پایه و بنباد نهادهای اجرایی همان کشور را تشکیل می دهد ، زیرپا گذارد. نوشته های پایانی فیلم حکایت از "تبدیل دادگاههای ویژه زمان جنگ با قضات نظامی به دادگاههای مدنی با هیئت منصفه یک سال پس از اعدام مری سورات" دارد و "حضور هیئت منصفه ای از هر دو بخش جنوب و شمال ایالات متحده در آن دادگاه به طوری که حتی جان سورات، از مجرمین اصلی قتل آبراهام لینکلن و کسی که به خاطر فرار از قانون، مادرش به ناحق اعدام شد را محکوم نشناختند!! و چنانچه فیلم "توطئه گر" نشان می دهد این گویا نتیجه احتمالا پافشاری و ایستادگی امثال فردریک ایکن در طول تاریخ ایالات متحده برابر بی قانونی بوده که به نظر سازندگان فیلم ، آینده آمریکا را از مسائل و معضلات مشابه ، ایمن و مصون بدارد!!!

اما آیا واقعا تاریخ ایالات متحده پس از آن زمان تا امروز قانون مدار بوده و به خاطر مصالح و به اصطلاح امنیت و منافع کشور در اقصی نقاط جهان! نه تنها قانون اساسی آمریکا بلکه همه قوانین بشری را زیر پا نگذاشته است؟ تاریخ حداقل 2-3 قرن اخیر به کلی با آنچه نتیجه گیری رابرت رد فورد و فیلمنامه نویسش از فیلم "توطئه گر" بوده ، متفاوت نشان می دهد. چراکه مثلا در سالهای بعد هم علیرغم آزادی برده ها و لغو قوانین برده داری ، اما هیچگاه برای رنگین پوستان ، حقوقی برابر با سفید پوستان قائل نشدند و در شرایط مساوی ، همواره سرخ پوستان و رنگین پوستان ، مورد اجحاف قرار گرفتند. چراکه پس از آن زمان هم یانکی های دمکرات و به اصطلاح آزادی طلب همچنان به قتل و غارت سرخپوستان ادامه دادند ، آنها را از زمین های خود راندند و در اردوگاههای اجباری اسکان داده و به تحقیر و تضعیف بازماندگانشان پرداختند. همین یانکی ها به جرم دفاع ژاپنی ها از کشورشان و ایستادگی در برابر ارتش آمریکا ، ناجوانمردانه با بمب ناپالم ، توکیو را به آتش کشیدند و صدها هزار انسان اعم از زن و مرد و کودک بی دفاع را در آتش زنده زنده سوزاندند و پس از آن نیز تنها مورد به کارگیری سلاح هسته ای در طول تاریخ را با بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی به ثبت رساندند. همین آمریکاییان بودند که با ادعای دروغین ( به تصریح ژنرال مک نامارا ، وزیر دفاع وقت آمریکا) حمله قایق توپدار ویتنام شمالی به ناو آمریکایی را بهانه کرده و حداقل 10 سال جنگ خانمانسوز را به مردم ویتنام تحمیل کردند تا به اندازه چندین برابر جنگ دوم جهانی بمب های خوشه ای و ناپالم و میکروبی و ...بر سر مردم بی پناه ویتنام فرو ریزند. همین حکومت آمریکا بود که در 19 آوریل 1993 ، 82 تن از اعضای فرقه داویدیان ( اعم از زن و مرد و بچه ) را به جرم تجمع در ساختمانی در شهر ویکو آمریکا با مسلسل و تانک قتل عام کرد، همین دولت ایالات متحده بود که پس از 11 سپتامبر 2001 به بهانه وضعیت اضطراری با یک دستور فاشیستی به نام "عمل میهن پرستانه" تمامی حقوق شهروندی را نادیده گرفته و به تجسس و تفحص در خصوصی ترین و شخصی ترین زوایای زندگی آمریکاییان پرداخت. عملی که به گفته منابع بین الملی سالهاست از سوی تشکیلات NSA یا همان National Security برای شنود مکالمات و ثبت ارتباطات اینترنتی و ای میل ها از سراسر دنیا ، نه تنها حقوق شهروندان آمریکایی بلکه حقوق انسانها در کل جامعه جهانی را لگد مال کرده است. و همین حاکمان آمریکا هستند که براساس همان قانون اساسی ایالات متحده ( که در فیلم "توطئه گر" بارها و بارها مورد تاکید فردریک ایکن برای رعایت حقوق شهروندی قرار می گیرد) ، ممالک و ملت های بسیاری را به جرم استقلال طلبی و آزادیخواهی مورد تعدی و تجاوز قرار داده و برخلاف هر قانون و ضابطه بشری ، بزرگترین فجایع انسانی را به آنها تحمیل کردند. همین حاکمان آمریکا هستند که در طول 8-9 سال اخیر به دنبال اشغال عراق ، براساس آمار سازمان های بین المللی در حدود 5/1 میلیون نفر از مردم این کشور را کشته اند.(دهها برابر آنچه صدام در طول حکومت خود انجام داد!). مگر خود همین رابرت رد فورد در فیلم "شیرها علیه بره ها" ، مردم افغانستان را برروی مونیتور ماهواره ای آمریکاییان مانند نقطه هایی کوچک نشان نداد که به راحتی حذف می شوند؟

اما سازندگان فیلم "توطئه گر" بنا بر همان دکترین و روش استراتژیک که در ابتدای این مطلب شرح داده شد ، ضمن انتقاد به عملکرد دوره ای از حاکمیت یا فردی از مسئولین ایالات متحده ، کلیت سیستم آمریکا و آینده آن را از هرگونه خطا و گناهی بری معرفی می نمایند.

انتقاد ردفورد و سولومون به سیستم حکومتی پس از آبراهام لینکلن است که علیرغم جنگیدن سران آن برای استقلال و آزادی و به اصطلاح حقوق بشر، اما در قبال ضایع شدن حقوق شهروندی زنی بی گناه (مری سورات)به بهانه شرکت در توطئه قتل یک رییس جمهور محبوب، سکوت کرده اند. که البته حق به جانب بودن آنها را نیز با همان دیالوگ های استنتن که ذکر کردم و یا موضع گیری دوستان ایکن نمایش داده می شود. اما در عین حال نشان می دهند که همین سازمان حکومتی در زمان جنگ و شرایط ویژه، این حق را برای همان مری سورات (که متهم به توطئه برای قتل رییس جمهور است) قائل می شود که وکیل مدافع داشته باشد و از وی در دادگاه دفاع به عمل آید.

در عین حال نشان می دهند که وکیل وی ( فردریک ایکن )که از افسران و قهرمانان جنگ با جنوبی ها ( خاستگاه اجتماعی و سیاسی مری سورات) بوده با تمام وجود و حتی به قول روردی جانسن بیشتر از پسرش در دفاع از سورات فداکاری می کند و همه حیثیت و سابقه و خانواده اش را در معرض خطر قرار می دهد. این همان شعار "تو دشمن من هستی ولی حاضرم برای اینکه حرفت را بزنی ، فداکاری کنم" است که در فیلم "توطئه گر" به تصویر کشیده می شود.

در فیلم "توطئه گر" نشان داده می شود که سرانجام هیئت قضات نظامی ، علیرغم شرایط جنگی و عدم تسلیم جان سورات  و علیرغم خواست و احساسات مردم  و همچنین نیازی که حاکمان در حفظ حکومت تازه رهیده از جنگ چند ساله برای جلب افکار عمومی و نشان دادن قدرت احساس می کنند و با وجود اینکه از سوی وزیر جنگ منصوب شده اند ، اما رای به اعدام مری سورات نمی دهند و تنها این وزیر جنگ یعنی ادوین استنتن است که شخصا رای را برمی گرداند ، یعنی بی عدالتی و ظلم روا داشته شده در فیلم فقط از سوی یک نفر اعمال شده و همه ماجرای وضعیت فوق العاده و قربانی کردن قانون در برابر شرایط خاص ، در نهایت به یک نفر محدود می شود!

نکته جالب اینجاست که انتصاب قضات دادگاه از سوی شخص رییس جمهوری و یا مقام اجرایی همچون وزیر جنگ، ادوین استنتن از نکات ضد حقوق بشری است که در فیلمنامه و فیلم "توطئه گر" می توانست ، توجیه روایتی برای علت بی عدالتی در حق مری سورات محسوب شود ولی در کمال شگفتی مورد توجه فیلمساز و فیلمنامه نویس واقع نمی گردد . ماجرای اصل تفکیک قوا که خود غربی ها برآن تاکید داشته و استقلال قوای مجریه از قضاییه را از اصول دمکراسی ذکر می کنند. چنین نابهنجاری در فیلم "توطئه گر" حتی به عنوان یکی از عناصر فضا سازی برای مظلومیت مری سورات، به چالش کشیده نمی شود( اگرچه در صحنه ای،  اعتراض فردریک ایکن را می شنویم که در دادگاه به دخالت دادستان درتغییر رای شاهدان حمله می برد ولی به هیچوجه از دخالت مقام اجرایی در تعیین قاضی سخنی نمی گوید و حتی برای برگرداندن رای اعدام مری سورات به سراغ قاضی رایلی می رود که خود از جانب لینکلن انتخاب شده بوده!) چراکه این یک پاشته آشیل قانون اساسی ایالات متحده آمریکاست و همین امروز نیز قضات عالی دادگاه فدرال از سوی رییس جمهوری منصوب می شوند. از همین رو اصل تفکیک قوا (به عنوان بارزترین اصل رعایت حقوق شهروندی در جوامع به اصطلاح دمکراتیک) در قانونی که مدعی  دمکراسی و حقوق بشر است ، نادیده گرفته شده و هیچکس از مدعیان آزادی و دمکراسی در آمریکا و سینمایش به دلیل آنکه چنین تسامحی در قانون اساسی آمریکا وجود دارد ، حاضر به زیر علامت سوال بردن آن نشده اند!!

اما در کنار این قضیه تفکرات و اندیشه های ایدئولوژیک آمریکایی نیز همچنان در فیلم "توطئه گر" نمایان است،  از جمله :

-          مظلومیت جنوبی ها که از نگاه سنتی نژادپرستانه حاکم بر هالیوود می آید. نگاهی که از فیلم های اولیه تاریخ سینما مثل "تولد یک ملت" دیوید وارک گریفیث وجود داشته تا فیلم محبوبی مانند "برباد رفته" ویکتور فلیمینگ و دیوید سلزنیک که همه قهرمانان اصلی داستان ، جنوبی و برده دار و حتی نژادپرست افراطی و از فرقه کوکلوس کلان ها هستند ( امثال اشلی ویلکز و رت باتلر و ...) و شمالی ها غارتگر و شارلاتان نمایانده می شوند.

-          تروریست بودن کاتولیک ها در ادامه نگرش صلیبی/صهیونی حاکم بر هالیوود که در آن ، پروتستان ها و پیوریتن ها و اوانجلیست ها ، موجه و مثبت و  انسان دوست به تصویر کشیده می شوند و هر آنچه صفت غیر انسانی است، متوجه کاتولیک ها می گردد.

-          سخنی از برده داری در آمریکا به عنوان یکی از فاجعه بار ترین وقایع تاریخ این کشور به میان نمی آید، تا این سیاه ترین نقطه تاریخ بشر معاصر ( که آثارش هنوز در جامعه آمریکایی به چشم می خورد)از اذهان زدوده شود! آنچه که الغایش به عنوان یکی از مهمترین حوادث دوران آبراهام لینکلن و به قولی باعث و بانی ترور وی محسوب شده است.

-          به طور مکرر بر قانون اساسی آمریکا به عنوان پیشرفته ترین و متمدنانه ترین قانون بشری! تاکید می شود، بدون آنکه از منشاء و هویت فراماسونری آن صحبتی شود. ان درحالی است که براساس نوشته های خود مورخین غربی و به ویژه آمریکایی ، اغلب بنیانگذاران ایالات متحده و نویسندگان قانون اساسی از جمله جرج واشینگتن و بنیامین فرانکلین و جفرسن و جان لاک و ... از اعضای لژهای مخفی فراماسونری بودند که عین قوانین و قواعد مشرکانه ، سرمایه سالارانه ، نژادپرستانه و سلطه طلبانه تشکیلات ماسونی را در قانون اساسی آمریکا وارد کردند.

قانونی که به اصطلاح نظم نوین جهانی یا نظم جدید سکولار( Novus Ordo Seclorum) یا بهتر بگوییم حکومت جهانی صهیون شعار اصلی اش بود که حتی در پشت دلارهای آمریکا هم ثبت گردید.

 

اما ساختار سینمایی فیلم " توطئه گر"، بسیار پخته تر از فیلم های پیشین رابرت رد فورد به نظر می رسد. یکی از آسیب های ساخته های قبلی رد فورد ( پس از فیلم "مردم معمولی" ) حتی در "مسابقه تلویزیونی حضور ذهن" و"نجواگر اسب" و "افسانه بگرونس" تا آخرینش یعنی "شیرها علیه بره ها" ، اختلاط ناهمگون دو فضای قصه گوی کلاسیک  و ضد قصه یا به اصطلاح هنری از جنس فیلم های دهه 60 اروپایی است که به نظرم بیشتر ژست و افه ردفورد برای فیلمسازان مستقل خصوصا برای تبلیغات جشنواره پر سر و صدای ساندنس بوده است.

پرگویی های خسته کننده ، صحنه های کشدار، استفاده از نمادها وسکانس های مجردبرای نمادپردازی که اساسا نه به فیلم می چسبید و نه با داستان پیوند می خورد، عناصر آشنای سینمای ردفورد هستند که تقریبا در فیلم "توطئه گر" نمودی ندارند.

"توطئه گر" از یک شروع خوب برخوردار است و خیلی سریع از مقدمه گذر کرده و تماشاگر را به داخل اصل قصه پرتاب می نماید.شخصیت ها به اجمال و ایجاز معرفی شده و باز می شوند. اگرچه به نظرم تقریبا هیچکدام از آنها به شخصیت راه نبرده و در حد تیپ باقی می مانند. زیرا به سهولت می توان مابه ازای اکثرشان را در فیلم های متعددی از تاریخ سینما سراغ گرفت و اساسا شخصیت های آشنایی به نظر می آیند. خصوصا که اساس ساختار سینمای زیر ژانر دادگاهی فیلم "توطئه گر" و حتی شخصیت مری سورات به شدت فیلم "می خواهم زنده بمانم" رابرت وایز و کاراکتر باربارا گراهام آن فیلم ( با بازی سوزان هیوارد) را به ذهن متبادر می سازد. تلاطم متهم و وکیل و تماشاگر تا لحظات آخر فیلم ، حضور وکیل با وجدان و فداکار ، تقاضا از رییس جمهوری و ناامیدی پایانی( به قول هیچکاک خالی نشدن پتانسیل تماشاگر) و ...و حتی لحظه دلخراش اعدام ( که در فیلم "توطئه گر" با اسلوموشن و افکت صوتی تاثیر گذار ، ذهن را تکان  می دهد) همه و همه از فیلم هایی مانند "می خواهم زنده بمانم" یا " راه رفتن مرده مرده " تیم رابینز یا "در کمال خونسردی " ریچارد بروکس و یا حتی "مسیر سبز" فرانک دارابانت گرفته شده است.

پایان فیلم ، تقریبا همان است که از ابتدا حدس زده می شد و این پایان با یک شیب آرام و منطقی رقم زده می شود. در این شیب هیچ اتفاق خاصی نمی تواند تغییر چندانی بدهد و ابتری تلاش های وکیل فردریک ایکن در هر یک از برخوردهای هیئت قضات ، ادوین استنتن ، اطرافیان فردریک و حتی خود مری سورات مشخص و معلوم است ، اگرچه در تقابل گفتاری و قضایی بر دادستان می چربد و در هر گام،  وی مغلوب می سازد اما خودش نیز چندبار  بر بی اثر بودن دفاعیات و تلاش هایش اعتراف می کند. در یکی از صحنه های فیلم ، دوست نزدیک فردریک به وی می گوید که اگر در این محاکمه ببازد و پیروز نشود بر سابقه و و موقعیتش تاثیر دارد و اگر پیروز شود ، مانند مری سورات حتی از جانب دوستان و نامزدش یک خائن به حساب می آید. یعنی در اینجا وی وارد یک معامله دو سر باخت شده است که البته رابرت رد فورد و جیمز دی سولومون آن را به یک برد برای وی و البته فیلمساز و صدالبته تاریخ ایالات متحده آمریکا و موقعیت امروزینش بدل می سازند!

اما دو نکته است که در فیلم به آنها اشاره نشده و همین موضوع به یکی از حفره های فیلمنامه بدل می شود. این که نه در جریان بازجویی ها و محاکمه و نه در صحبت های خصوصی مثلا ایکن با انا سورات یا مری و نه در اسناد و مدارکی که در جریان دادگاه و  در رسانه ها و نشریات به چاپ می رسند ، به هیچوجه از انگیزه های قاتلین و ضاربین صحبتی به میان نیامده و فیلمساز و فیلمنامه نویس به عمد از کنار آن رد می شوند. تنها سخنی که حکایت از هدف دار بودن ترور آبراهام لینکلن دارد ، شعار جان ویلکس بوث است هنگامی که پس از شلیک به رییس جمهوری از بالکن سالن تئاتر به پایین پریده و فریاد می زند که "جنوب انتقامش را گرفت ". ولی در طول فیلم و فیلمنامه هیچ اشاره ای به این جمله کلیدی نمی شود که در یکی از مهمترین صحنه های فیلم و از زبان یکی از شخصیت های اصلی ( که لااقل در کنار مری سورات و پسرش ، بیش از سایرین نامش می آید) بیان می گردد.

چرا فیلمساز علاقه ای به اشاره ولو اجمالی به علل جنگ های انفصال نداشته ( که در نخستین صحنه فیلم "توطئه گر" با بخشی از نتایج فاجعه بار آن مواجه می شویم) و چرا از علت آن انتقام مورد نظر جان بوث سخنی نمی راند؟

به نظر می آید پاسخ این سوالات اساسی داستانی و حفره های فیلمنامه ای به اصل ماجرای رابطه لینکلن و جنگ های انفصال جنوب و شمال و علل ترور وی مربوط شود که بیان و تصویرش چندان به ذائقه سازندگان فیلم و کمپانی تولید کننده خوش نمی آمده است.

آنچه در تاریخ آمده این روایت رسمی بوده که آبراهام لینکلن به دلیل لغو قانون برده داری با برخی از ایالات جنوب آمریکا درگیر شد که همین موضوع به جنگ های موسوم به انفصال انجامید و در ادامه که شکست جنوب را در پی داشته ، ترور لینکلن را نیز به دست جنوبی های متعصب به همراه داشته است.

اما تحقیق وپژوهش و بررسی تحلیلی این مبحث مهم تاریخ ایالات متحده براساس اسناد و مدارک معتبر، حکایتی به جز این را دربرابر ما قرارمی دهد که علل پرهیز سازندگان فیلم "توطئه گر" از بیان و تصویر آن وحتی خودداری از اشاره ای ولو اجمالی برمبنای تاریخ رسمی راروشن می سازد.

اولا ؛جنگ های انفصال یا درگیری های بین ارتش شمال (همان اتحادیه) و نیروهای جنوب موسوم به کنفدراسیون به دلیل تاکید و پافشاری آبراهام لینکلن بر لغو قانون برده داری نبوده است. ( نکته جالب اینکه خود بنیانگذاران آمریکا و نویسندگان قانون اساسی اش مانند جان لاک از برده داران بزرگ بوده اند!)

اسناد و مدارک تاریخی حاکی از آن است که آبراهام لینکلن به عنوان نخستین رییس جمهور از حزب جمهوری خواه ( همین نئو کان های امروز و اسلاف امثال جرج دبلیو بوش و رونالد ریگان) به دنبال حفظ منافع اقلیت سرمایه دار شمال و بانک داران و زمین داران بزرگ ، در پی زمین آزاد و کارگر آزاد بود که بسیاری از منابع آنها در انحصار جنوبی ها قرار داشت . از همین رو وقتی به ریاست جمهوری رسید ، هفت ایالت جنوبی از اتحادیه ایالات خارج شدند و زمانی که لینکلن تلاش کرد تا پایگاه فدرال در قلعه سامتر کارولینای شمالی را پس بگیرد ، 4 ایالت دیگر نیز عضویت اتحادیه را ترک گفتند و کنفدراسیون را تشکیل دادند. بنابراین آبراهام لینکلن برای بازگرداندن ایالات خارج شده از اتحادیه به جنگ های انفصال روی آورد. خود وی در مقابل آنانی که تصور می کردند لینکلن به خاطر الغای قانون برده داری می جنگد ، در نامه ای به هوراس گریلی ، روزنامه نگار و از حامیان الغای برده داری نوشت :

"...هدف ثابت من در این کشمکش ، نجات اتحاد ایالت هاست نه حفظ یا نابودی برده داری. اگر بتوانم این اتحاد را با آزاد کردن برده ای نجات دهم ، این کار را می کنم و اگر با آزاد کردن همه  برده ها بتوانم آن را حفظ نمایم ، این کار را خواهم کرد..."

در واقع آبراهام لینکلن هنگامی در اول ژانویه 1863 میلادی ، اعلامیه رهایی از بردگی را انتشار داد که از یک طرف نیروهای ارتش جنوب در کنفدراسیون با اتکاء بر همان برده ها به سختی مقاومت می کردند و آزاد نمودن برده ها می توانست آنها را تضعیف نماید و از طرف دیگر برده های آزاد شده به عنوان نیروی کار جدید و ارزان و یا رایگان می توانستند در کشت و زرع زمین های پهناور شمال که بدون کارگر مانده بود ، کمک شایانی باشند و غذای ارتش شمال را تامین نمایند، ضمن اینکه نیروی جدیدی هم برای این ارتش به شمار می آمدند.

واقعیت این است که برده داری پس از آن هم لغو نشد و بعد از جنگ های انفصال ، آنان که    زمین های وسیع جنوب را به چنگ آوردند ، همانا سرمایه داران و زمین خواران شمالی بودند و بازهم سیاه پوستان بی پول و فقیر (که قدرت خرید زمین و مالکیت آن را نداشتند ) همچنان به بردگی در آن زمین ها ادامه دادند.

اما دومین مقوله ای که در فیلم "توطئه گر" خصوصا درباره ماهیت فکری و ایدئولوژیک ضاربین و قاتلین آبراهام لینکلن نادیده گرفته شده ، روشن ساختن وابستگی های تشکیلاتی و سازمانی آنها بوده است. اینکه آیا جان ویلکس بوث و دوستانش ، تنها به عنوان بخشی از نیروهای ارتش جنوب عمل کرده (که درحال درگیری با نظامیان شمالی بودند) و حالا در قالب گروهی تروریستی عمل می نمودند ؟ آنچنان که خود بوث پس از واقعه ترور با فریاد اعلام می کند : "جنوب انتقامش را گرفت" . آیا جان بوث و دوستانش ، کینه ای شخصی یا خانوادگی از لینکلن و حکومتش داشتند که به چنین اقدامی دست زدند؟ آیا این ترور نتیجه ادامه خشونت های مابین پروتستان ها و کاتولیک ها بود که از دوران پس از قرون وسطی شروع شده و در زمان ترور لینکلن هنوز ادامه داشت؟ ( به ویژه که در فیلم " توطئه گر" چندین بار از روی تحقیر به کاتولیک بودن مری سورات اشاره می شود).

براساس اسناد و شواهد معتبر موجود ، هیچ یک از دلائل فوق ، علت اصلی اقدام تروریستی جان ویلکس بوث و همدستانش نبوده است. مدارک و اسناد تاریخی حکایت از آن دارد که جان بوث در تماس و ارتباط با اعضای موثر تشکیلاتی به نام "بنی بریت" قرار داشته است. سازمان بنی بریت از سازمان های قدیمی یهودی-صهیونی است که در سال 1843 در آمریکا تاسیس شد و در ارتباط مستقیم با تشکیلات فراماسونری بود.( این سازمان از دوران رضاخان نیز در ایران شعبه ای تاسیس کرد). دایره المعارف یهود در این باره می نویسد:

"...بدون شک خصوصیاتی نظیر پنهان کاری و مخفیانه بودن بنی بریت ناشی از تاثیر پذیرفتن آن از فرهنگ ماسونی گری است..."

 

اسناد تاریخی حاکی است که تشکیلات بنی بریت از زمان تاسیس خود تا به امروز در راستای عملی کردن "طرح مسیح"(همان طرح آخرالزمانی مسیحیان صهیونیست) به طور دائم با لژهای ماسونی همکاری داشته است. در کتاب گروه آمریکایی EIR ( Executive Inteligence Review) با عنوان "حقیقتی زشت درباره ADL(ائتلاف مقاومت در برابر تحقیر بنی بریت)" سلسله اقدامات پلید و خبیثانه اجرا شده توسط بنی بریت از آغاز تاسیس تا به امروز را تشریح شده که از جمله آنها نقش بنی بریت در سوء قصد به جان رییس جمهوری لینکلن بوده است.

کتاب فوق در توضیح این نقش به منافع کانون های اشراف یهود در نظام سرمایه سالاری جنوب اشاره کرده و حمایت شدید تشکیلات بنی بریت از زمین داران و برده داران جنوبی را به دلیل نقش سرمایه های این کانون ها در ساختار زمین داری و برده داری جنوب دانسته است.

در کتاب فوق آمده است که به دلائل فوق ارتباطات تنگاتنگی مابین تشکل های یهودی-صهیونی شمال و جنوب برقرار شده بود و از جمله چهره های شاخص این رابطه ، شخصی به نام سیمون ولف از اعضای بنی بریت بود که در طول جنگ های انفصال در واشینگتن به امر وکالت اشتغال داشت. فعالیت های پنهان ولف در سال 1862 لو رفت و به دنبال آن فرد دیگری به نام لافایته سی بیکر که به اتهام جاسوسی در یک سازمان مخفی برای جنوبی ها دستگیر شده بود ، اعتراف کرد که سیمون ولف عضو سازمان مخفی بنی بریت است که برای جنوبی ها جاسوسی می کرده است.

پس از این واقعه ژنرال گرانت،  فرمانده ارتش شمال ( که در فیلم "توطئه گر " ادوین استنتن او را برای حفاظت از واشینگتن فرامی خواند) در یازدهمین فرمان خود ، دستور داد کلیه یهودیان موجود در ارتش در مدت 24 ساعت از مسئولیت های خویش برکنار شوند. در کتاب "حقیقتی زشت در باره ADL" آمده است که آبراهام لینکلن از وی خواست تا از اجرای دستور فوق چشم پوشی نماید و سیمون ولف و دیگر اعضای دستگیر شده بنی بریت ، پس از مدتی کوتاه آزاد شدند. اما بنی بریت و سیمون ولف این موضوع را فراموش نکردند.

حیرت انگیزترین بخش این ماجرا  که می تواند کلید دست داشتن بنی بریت و سیمون ولف در ترور آبراهام لینکلن محسوب شود ، خاطرات ولف است که در آن پرده از روابط نزدیک وی با جان ویلکس بوث ( همان ضارب لینکلن) برداشته شده و حاصل این روابط همان تروری ثبت شده که ظاهرا دستورش را بوث از سیمون ولف گرفته بوده است. در کتاب خاطرات ولف آمده که ملاقات او با جان ویلکس بوث چند ساعت پیش از واقعه ترور در هتل ویلارد انجام شده بوده است. قابل ذکر است که در کتاب "حقیقتی زشت درباره ADL" درباره رابطه نقش تشکیلات صهیونی بنی بریت در پدید آوردن جنبش نژادپرستانه کوکلاس  کلان ها نیز اسناد و مدارک مستندی آمده است.

بنا برآنچه شرح داده شد، علت پرهیز سازندگان فیلم "توطئه گر" اعم از رابرت رد فورد (به عنوان تهیه کننده و کارگردان ) و جیمز دی سولومون ( فیلمنامه نویس) از واکاوی و نمایش انگیزه های پنهان و آشکار قاتلین آبراهام لینکلن و یا لااقل ایجاد سوال درباره آن در ذهن مخاطب که کمترین کار فیلمنامه نویس در پرداخت شخصیتی آنها به شمار می آمد ، روشن می شود. (همان تحلیلی که مثلا الیور استون در فیلم هایی از قبیل "جی اف کی" انجام داد و یا اندرو دامینیک به گونه ای درخشان در فیلم "قتل جسی جیمز به دست رابرت فورد بزدل" حتی شکل گیری انگیزه در قاتل را جزیی از شخصیت پردازی او در فیلمنامه قرار داد) .

تبیین و تحلیل انگیزه و علت یاد شده حتی در فیلم های جان فورد و دیوید وارک گریفیث درباره آبراهام لینکلن اگرچه به گونه ای کلیشه ای و براساس تاریخ رسمی آمریکا ، موردتوجه قرار گرفته است که البته با توجه به انتشار اسناد و کتب مختلف در این باب ( که احتمالا در زمان ساخت آثاری همچون "آقای لینکلن جوان" وجود نداشته ) رابرت رد فورد نمی توانسته برای تکرار آن روایت رسمی پس از حدود 70-80 سال توجیه روشنفکرانه و آوانگاردی خودش را داشته باشد که مدام در مصاحبه ها و فیلم هایش ، ژست آن را به خود می گیرد و تنها راه ،  پاک نمودن صورت مسئله بوده و سعی بر درگیر کردن مخاطب در یک تعلیق کهنه از نوع " می خواهم زنده بمانم" و سوق دادنش به آن نتیجه ای که برای تبلیغ امروز سیستم سلطه گرانه ایالات متحده مد نظر داشته اند که البته نسخه ردفورد و سولومون به هر حال افاقه نکرده و همچنان تماشاگر گرفتار سوال بدون پاسخ خویش درباره علت ترور لینکلن و انگیزه امثال جان بوث و جان سورات باقی می ماند.

به نظر می آبد رابرت رد فورد محافظه کارانه و در واقع بزدلانه ماجرای قتل آبراهام لینکلن و علل و انگیزه های آن را ( که اصلی ترین وجه محاکمه و قضاوت درباره قاتلین آن محسوب می شود) را در واقع ترور روایتی کرده است.

اما اینکه چرا تا این حد آبراهام لینکلن در تاریخ سینمای آمریکا مورد توجه بوده که حدود 24 فیلم و سریال و انیمیشن را به خود اختصاص داده و سایر 43 رییس جمهور دیگر ایالات متحده چندان در قاب دوربین سینما قرار نگرفته اند ( به جز ریچارد نیکسن که چند باری موضوع فیلم های آمریکایی قرار گرفت) و چرا فیلم "توطئه گر" با چنین رویکرد جدیدی به وی می پردازد ، به نظر می آید حداقل جواب سوال دوم در یک پاسخ مشترک به رویکرد اخیر سینمای هالیوود به اشراف منشی انگلیسی و امپراتوری بریتانیا ( در فیلم "سخنرانی پادشاه") روشن شود و آن هم بهره برداری برای توجیه سیاست های سلطه طلبانه امروز ایالات متحده در سطح جهانی است.


به بهانه فیلم "بانو "ساخته لوک بسون

$
0
0

هالیوود و زمینه چینی نسل کشی مسلمانان در میانمار

 

دیگر موضوع قریبی نیست که کارخانه به اصطلاح رویاسازی هالیوود برای عملیات امپریالیستی ایالات متحده در نقاط مختلف جهان زمینه چینی کرده و به نوعی ویترین این سیاست ها باشد. زمینه های جنگ ویتنام ، ماجرای 11 سپتامبر، لشکر کشی به خاورمیانه و اشغال افغانستان و عراق(که تا امروز بنا به مستندات منتشر شده از سوی منابع غربی همچون نشریه معتبر "لنست"، منجر به کشته شدن بیش از 1/5 نفر تنها در عراق شده) گوشه ای از این همراهی هالیوود با پنتاگون و تینک تانک های ایالات متحده بوده است.

 

صحنه ای از قتل عام مسلمانان در میانمار که توسط فیلم "بانو" زمینه افکار عمومی اش فراهم آمد

 

اینک در حالی که خبر نسل کشی مسلمانان در میانمار ، وجدان بشریت را به درد آورده و براساس آمار انتشار یافته خبر تکان دهنده مرگ مظلومانه بیش از 50 هزار مسلمان در این کشور ، برگ سیاه دیگری برجنایات تاریخ بشر افزوده ، درمی یابیم از حدود یک سال پیش که نسل کشی یاد شده آغاز گشته، فیلمی برروی پرده سینماهای جهان نقش بسته است که به مبارزات بودایی ها علیه حکومت نظامیان در برمه یا همان میانمار و رنجی که ظاهرا طی سالهای متمادی به خاطر این مبارزات متحمل شدند، می پردازد. فیلمی به نام " بانو " ساخته فیلمساز شناخته شده هالیوود ، لوک بسون و با بازی میشل یه ئو درباره آنگ سان سو چی ، رهبر انقلاب مخملی میانمار که بنا براسناد منتشر شده، از سوی بنیادهای معلوم الحال صهیونی/آمریکایی مانند بنیاد آلبرت اینشتین یا بنیاد جامعه باز متعلق به جرج سوروس صهیونیست ، برکشیده و حمایت شد.

صحنه ای دیگر از نسل کشی مسلمانان در میانمار به دست بوداییان

 

در این فیلم که طی یک سال گذشته در سراسر جهان به نمایش درآمده و اکران جهانی آن هنوز ادامه دارد ، آنگ سان سو چی که یک انگلیسی برمه ای تبار است و همسرش در بخش استراتژیک دانشگاه آکسفورد ، متخصص بررسی و مطالعه برروی کشورهای آسیای جنوب شرقی بوده ، در سال 1988 به برمه بازمی گردد تا رهبری اغتشاشات نوپای این کشور را به عهده بگیرد، درحالی که به قول خودش تا پیش از آن حتی یک کلمه در جلوی جمع حرف نزده بود ولی در برمه ساعت ها برای مردم سخنرانی مهیج درباره آزادی و دمکراسی ایراد می نماید!

او با همکاری سفارت انگلیس در رانگون ( پایتخت برمه ) مردم را علیه نظامیان برانگیخته و به عنوان رهبر تظاهرات و اعتراضات در زیر پوشش نهادی به نام اتحادیه ملی دمکراسی معرفی شد درحالی که کلیه حمایت های مادی و معنوی و حتی چاپ و توزیع اعلامیه هایش از سوی سفارت انگلیس صورت می گرفت. ( و این در فیلم "بانو " به روشنی نشان داده می شود ).

این تصویری از سرکوب بوداییان توسط نظامیان در فیلم "بانو" نیست، این تصویر واقعی خانه های مسلمانان است که در آتش خشم بوداییان صلح طلب می سوزد

 

در واقع فیلم " بانو " نمایشی تبلیغاتی و پروپاگاندای سیاسی برای اقدامات و حرکات بانو آنگ سان سو چی در طول حدود 20 سال مبارزه به اصطلاح غیرخشونت آمیز وی به نظر می آید، از وقتی که به خاطر بیماری مادرش به برمه برمی گردد تا قرار گرفتن غیرمتقربه اش در راس جنبش آغاز شده ، تا حصر در خانه ، تا جایزه نوبل صلح ، تا اینکه همسرش پس از عدم دریافت اجازه مجدد برای دیدار آخر با سوچی براثر بیماری سرطان فوت می کند و ... و بالاخره تا به میدان آمدن راهبان بودایی در مقابل معبد "شوداگون پاگوندا" و شکستن حصر بانو سوچی و بازگشت به اصطلاح آزادی و دمکراسی را به برمه یا میانمار کنونی!

 نگاهی به وقایع یک سال اخیر میانمار نشان می دهد که حاکمان میانمار برای رها شدن از تحریم های مختلف کشورهای غربی ، چگونه با هدایت ایالات متحده و اتحادیه اروپا گام به گام در جهت اهداف و نیات امپریالیستی آنها حرکت کرده و دقیقا پس از آخرین ملاقات کلینتون با رییس جمهوری کنونی میانمار و قول برداشته شدن تحریم ها ، کشتار و نسل کشی مسلمانان در این کشور آغاز شد. گویا که ایالات متحده و اتحادیه اروپا ، شرط کاهش و لغو تحریم ها را قتل عام مسلمانان قرار داده بود. (1)

آیا این راهبان بودایی ، همان ها هستند که به خاطر منش صلح طلبانه و ضد خشونت آمیزشان ، به آنگ سان سوچی جایزه صلح نوبل دادند؟!

 

اینک همان بودایی هایی که در فیلم لوک بسون ، صلح طلب و آزادیخواه و ضد خشونت نمایانده شدند و از همین روی رهبرشان یعنی بانو آنگ سان سوچی جایزه صلح نوبل را در سال 1991 دریافت کرد ، آزادانه به قتل و غارت مسلمانان پرداخته و شنیع ترین رفتارهای خشونت طلبانه را در حق اقلیت مسلمان میانمار روا می دارند که عکس های مخابره شده از این فجایع دل هر انسانی را به درد می آورد اما همان سازمان های بین المللی و حقوق بشری که مثلا برای کشته شدن یک راهب بودایی در تظاهرات اکتبر 2007 راهبان بودایی ، غوغا به پا کردند ، شورای امنیت تشکیل جلسه داد و رییس جمهوری آمریکا از تشدید تحریم ها سخن گفت، اینک لب فرو بسته و حتی سخنی برزبان نمی آورند. در حالی که براساس اخبار و آمارهای تایید شده تا کنون، بیش از 52 هزار نفر کشته شده اند و به بیش از 5 هزار زن مسلمان تجاوز شده و کودکان معصوم زنده زنده کباب می شوند و منازل آنان و بیش از 22 مسجد سوخته و ویران شده است. به جز این کشته ها ، حدود 30 هزار نفری ربوده شده اند که ظاهرا پس از چند روزی شکنجه، فرجامی جز گورهای دسته جمعی -مانند آنچه در بوسنی اتفاق افتاد!- یا سوختن در آتش و ... برای آنها نمی شود تصور کرد.

به راستی اینک آن انسان دوستی های پرسوز و گداز خانم آنگ سان سو چی که در فیلم " بانو " لوک بسون مشاهده می کنیم که حتی خانواده اش را به خاطر وطن ترک می کند ، کجا رفته است؟ آیا این مسلمانان قتل عام شده ، هموطنان این بانوی صلح طلب و ضد خشونت نبودند؟! آیا حداقل انسان نیستند تا بازهم بانوی به اصطلاح پولادین برمه ، اعتصاب غذا کند و زندگی اش را برای مردمش به خطر اندازد؟ نکته مهم اینکه این بانوی به اصطلاح انسان دوست حتی کلمه ای درباره قتل عام فجیع بیش از 50 هزار انسان برزبان نیاورده و فعلا درپی آن است که برای دریافت جایزه صلح نوبل خود که در سال 1991 به وی اهداء شد ولی در مراسم مربوطه حضور نداشت ، به نروژ رفته و در مقابل نسل کشی هموطنان مسلمانش ، آن را دریافت نماید!!

و این هم جناب لوک بسون است که هنرپیشه اش را برای نقش جعلی بانوی صلح طلب هدایت می کند

 

با توجه به این واقعیات ، به نظر می رسد ، آنچه در فیلم "بانو" توسط امثال لوک بسون از مبارزات و انقلاب و رهبران آن در برمه به تصویر کشیده شد ، جز زمینه سازی برای نسل کشی فوق نبود که پس از گذشت بیش از 20 سال از شروع مبارزات فوق ، در آستانه کشتار و قتل عام مسلمانان میانمار برپرده سینماها رفت تا بار دیگر هالیوود به عنوان پیش قراول و خط مقدم جبهه صلیبیون امروز غرب ، زمینه افکار عمومی را برای انتقام تاریخی از مسلمانان فراهم آورد.

 

 

بازماندگان مسلمان در سوگ از دست رفتگان خویش ...

 

(1)    گفته می شود پس از مذاکرات انجام گرفته میان اتحادیه اروپا و فرستادگان سازمان ملل با دولت میانمار ، این دولت متعهد شد که اصلاحاتی را در زمینه رعایت حقوق بشر انجام دهد. از آن زمان بود که قوانینی بر ضد مسلمانان به تصویب رسید و کشتار مسلمانان توسط بودائیان افراطی آغاز گردید. پس از این کشتار بود که بان کی مون اعلام کرد جهان باید پاسخ خواسته ملت میانمار برای دستیابی به دموکراسی و پیشرفت را بدهد و تحریم‌های اقتصادی علیه این کشور را لغو کند. وی طی سخنرانی در پارلمان میانمار همچنین خواستار کمک غرب به این کشور آسیای جنوب شرقی برای تکمیل اصلاحات مذکور شد. کاترین اشتون مسئول سیاست خارجی اتحادیه اروپا نیز با اشاره به تصمیم گیری وزرای خارجه این اتحادیه درباره میانمار از لغو تحریمها علیه این کشور خبر داد. اشتون اصلاحات دموکراتیک در میانمار دلیل لغو تحریمها علیه این کشور خواند.

رئیس جمهوری آمریکا نیز از آنچه اصلاحات در میانمار نامید، حمایت کرد و دستور تسهیل تحریم ها علیه میانمار را صادر کرد. در بیانیه اوباما همچنین آمده بود: "کاهش تحریم‌ها نشانه‌ای روشن در حمایت ما از اصلاحات است و مشوق‌های فوری برای اصلاح‌طلبان و فواید قابل توجه برای مردم میانمار به همراه می‌آورد."

اما سفر هیلاری کلینتون به میانمار ، تیر خلاص اصلاحات غربی بر پیکر مسلمانان این کشور بود. محور اصلی سفر کلینتون به میانمار بهبود مناسبات امریکا و میانمار اعلام شد و وزیر خارجه آمریکا در دیدار با تین سین، رئیس جمهوری میانمار از دولت این کشور خواست به اصلاحات در این کشور ادامه بدهند تا ثابت کنند که با جامعه جهانی همراه هستند.

پس از این دیدار  تین سین در یک سخنرانی اعلام کرد: مسلمانان روهینگیا باید از کشور اخراج و به اردوگاه‌های پناهندگان سازمان ملل منتقل شوند.

نگاهی به فیلم "نیمه ماه مارس"

$
0
0

The Ides of March

 

همه چیز درباره مالی

 

 

 

امروزه هنگامی که سخن از نیمهٔ ماه مارس به میان می‌آید بیشتر روزی را تداعی می کند که ژولیوس سزار در سال ۴۴ پیش از میلاد کشته شد. در آن روز ژولیوس سزار با ۲۳ ضربهٔ خنجر در سنای امپراتوری روم طی یک دسیسهٔ گروهی به رهبری مارکوس ژونیوس بروتوس و گایوس کاسیوس لانژینوس کشته شد. پیش از آن ، پلوتارک پیشگو گفته بود  ژولیوس سزار قبل از آنکه نیمهٔ ماه مارس بگذرد و هنگامی که به سوی پومپئی می‌رود، ترور خواهد شد. سزار ، پلوتارک را روز 15 مارس دید و به کنایه از اینکه اتفاقی در این روز نیفتاده ، گفت: "نیمه مارس هم رسید" و پلوتارک در پاسخ گفت:

"بله سزار، اما هنوز تمام نشده‌است" و تاکید کرد که " از نیمهٔ مارس بر حذر باش "

در واقع نیمه ماه مارس در فرهنگ سیاسی و تاریخی غرب (که خود را وامدار تاریخ یونان و روم باستان می داند) نشانه ای از خیانت و ترور به شمار می آید، اگرچه ژولیوس سزار در واقع قربانی استبداد خودش و خود محوری شد ولی انتظار نداشت که صمیمی ترین دوستان و همراهانش به وی خیانت بورزند. آن جمله معروف را زولیوس سزار در فیلمی به همین نام ساخته جوزف ال منکیه ویچ در سال 1953 را به خاطر  داریم که وقتی یار نزدیکش بروتوس هم در زدن خنجر به وی شریک شد ، خطاب به وی گفت : " ...تو هم بروتوس ؟! ..."

اگرچه سوال اینکه چرا  انتخابات درون حزبی آمریکا در روزهای ماه مارس برگزار می شود، همچنان پاسخ قانع کننده ای ندارد ، اما آنچه فیلم تازه جرج کلونی را به وجه تسمیه عنوان "نیمه ماه مارس" نزدیک می سازد، همان مایه مشترک و ابدی خیانت همراهان به نظر می رسد. ولی این خیانت برخلاف آنچه در ماجرای ژولیوس سزار اتفاق افتاد ، نه تنها موجب حذف فرد صاحب قدرت نشده بلکه برعکس در جهت تقویت قدرت وی قرار می گیرد.

استفن مه یرز(با بازی رایان گاسلینگ) مشاور تبلیغاتی کمپین انتخاباتی یکی از نامزدهای حزب دمکرات به نام  فرماندار مایک موریس ( با بازی جرج کلونی ) که تحت ریاست پال زارا ( فیلیپ سیمور هافمن ) به عنوان رییس کمپین فعالیت می کند ، توسط رییس ستاد انتخاباتی رقیب موریس ( سناتور پالمن ) به نام تام دافی ( با بازی پال جیاماتی ) به ملاقاتی پنهانی خوانده می شود و همین ملاقات موجب به خطر افتادن موقعیت مه یرز در ستاد انتخاباتی موریس می شود که تا آن هنگام با به کارگرفتن هوش و ذکاوت قابل توجهی ، کارنامه فوق العاده ای از خود به جای گذارده بود.

تام دافی ، مه یرز را به دیداری مخفی می کشاند ( نه به دلیل آنچه ظاهرا می گوید که با پول بیشتری وی را به استخدام ستاد خود درآورد ) بلکه می خواهد ستاد رقیب را از وجود چنین مشاور تبلیغاتی هوشمندی ، محروم گرداند ، چرا که حدس می زند استفن ، ماجرا را به پال زارا لو داده و با شناختی که از پال و وفاداری اش به موریس دارد ، می داند او هم استفن را اخراج خواهد کرد و به این ترتیب اگر ستاد سناتور پالمن از چنان مشاوری بی بهره اند ، کمپین انتخاباتی موریس نیز او را از دست می دهد.

اما این همه ماجرا نیست ، بلکه می تواند بخشی از یک داستان معمولی انتخاباتی و رقابت های عادی این گونه برنامه ها باشد. اصل قصه از آنجا شروع می شود که استفن مه یرز با یکی از کارآموزان ستاد انتخاباتی موریس به نام مالی اشترن ( اوان ریچل وود ) دختر جک اشترن ( رییس حزب دمکرات) رابطه نامشروع برقرار کرده و در حین این رابطه متوجه می شود که مالی با خود موریس نیز این رابطه را داشته و از وی باردار هم شده است. چنین ماجرایی می تواند همه حیثیت موریس را در آستانه انتخابات برباد داده و وی را پیش از برگزاری انتخابات ، بازنده اعلام نماید.

مالی ، جنین خود را با پول استفن مه برز ، سقط می کند(چراکه می گوید پدرش کاتولیک سخت گیری است و با بچه ای نامشروع در شکم نمی تواند نزد وی بازگردد) ولی اخراج  مه یرز از کمپین و تهدید اینکه او دیگران را همراه سقوطش به پایین خواهد کشید ، باعث می شود تا مالی به خیال اینکه استفن رابطه نامشروع او و موریس را لو خواهد داد ، دست به خودکشی بزند. استفن هم با استفاده از پیام های باقیمانده موریس روی موبایل مالی ، وی را تهدید به افشاگری کرده و به این بهانه حق السکوت خود را منصوب شدنش به ریاست ستاد انتخاباتی موریس و برکناری پال زارا قرار می دهد.

ماجرای انتخابات ریاست جمهوری آمریکا ، تاکنون بارها و بارها دستمایه فیلمسازان مختلف قرار گرفته ، خصوصا آنان که به اصطلاح قصد افشای نابهنجاری های این انتخابات را داشته اند ؛ از اورسن ولز و فیلم "همشهری کین" او در سال 1940 گرفته که تلاش های یک سرمایه دار و صاحب تراست مطبوعاتی ایالات متحده به نام چارلز فاستر کین را برای انتخابات به تصویر می کشید تا آلن جی پاکولا و "همه مردان رییس جمهور" در سال 1976 که ظاهرا به افشای رسوایی واترگیت می پرداخت و تا بری لوینسون و آثاری مانند "دمی که سگ را می جنباند" و "مرد سال" که هر یک از زاویه ای به این انتخابات می پرداختند.

برخی از منتقدین و کارشناسان ، فیلم "نیمه ماه مارس" جرج کلونی را در مقابل فیلم "آقای اسمیت به واشینگتن می رود" فرانک کاپرا قرار دادند که در آن فیلم علیرغم نابهنجاری و فسادی که در برخی از سناتورهای مجلس سنا نشان داده می شود اما فردی درستکار به افشاگری و تصحیح آن سیستم اقدام نموده و در نهایت این راستی و درستی است که پیروز میدان می شود اما در فیلم جدید جرج کلونی ، آنچه در نهایت غلبه دارد ریاکاری و فساد و زد و بند است. فرمائدار مایک موریس که اعتقاد دارد یدون زد و بند و با تکیه بر افکار و وعده های درست می توان در انتخابات پیروز شد (مانند هاوارد دین نامزد انتخاباتی درون حزبی دمکرات ها در انتخابات سال 2004 که گویا شخصیت موریس از وی الهام گرفته شده)، اما خود گرفتار فساد درون گروهی شده و ناچار می گردد برای سرپوش گذاردن بر مفسده خود ، باج داده و به زد و بندهای سیاسی گردن نهد.

اما به نظر می آید آنچه بیش از این واقعیت ، در فیلم "نیمه ماه مارس" خود را می نمایاند نه وجود فساد در دستگاه انتخاباتی و سیاسی ایالات متحده است که دیگر امروز امری پوشیده نبوده و  سالهاست مورد تاکید و تایید خود دست اندرکاران آن سیستم نیز قرار گرفته و می گیرد ، بلکه نوعی قدرت نمایی برای این گونه سازمان به عنوان یک سیستم اومانیستی و غیر معنوی به نظر می آید که پایه ها وبنیادهایش برباج گیری وفساد و زد و بند بنا شده ولی ظاهرا با هوشمندی و زیرکی می تواند تسلط خود را به رخ کشانده و همچنان به اصطلاح اقتدار ایالات متحده را در جهان امروز حفظ نماید! (شاید دیگر برای حفظ اقتدار آمریکا در جهان عصیان زده امروز راه دیگری برایشان باقی نمانده است!!) این چهره ای است که از قضا در مقابل چارلز فاستر کین فیلم "همشهری کین " قرار می گیرد که اگرچه امپراتوری خود را براساس خود محوری و خود خواهی و دیکتاتوری پیش می برد ولی در اوج رسوایی عشقی اش ( با یک خواننده کاباره به نام سوزان الکساندر ) از سوی رقیب انتخاباتی خود حاضر به باج دادن نشد و در هیچ زد و بندی هم قرار نگرفت.

و این نوع قدرت نمایی مفسده آمیز به خوبی درون ساختار سینمایی فیلم قرار گرفته است. اگر در فیلم "همشهری کین " ، فرضا در صحنه ای که رقیب انتخاباتی چارلز فاستر کین وی را به افشای رابطه اش با سوزان الکساندر تهدید می کرد، اورسن ولز با نمایی کج و نا لول از زاویه پایین، کین را در بالای پلکان در کادر خود قرار می دهد و به شیوه ای سینمایی و تصویری ، سقوط وی را به نمایش در می آورد  اما جرج کلونی در نمای اول و آخر فیلم "نیمه ماه مارس " ، استفن مه یرز ، مشاور تبلیغاتی ستاد انتخاباتی مایک موریس (در نمای نخست)و رییس ستاد او در نمای پایانی را با اقتدار در حال تمرین یک نمایش نشان می دهد ، به نوعی نقش بازی کردن و فریب مردم را نشانه اوج این اقتدار می نمایاند.

در میان این دو موقعیت ، مه برز ماجرای پرفراز و نشیبی را طی می کند از ملاقات پنهانی با رییس ستاد انتخاباتی رقیب تا اخراج از ستاد انتخاباتی که تعیین کننده ترین عضو آن به شمار می آمد ، تا رابطه با دختری که نشانه فساد کاندیدای محبوبش است و تا تبدیل شدن از یک آرمان خواه عدالت طلب به یک باج گیر منفعت طلب. برای طی این مسیر ، جرج کلونی و همکار فیلمنامه نویسش ، گرانت هسلو ( که در نوشتن فیلمنامه "شب بخیر ، موفق باشی" نیز همراهش بود) به خوبی شخصیت استفن مه یرز را پرداخت کرده و انگار از درون کوره ای ملتهب ( که همان سیاست بازی مبارزه انتخاباتی در آمریکا باشد ) گذرانده به نحوی که او در هر مرحله،  از آرمان هایش قاصله گرفته و به خصوصیات یک ماکیاولیبست نزدیکتر می شود. چنانچه استفن ابتدا صادقانه حتی ماجرای ملاقات مخفی اش با تام دافی را به پال می گوید در حالی که معمولا در چنین شرایطی ، آدم های مشابه برای برنیانگیختن حداقل یک شک معقول از علنی کردن چنین چالش هایی ولو نزد نزدیکترین دوستان، پرهیز دارند. از طرف دیگر مه یرز برای به خطر نیفتادن موقعیت انتخاباتی موریس ، با قرض پول قابل توجهی کمک می کند تا مالی اشترن ، عمل سقط جنین را انجام بدهد و موجب رسوایی موریس نگردد.

اما همین انسان شریف و صادق و نوع دوست ، هنگامی که موقعیت خود را در خطر می بیند حتی حاضر می شود که نه تنها راز رسوایی موریس را برملا سازد بلکه در این راستا حتی از قربانی کردن مالی ( که به وی کمک کرده بود ) نیز ابایی ندارد. توجه کنید که وی پس از اخراج ، مستقیما نزد تام دافی رفته و به پیشنهاد چندی قبل وی مبنی بر ترک ستاد انتخاباتی موریس و پیوستن به ستاد سناتور پالمن ، پاسخ مثبت می دهد غافل از آنکه دیگر دیر شده و اساسا دافی ماجرای ملاقات پنهانی را برای چنین موقعیتی طراحی نموده بود. در چنین شرایطی که مه برز خود را مغبون یافته ، دست به قربانی کردن مالی زده و به تام دافی پیشنهاد بیشرمانه ای می دهد مبنی بر لو دادن یک ماجرای پنهان از موریس که وی را از اسب پیروزی برزمین خواهد زد . در اینجا تماشاگر به سهولت حدس می زند که این افشاگری همان ماجرای بارداری مالی اشترن از موریس است. همین حدس است که مالی را وادار به خودکشی کرده ، آن هم  وقتی می شنود که استفن تهدید کرده همه را با خود به پایین می کشد.

کلونی و هسلو این جراحی روح مه یرز را به آرامی و به گونه ای بطئی نمایش می دهند ، چنانچه پس از خودکشی مالی وی را به شدت پشیمان و اندوهگین می نمایانند. در صحنه ای که استفن ، پس از دیدن جسد مالی ، به داخل اتومبیلش پناه برده و تصویر وی از پشت شیشه در حالی که باران به شدت می بارد و برف پاکن های ماشین ، سعی می کند اثرات آن را از شیشه بزداید ، به خوبی غم و اندوه و پشیمانی استفن را همزمان نشان می دهد.

شخصیت مه برز که در نیمه نخست فیلم ، بسیار پرشور و برون گرا به نظر می رسید و همه احساسات خویش را در جا بروز می داد ، در نیمه دوم اثر و خصوصا پس از مرگ مالی ، به شدت تغییر کرده و به آدمی درون گرا و آرام بدل می شود. نحوه اطلاع دادنش توسط گوشی موبایل مالی به موریس که از همه ماجرای رابطه وی با مالی باخبر است و آن سکانس فوق العاده درون انبار که به اصطلاح همه سنگ های خود را با موریس وا می کند و در حالی که موریس ، بک بند حرف می زند و فرضیه می تراشد و سپس نتیجه گیری می کند ، مه برز بیشتر ، سکوت کرده و با نگاهی عاقل اندر سفیه به موریس نگاه می کند تا تنها چند جمله برزبان آورد :

"...اگر این طور است که تو می گویی و من هیچ سند و مدرکی در دست ندارم ، چرا باید الان اینجا ایستاده باشم و طرف مذاکره با تو باشم ..."

و بالاخره اینکه با خونسردی انبار را ترک می کند در حالی که می داند موریس علیرغم تمامی قیل و قال ها و ابراز قدرت اما سرانجام به او می آویزد و به باج دهی و زد و بند تن درمی دهد.

اما بازهم این همه ماجرا نیست و جرج کلونی دست از سر آن داستان همیشگی که در بسیاری از مشهورترین فیلم های هالیوود هم به عنوان مایه اخلاقی جای گرفته ، برنمی دارد. همان داستانی که ما با ضرب المثل هایی مثل  "آسیاب به نوبت " یا "عروسی به کوچه ما هم رسید "می شناسیم . اگر در فیلم "نیمه ماه مارس " بالاخره پال زارا جای خود را به استفن داده و خود روانه جایی می شود که رییس قبلی ستاد انتخاباتی رفته بود ، در جای مه برز هم جوانی دیگر می نشیند که از قضای فیلمنامه ، کارش را از آشنایی با کارآموزی شروع کرده که به جای مالی اشترن آمده و نام موریس را برخود دارد! اگرچه می گوید هیچ نسبتی با فرماندار موریس ندارد!!

یکی از معروفترین مثال های کاربرد این مایه در هالیوود ، فیلم " همه چیز درباره ایو" ساخته جوزف ال منکیه ویچ در سال 1950 است که در آن بازیگر تازه کاری به نام ایو هرینگتون (با بازی آن باکستر) ، دستیار و مسئول لباس ستاره مشهوری به نام  مارگو چنینگ (با بازی بتی دیویس) می شود و زندگی اش را با او می گذراند تا خود به ستاره ای بزرگ بدل شده و مارگو از دور خارج می گردد. اما در همین حال یک بازیگر تازه کار دیگر ، دستیار او شده و نشانه ای آشنا از آغاز زوال دوران سوپر استاری ایو تلقی می شود.

"نیمه ماه مارس" عنوان چهارمین فیلم بلند سینمایی جرج کلونی ، بازیگر مشهور سینمای هالیوود است که همچنان برخوردار از رنگ و بوی به اصطلاح سیاسی و آشنای فیلم های او به نظر می رسد. فیلم هایی سیاسی که ظاهری انتقادی و معترض هم دارند، البته اگر فیلم قبلی کلونی یعنی "کله چرمی ها" که در سال 2008 ساخته شد را به حساب نیاوریم. اما به جز شباهت ظاهری به اصطلاح سیاسی ، همان فیلم "کله چرمی ها" نیز در وجهی متفاوت با 3 فیلم دیگر یعنی "اعترافات یک ذهن خطرناک"(2002) ، "شب بخیر ، موفق باشی" (2005) و همین فیلم "نیمه ماه مارس"(2011) شباهت انکار ناپذیر دارد و آن تبلیغ ایدئولوژی آمریکایی است که اساس بسیاری از آثار هالیوود را تشکیل می دهد. در این صورت دیگر معمای مخالف خوانی و اعتراض جرج کلونی هم در عمق سیستم استودیویی هالیوود روشن می شود که چرا علیرغم همه این انتقادها به سیستم سیاسی آمریکا بازهم در گسترده ترین سطح فیلم می سازد و آثارش در سطح وسیعی و توسط حلقات پخش و توزیع و نمایش وابسته به همان کمپانی هایی که صاحبانش  موردنقد او قرار گرفته اند، به نمایش درمی آید. صاحبان کمپانی هایی که مالک قدرت و پول و سرمایه در ایالات متحده بوده و نبض انتخابات و سیاست و ارتش و ...را هم در دست دارند.

آیا این نشانه همان دمکراسی است که خود جرج کلونی ماهیت آن را در فیلم "شب بخیر،موفق باشی" درخدمت سرمایه داری نشان داده است؟ دراین صورت تکلیف امثال براین دی پالما و بری لوینسون و جان هاس و مانند آنها چه می شود که با یک انتقاد به سیستم اصلی هالیوود و مراکز قدرت نظامی و سیاسی در آمریکا( فیلم هایی مانند"Redacted" و "آنچه اتفاق افتاد" و "موقعیت") اساسا از کارخانه به اصطلاح رویا سازی هالیوود، اخراج شدند؟

اگر کلونی در فیلم "اعترافات یک ذهن خطرناک " ، آزادانه به افشای روش های اطلاعاتی و جاسوسی سازمان CIA پرداخت، پس چرا فیلم "گابریل رنج" در سال 2007 به نام "ترور رییس جمهوری " امکان اکران عمومی را نیافت و از سوی حلقه های توزیع و نمایش در آمریکا به عنوان یک فیلم خائنانه تحریم شد؟!

همه این سوال ها می تواند پاسخ خود را در وجه ایدئولوژیک آثار جرج کلونی بیابد. کسی که به طور علنی از حزب دمکرات حمایت کرده و می کند و در مراسم مختلف این حمایت را ابراز داشته است. همان وجهی که در سینمای الیور استون هم مستتر بود ولی سالها به عنوان سینمای معترض و شورشی، همه را فریفته بود. همواره این سوال وجود داشت که چرا این سینمای به اصطلاح معترض در مراسم اسکار جوایز متعددی می گیرد!( فیلم "جوخه" اسکارهای بهترین فیلم و کارگردانی را برای استون به همراه داشت و "متولد چهارم جولای" نیز اسکار بهترین کارگردانی را برایش به ارمغان آورد) تا اینکه پس از 11 سپتامبر 2001 وی با ساخت فیلم هایی از قبیل "مرکز تجارت جهانی" و " W " حضور خود را در بزنگاه نبرد ایدئولوژیک غرب نشان داد به طوری که "کال تامس" تند رو  و متعصب تعریف خود را از فیلم استون چنین ارائه داد(تعریفی که شاید زمانی در مخیله استون یا حداقل هواخواهان او هم نمی گنجید!). تامس گفت:

"یکی از درخشانترین فیلم هایی که از کشور ، خانواده ، ایمان و مردم دفاع می کند" !!!

امروز وجه ایدئولوژیک سینمای غرب به خصوص در هالیوود ، در سایه انتقادهای ظاهری و تاکتیکی به سیاست ها و روش های مقطعی با صراحت بیشتری مطرح می شود که نمونه بارز آن را در فیلم هایی مانند "آواتار" به وضوح می توان مشاهده کرد. در این فیلم ترویج ایدئولوژی و تفکر صهیونی کابالایی کاملا بعد به اصطلاح ضد میلیتاریستی اثر را تحت تاثیر قرار داده ، در عین اینکه برای ساده اندیشان به اصطلاح روشنفکر ، نقطه فریبی به شمار می آید تا بر توهمات تاریخ مصرف گذشته خود ، همچنان باقی بمانند!

و مثل همیشه قوت این وجه نزد فیلمسازان به ظاهر روشنفکر و معترض و به اصطلاح عصیان گر بیش از دیگران در زیر سایه ضدیت ها و مخالفت های بی خاصیت و سطحی ، خود را نمایانده و در اذهان رسوخ داده می شود. سینماگرانی مانند کویینتین تارانتینو ( در فیلم "حرامزاده های لعنتی " ) ، برادران کوئن ( در فیلم هایی همچون " بعد از خواندن ، بسوزان " و "شهامت واقعی") ، رابرت رد فورد ( در فیلم " توطئه گر" ) و همین جرج کلونی که فی المثل در فیلم "اعترافات یک ذهن خطرناک" از جاسوسی سازمان های اطلاعاتی غرب تحت پوشش هنرمند و شومن و مانند آن پرده برداشته یا در فیلم "شب بخیر ، موفق باشی " دمکراسی خارج از قواعد سرمایه داری و منافع کمپانی های بزرگ که گرداننده اصلی سیاست های ایالات متحده هستند را تصوری باطل دانسته بود و در تازه ترین فیلمش یعنی "نیمه ماه مارس"به فساد و زد و بندهای درونی ترین لایه های سیاست های انتخاباتی آمریکا می پردازد.

این واقعیت دیگری در عرصه سیاسی غرب به خصوص ایالات متحده آمریکاست که سالیان سال ادعای عمیق ترین دمکراسی تاریخ را داشته و دارد.  اینکه تقریبا از بدو بنیانگذاری دولت آمریکا تا به امروز ، تنها دو حزب در صحنه سیاسی این کشور فعالیت داشته اند ، به طوری که نظام سیاسی آمریکا به نظام دو حزبی شهرت یافته است ، از شوخی های تراژیک این به اصطلاح دمکراسی لیبرالی در تاریخ معاصر بوده است. در طول تاریخ دویست و اندی ساله آمریکا یعنی از 30 آوریل 1789 که جرج واشینگتن بر مسند نخستین ریاست جمهوری ابالات متحده آمریکا تکیه زد ، تا سال 1860 دو حزب دمکرات و "ویگ" بر سرنوشت سیاسی کشور حاکم بودند و از سال 1860 ، حزب جمهوریخواه جای حزب "ویگ" را گرفت و تا امروز همچنان به همراه رقیب خود یعنی دمکرات ها ، صحنه چرخان سیاست های آمریکا است. به این مفهوم که به جز نامزدان دو حزب مذکور ، هیچ نامزد مستقل و یا منتسب به حزب یا گروه و دسته دیگری مجال حضور در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا را نمی یابد. همین دو حزب هستند که با رسانه های خود و قدرت اقتصادی مراکز سرمایه وابسته ، افکار مردم را کانالیزه کرده تا همه آرای عمومی در مجموع به نفع کاندیداهای آنهابه صندوق های اخذ رای سرازیر شود. از همین رو حضور کاندیدای دیگری که متعلق به یکی از دو حزب مذکور نباشد ،  برای مردم آمریکا به صورت یک آرزو درآمده است و البته اثر جرج کلونی در این باب ( که اعتراض برانگیزترین وجه انتخابات ریاست جمهوری در آمریکاست ) سخنی ندارد!

 

از طرف دیگر انتخابات ریاست جمهوری در آمریکا ، برخلاف اغلب کشورهای جمهوری که براساس نظام ریاستی اداره می شوند ، مستقیم نیست ، یعنی مردم با رای  مستقیم ، رییس جمهوری را انتخاب نمی کنند ، بلکه آنها اعضای مجمعی به نام "کالج انتخاباتی" (که اکثرا از اعضای همان دو حزب یاد شده هستند) را انتخاب کرده و سپس ، اعضای کالج انتخاباتی که عنوان "الکترال" دارند ، رییس جمهوری را از میان کاندیداهای رقیب برمی گزینند.

در این باره در کتابچه "حکومت مردم " که اداره اطلاعات آمریکا در دهه 60 میلادی براساس  کتاب "قانون اساسی و دولت ما" نوشته دکترین کاترین سکلر هادسن ، رییس مدرسه دولت و سازمان های دولتی دانشگاه آمریکن در واشینگتن تنظیم کرد و در سال 1966 توسط دکتر رابرت گاستری ، استاد حقوق سیاسی همین دانشگاه مورد تجدید نظر قرار گرفت ، آمده است :

"...اعضای کنوانسیون قانون اساسی در فیلادلفیا معتقد بودند که انتخاب مستقیم و بدون واسطه رییس جمهوری از طرف مردم ، عاقلانه نیست و با همین طرز فکر در قانون اساسی یک روش غیر مستقیم برای انتخاب رییس جمهوری در نظر گرفتند. در انتخابات ماه نوامبر ، رای دهندگان هر ایالت برابر مجموع سناتورها و نمایندگان آن ایالت را در کنگره به عنوان "انتخاب کنندگان ریاست جمهوری" تعیین می نمایند ، این انتخاب کنندگان یا اعضای مجلس انتخاباتی از طرف احزاب سباسی فقط برای رای دادن به کاندیدای مورد نظر حزب جهت احراز مقام ریاست جمهوری و معاونت رییس جمهوری معرفی می شوند. انتخاب کنندگان پنجاه ایالت را جمعا کالج یا مجمع انتخاباتی می نامند..."

در همین نوع انتخابات غیر مستقیم چندین بار اتفاق افتاده که رای مردم متوجه کاندیدای دیگری بوده ولی کالج انتخاباتی نامزد دیگر رییس جمهوری را به این مقام انتخاب کرده است. فی المثل در انتخابات سال 2000 ، تعداد آرای ال گور (نامزد حزب دمکرات ) بیشتر از جرج دبلیو بوش ( نامزد حزب جمهوری خواه ) بود ولی کالج انتخاباتی ، بوش را به ریاست جمهوری برگزید!!

به این ترتیب ملاحظه می فرمایید که فیلم "نیمه ماه مارس" در زیر لوای افشای زد و بند سیاسی و فساد درونی مبارزات انتخاباتی آمریکا ، اصل انتخابات فرمایشی و دو خزبی ( که هر دو حزب نیز وابسته به کانون های صهیونی بوده و خود نیز آن را نه تنها پنهان نکرده بلکه با شدیدترین وجه ، ابراز می دارند ) را از نگاه متقدانه و معترضانه دور داشته و بدین وسیله اساس سیستم انتخاباتی آمریکا را از هر نوع شبهه ضد مردم سالاری بری دانسته و آن را به عنوان تنها روش اعمال دمکراسی به تصویر می کشد. نوعی دمکراسی که همان نگرش شرک آمیز ، نژادپرستانه ، سرمایه سالارانه و سلطه طلبانه ایدئولوژی آمریکایی را در خود دارد.

فرماندار مایک موریس در همان اولین سخنرانی اش که توسط استفن مه یرز تهیه شده می گوید که به هیچ یک از ادیان ابراهیمی و توحیدی اعتقادی نداشته ، بلکه فقط به قانون اساسی آمریکا باورمند است. از طرف دیگر سیستم نژادپرستانه نه تنها در کمپین انتخاباتی موریس برقرار است بلکه در عمق تفکرات و اندیشه هایش ، ریشه دوانده به طوری که اساسا همکاری و وزارت دو رگه ای همچون سناتور تامپسون را نمی تواند بپذیرد اگرچه کمپانی های بزرگ وی را حمایت می کنند و بالاخره اینکه در سخنانش ، آشکارا سلطه برجهان و هژمونی آمریکایی را تحت عنوان بازگشت ایالات متحده به گذشته مقتدرش مطرح می سازد و این همان 4 ویژگی ایدئولوژی آمریکایی است که از اندیشه های صهیونی منشاء گرفته است.

(بدون عنوان)

$
0
0

Black Gold

 

لارنس امروز غرب

 

 

تقریبا از اوان ساخت فیلم در هالیوود ، سینماگران و فیلمسازان این کارخانه به اصطلاح رویا سازی ، در کنار تبلیغ و ترویج فرهنگ آمریکایی اعم از کابوییسم و گنگستریسم و میکی ماوسیسم و مانند آن، علاقه خاصی نسبت به کاراکترها و قصه های شرقی چه در خاورمیانه و خاوردور و یا از شرق باستان نشان می دادند والبته در قریب به اتفاق این حکایت ها نیز همواره آدم های شرقی ، موجوداتی شریر و خبیث یا شارلاتان و فریب کار و یا فقیر و درمانده جلوه می کردند که زندگی خویش را از طریق دزدی و سرقت و امثال آن می گذرانند. در برخی از این فیلم ها شاهد حضور غربی ها در شرق دور بودیم که سعی داشتند تا در جامعه ظاهرا فسادآلود خاوردور ، به اصطلاح حق را حاکم کنند. فیلم هایی مانند "دریاهای چین" ساخته تی گارنت یا "55 روز در پکن" نیکلاس ری و یا "وحشی و گیشا" جان هیوستن از همین دسته بودند.

اما شرق اسلامی در سینمای غرب همواره با 3 عنصر به تصویر کشیده شده است :

1-     صحراهای لم یزرع و شنزارهای روان

2-     صف شتران

3-     توفان شن

و در کنار این 3 عنصر ، انسان شرق اسلامی همیشه با سر و شکل عربی و با خصوصیات بدوی تحقیر شده و در کنارش خشونت و  جهالت را وجه بارز او قرار داده اند.

این شمایل از فیلم "عرب مسخره" (ژرژ میلیس - 1897) و "آواز موذن"(فیلیکس مگیش – 1905) به صورت فرمولی ثابت در آثار سینمای هالیوود مورد استفاده فیلمسازان قرار گرفته تا نسخه صامت "دزد بغداد" (رائول والش-1924) و فیلم رنگی "دزد بغداد" ساخته الکساندر کوردا و دوستانش تا علاءالدین و علی بابا تا "پسر شیخ" ساخته 1926 جرج فیتس موریس و "مراکش" جوزف فن اشترنبرگ در 1930و تا همین فیلم اخیر مایک نیوئل برگرفته از بازی "شاهزاده پارس" که با نام "ماسه های زمان" در سال 2010 ساخته و اکران شد.

این تصویر بدوی را حتی در آثار سینمایی که چندان ارتباطی هم به شرق اسلامی ندارند ، به انحاء مختلف می توان رویت کرد. از جمله در آخرین نسخه فیلم "ماموریت:غیر ممکن" با نام "پروتکل شبح" که ورود فیلم به دنیای اسلام با تصویری از جامعه ای به شدت عقب افتاده همراه است مشتمل بر صحرایی بی آب و علف با صفی از شتران و بالاخره توفانی از شن .

این نگاه تحقیرگرایانه (که حتی در فیلم های کمدی نیز دست از سر شرق اسلامی برنداشته همچون درفیلم "گمشدگان حرم"با شرکت باد ابوت و لو کاستلو) بعضا خرافات یا درگیری های قبیله ای و جاهلی را نیز چاشنی داستان های خود کرده و معمولا در اینجا سر و کله سفیدپوستان غربی و به خصوص آمریکایی پیدا می شود تا اوضاع جامعه درهم و برهم مسلمانان را به سامان کنند. معروفترین فیلم از این دست "لارنس عربستان" دیوید لین است و از اخیرترین آنها نیز می توان به فیلم  "قلمرو" پیتربرگ اشاره کرد که حال و هوای امروز پروپاگاندای رسانه ای غرب یعنی وجه ضدتروریستی آن می چربد.

در این گونه آثار همواره سعی شده با نشان دادن مشرق زمین به عنوان فضایی بدوی ، جنس جوامع شرقی با مانوسات مردم از جامع اطراف خود متفاوت نمایش داده شود و انسان شرقی به شخصی غریبه از منظر مخاطبان غربی بدل گردد.

و اینک در سال 2012 و پس از گذشت نزدیک به 130 سال از اختراع پدیده ای به نام سینما ، اگرچه ابزار و امکانات و ساختار و سر و شکل فیلم های سینمایی ، بسیار متحول شده و اساسا تولیدات امروز سینما ، به هیچوجه نسبتی با روزهای آغازین سینما ندارد اما در محتوا و موضوع و نوع نگرش سازندگان فیلم ها ، هیچ گونه تغییری حاصل نشده و گویا امروز همان بنیانگذاران و پیشگامان سینما مانند ملی یس و گریفیث و ادوین اس پورتر و ... هستند که به عنوان کارگردان و تهیه کننده ، پشت دوربین قرار می گیرند و انگار تمامی ادعاهای ریز و درشت فیلمسازان غربی مبنی بر تکامل و جهش های عجیب و غریب تنها در ابزاراآلات محدود مانده و کوچکترین نفوذی در آدم ها و افراد نداشته است! یعنی در این فاصله یک قرن و  سی ساله انگار که هیچ تغییر و تحولی در دیدگاه و نگرش سینماگران غرب ، حاصل نگردیده است!!

از همین روست که نوع نگرش نژادپرستانه و تحقیر گرایانه ژان ژاک آنو  و فیلمنامه نویسش یعنی منو میجیس نسبت به شرق اسلامی در فیلمی همچون "طلای سیاه" ، علیرغم فیلمبرداری چشم گیر ژان ماری دروژو و موسیقی پرحجم جیمز هورنر و جلوه های خیره کننده تصویری و صوتی و ... با آنچه مثلا ژرژ ملی یس در سال 1897 و در فیلم "عرب مسخره" به تصویر کشید ، تفاوت چندانی ندارد یا با فیلم " دزد بغداد " رائول والش در سال 1924 شباهت های محتوایی بسیار دارد و یا به وضوح، فیلم  "لارنس عربستان" دیوید لین در سال 1956 بیش از سایر آثار الهام بخش آن به نظر می آید.

و این ادامه سینمای ایدئولوژیک و نژادپرستانه غرب در محصول مشترک ژان ژاک آنو و منو میجس ، اصلا غریب نیست که ژان ژاک آنو اساسا به ساخت فیلم های سفارشی و تبلیغاتی مشهور است مانند فیلم "هفت سال در تبت " در سال 1997 در تجلیل از عنصر خود فروخته و سرسپرده ای همچون دالای لاما و مکتب انحرافی و غرب ساخته لاماییسم و یا فیلم "دشمن پشت دروازه ها " در سال 2001 برای نمایش تصویری دیگرگونه از نبرد استالینگراد  و در کارنامه منو میجس هم فیلم هایی در پروپاگاندای تئوری های تروریستی غرب همچون"محاصره"، آثار ایدئولوژیکی آن مانند"ایندیانا جونز و آخرین جنگ صلیبی"و فیلم های نژادپرستانه ای مثل "رز ارغوانی " به چشم می خورد.

ماجرای فیلم " طلای سیاه " در اوایل دهه 1930 میلادی اتفاق می افتد که پس از گذشت 15 سال از معاهده بین دو قبیله صحرا نشین عرب و سران آنها یعنی عمار و نصیب که موجب گروگذاردن دو پسر کوچک عمار نزد نصیب هم می شود ، اینک با باز شدن پای غربی ها و آمریکایی ها برای استخراج نفت از منطقه ای به نام "کمربند زرد " ( نقطه مورد اختلاف دو قبیله که قرار برآن بود تا متعلق به هیچکدام نباشد ) مجددا دشمنی ها سرباز می کند. ورود آمریکایی ها به صحراهای لم یزرع با آن هواپیمای تک ملخی ( که یادآور فیلم "بیمار انگلیسی " آنتونی مینگلا است ) و تشویق نصیب به واگذاری استخراج نفت به آنها در مقابل ورود مدرنیسم و مظاهر آن به قبیله های عقب افتاده و بادیه نشین عرب ، سرآغاز رقابت های خونینی می شود که واقعا از فیلم "طلای سیاه " یک "لارنس عربستان" قرن بیست و یکمی می سازد با این تفاوت که این لارنس نه از انگلیس و ارتش امپراتوری بلکه از دل خود همین قبایل عرب و از میان یکی از سنتی ترین آنها بیرون می آید.

صالح و آئودا ( دو پسر عمار) در میان قبیله نصیب بزرگ می شوند. صالح همچنان در فکر احیای حاکمیت پدر بوده و اغلب توسط پرنده ای شکاری با قبیله خویش در تماس است. اما آئودا که روزهای خود را به آموختن و مطالعه گذرانده ، بیشتر منش و خوی متجددانه پیدا کرده و در عین حال نسبت به دختر نصیب یعنی لیلا هم علاقه متقابلی پیدا نموده است.

حضور آمریکایی ها و استخراج نفت از ناحیه کمربند زرد ، همچنانکه نصیب و قبیله اش را به نان و نوایی می رساند اما قبیله عمار را به دلیل پیمان شکنی نصیب ، دچار شک و تردید گردانیده که در این میان قتل چند تن از اهالی قبیله عمار ، آنها را به فکر مقابله و یا معامله می اندازد. در این میان صالح که به پدرش وفادارتر نشان می دهد ، محافظان را خود را به قتل رسانده و راهی دیار خود می شود که توسط عوامل نصیب دستگیر شده و به قتل می رسد. و حالا نصیب برای اینکه آسوده تر بتواند پیمان خود را با عمار بشکند ، دخترش لیلا را به عقد آئودا درمی آورد و در ضمن وی را به عنوان سفیر صلح نزد پدرش عمار می فرستد.

آئودا نزد پدر می ماند اگرچه به هیچوجه با عقاید و باورهای سنتی او و قبیله اش در ضدیت تام و تمام با خارجی ها موافق نیست و معتقد است که می توان تعامل بهتری با آنان داشت و هم از امکاناتشان سود جست و هم مسیر پیشرفت را برای خود و ملت خویش ، هموار ساخت. اما اصرار عمار بر جنگ با پیمان شکنان جبهه نصیب و خارجی ها از یک سو و عناد نصیب و پسرانش ، باعث می شود که آئودا بخشی از سپاه پدر را در سویی دیگر برای فریب سپاهیان نصیب ، فرماندهی کند. این فرماندهی به دلیل همراهی و همدلی با اسرا و زندانیان ، ارتشی جدید ایجاد کرده که با گذر از صحاری و ریگزارها و شنزارها و عبور از میانه مرگ و زندگی ، پیوستن قبیله های مختلف جنوبی را به همراه داشته و ارتشی بزرگ از حاشیه نشینان و رانده شدگان و مغضوبین در کنار آئودا ایجاد می کند که برای فتح سرزمین های نصیب انسجام یافته اند ولی نه برای تحقق بخشیدن به آرزوی عمار یعنی راندن خارجی ها بلکه برای استفاده صحیح از رابطه با آنها تا سرزمینی جدید با زندگی متجددانه بوجود آورند.

اگر درهر مرحله از دوران سینمای غرب،نگرش آن نسبت به شرق اسلامی را الگویی برای تحلیل گران سیاسی و تدوین استراتژی سیاسی و یا ویترینی برای عرضه استراتژی و راهکارهای عملی نظام  سلطه بدانیم ، مثلا همچنان که در دهه 1970 میلادی ، همراه با اوج گیری جنبش های اسلامی به خصوص نهضت امام خمینی(ره)، فیلمی همچون "جن گیر "(ویلیام فرید کین) به نوعی استراتژی جدید غرب در مقابل نهضت های اسلامی را تئوریزه و نمایش داد(اکران مجدد این فیلم در آستانه 11 سپتامبر 2001 تاکید مجددی برهمین استراتژی بود)امروز نیز به نظر می رسد، فیلمی همچون "طلای سیاه " نشانگر تئوری های امروز غرب در قبال بیداری اسلامی اخیر است. تئوری که در مقابل خیزش ضد غربی و اسلامی/انقلابی ملت های مسلمان ( که نتیجه آن مانند انقلاب اسلامی ، نظام هایی تهدید کننده منافع غرب و کانون های صهیونی خواهد بود)، نوعی اسلام میانه را مطرح ساخته و الگویی را معرفی می کند که به جای بازگشت به هویت دینی و ملی ، حفظ استقلال سیاسی و فرهنگی  و ترغیب به عزت نفس و تقابل با سلطه بیگانه ، تحت عنوان تعامل با غرب ، سازگاری با پیشرفت های مدرن جامعه غرب و گذر از سنت های بومی ، به لحاظ تاریخی نوعی وابستگی و در نهایت سرسپردگی را به همراه دارند.

در فیلم "طلای سیاه " نوع نگرش فیلمساز و فیلمنامه نویسش به دو قبیله عرب (یکی سنتی و پایبند به سنت ها و مخالف سرسخت هرگونه حضور بیگانه و دیگری به دنبال مظاهر مدرنیسم ولو به قیمت قربانی کردن همه ریشه ها و هویت) چه از لحاظ ساختار سینمایی و چه از جنبه ساختار روایتی و محتوایی به خوبی به مخاطب منتقل می شود.

در این نگرش، قبیله نصیب که خواهان تجدد است و با خارجی ها برای استخراج نفت از منطقه بیطرف کنار آمده ، از همان نخستین دقایق فیلم ، واجد سبک زندگی و روش مدرن تری نشان داده می شود؛ با اتومبیل (در اینجا جیپ صحرایی ) رفت و آمد می کنند ، از لباس های امروزی تری استفاده کرده که حتی یونیفروم نظامی شان بسیار به مشابه غربی نزدیک است و در ساختمان های شکیل تر و امروزی تر زندگی  می کنند و ....

ضمن اینکه نگاه سازندگان فیلم نسبت به مدرنیسم و مظاهر آن، کاملا سنتی و کهنه شده می نماید که آن را جز در دیدگاههای عقب افتاده متعصب ترین جناح های آمریکایی از جمله نئوکنسرواتیوها و  اوانجلیست ها نمی توان یافت که دیگر امروزه حتی معمولی ترین روشنفکران غربی نیز آن را برنمی تابند. مثلا ورود آمریکایی ها به صحراهای خشک اعراب مثل یک منجی در صحنه ای و به همراه موسیقی پرحجم فاتحانه ای نشان داده می شود که در سکانس قبلی آن شاهد رخداد فاجعه ای در سرزمین نصیب بوده ایم. در صحنه یاد شده، خشکسالی و آلوده شدن آب آشامیدنی چاه ها به میکروب وبا ، باعث مرگ و میر فراوانی شده است . اینجا در یک سری دیالوگ به شدت شعر و شعاری که میان نصیب و مشاورش رد و بدل می شود ، زمینه ورود آمریکایی با فرمی تحمیلی فراهم می آید. اوج القاء خودباختگی و شیفتگی نسبت به غرب در این دیالوگ ها نمایان است و چه دیالوگ های آشنایی که علیرغم غیرواقعی بودنشان اما آنها را بارها و بارها از زبان شبه روشنفکران خودمان ، شنیده ایم:

"...نصیب : آیا این اتفاق در پاریس هم می افتد؟! همسرم می خواست که در پاریس بمیرد!

مشاور: نخیر سرورم .

نصیب : آیا در لندن چنین فاجعه ای رخ می دهد؟

مشاور : آخرین وبای همه گیر لندن مربوط به 100 سال پیش است.

نصیب : یعنی ما صد سال از غرب عقب افتاده ایم ؟

مشاور : شاید هم هزار سال عقب هستیم.

نصیب : آیا نفرینی در این پادشاهی ما هست؟ نه می توانیم چیزی بکاریم ، نه می توانیم دریا نوردی کنیم . حتی هیچ معامله ای نمی توانیم انجام دهیم زیرا هیچکس به این سرزمین نمی آید..."

 

در این جا صحنه فوق به نمای ورود هواپیمای آمریکایی ها کات می خورد و انگار که آنها پایان بخش همه این رنج ها و محنت هایی هستند که نصیب از آنها سخن گفت.

اما در مقابل، عمار و قبیله اش که ضد این مظاهر مدرنیسم و غرب می نمایانند، منحصرا از شتر و اسب برای رفت و آمد بهره می گیرند، پوشش محلی و بومی دارند ، خانه های گلی و قدیمی مکان سکونتشان است و حتی ستون های مسجد در شبستان و محل عبادتشان از سر و شکل نامنظم و کهنه و نیمه مخروبه برخوردار است.

دیالوگ هایی که "منو میجس" برای معرفی عقاید و باورهای ضد غربی قبیله عمار نوشته ، اگرچه در واقع حقیقت محض هستند  (و امروزه حرف و سخن بسیاری از آزادیخواهان و استقلال طلبان مسلمان و غیرمسلمان در مقابل امپریالیسم است ) ولی به روایت فیلمنامه نویس ، ظاهری طالبانی داشته و در مقابلش با استدلالات آئودا مواجه می گردد که ضعف منطق و ارتجاعی بودن آنها در مقابل مدرنیته قبیله رقیب، خود را نشان دهد. خصوصا فضایی که ژاک ژان آنو برای چنین محاجه کلامی طراحی کرده ، کاملا کهنه و واپس گرا نشان می دهد.

در اولین برخورد سران قبیله عمار با آئودایی که به عنوان سفیر صلح نصیب آمده این دیالوگ ها مابین آنها رد و بدل می شود :

 

عمار : این ما هستیم که به حقوقمان تجاوز شده و ما هستیم که صلح را نگه داشته ایم. حتی وقتی که ارتش من بازسازی شد، همه قبیله ها فریاد انتقام بلند کردند اما من مانع از جنگ شدم. چرا؟ چون که من قول داده بودم . منطقه "کمربند زرد" به هیچکس متعلق نیست.

یکی از سران قبایل : این جنگ خواست الهی است.

آئودا : پدرم همیشه به من اصرار می کرد که از روی قرآن برای بخوانم. تعجب من از شما مردان آسیب پذیری است که اینجا جمع شده اید و یک صدا فریاد جنگ سر داده اید. قرآن این کار را محکوم می کند.

یکی دیگر از سران قبایل : دومین سوره را نگاه کنید ، به ما آموزش می دهد که از خودمان در برابر کافران دفاع کنیم.

آئودا : نه ، اینطور نیست . سوره دوم به تو اجازه می دهد تا از خودت دربرابر کافرانی که درصدد تخریب توهستند دفاع کنی . این فرق می کند.

یکی دیگر از سران قبایل : دقیقا این کارگران خارجی در حال نابودی ما هستند.

آئودا : چگونه؟ آیا آنها برای تهدید شما آمده اند؟

یکی دیگر از سران قبایل : کافران می توانند یک تهدید بزرگ برای مسلمانان باشند.

یکی دیگر : بله می توانند یک تهدید برای مسلمانان باشند.

یکی دیگر : با کسانی که از مردمت نیستند ، دوستی نکن.

یکی دیگر : از زمانی که نفت به این سرزمین آمده ، با خودش کفار را هم برای استخراجش آورده است.

آئودا : پس همه شما با نفت مخالفید؟

یکی از سران قبایل : نفت به چه درد می خورد؟ برای طیاره؟

یکی دیگر : وسیله نقلیه اعراب چیه؟

یکی دیگر : شتر ! البته که شتره !!

یکی دیگر : بله شتر است. عرب ها از شتر برای رفت و آمد استفاده می کنند .

آئودا : می توانم یک سوال از شما بپرسم؟ اگر خداوند نفت را برای عرب ها نمی خواست ، پس چرا آن را در زیر خاک این سرزمین قرار داد؟

یکی از سران : خداوند آن را در اینجا قرار داد ولی اگر می خواست که عرب از آن استفاده کند حتما در قرآن می فرمود.

آئودا : اما استفاده از آن را منع هم نکرده است. به نظر من این منطقی تر است که خداوند نفت را در زیر این زمین قرار داد تا از ثروت آن بتوانیم زندگی مان را بهبود ببخشیم.

یکی از سران : چه فرقی می کند که زندگی مان در این دنیا بهبود پیدا کند. زندگی جاودانه در آن دنیاست. این کار فقط بند و بساط عیش و عشرت را پهن می کند.

آئودا : آن عینکی که بر چشمت هست چی ؟ آیا آن هم مایه و بساط گناه است؟

همان سرکرده عرب : این به من کمک می کند تا کلام خدا را بهتر ببینم.

( در اینجا آئودا به جای پاسخ ، به نشانه تاسف از کج فهمی و نادانی سران قبایل عرب که کورکورانه به آیات قرآن توسل می جویند ، فقط سری تکان می دهد)

همان سرکرده عرب : گوش کنید ، دشمنان مرتد و بی دینند و باید با آنها جنگید ....

 

با نگاهی به سکانس فوق ، به سهولت می توان نگاه تحریف گرانه و تبلیغاتی سازندگان فیلم "طلای سیاه" در برخورد با اسلام انقلابی و ضد استکباری را با استدلالات کور و غیر منطقی از یک سو و منطق سکولاریته و غربگرای آئودا دریافت.

در این صحنه اولا سران قبایل عرب متحد عمار( که مخالفت با حضور بیگانگان اصلی ترین مشخصه اعتقادی شان است) بدون هرگونه منطق و استدلال و صرفا با برداشتی اخبارگرایانه از قرآن و کلام الهی، بر طبل جنگ می کوبند. این درحالی است که طرف مقابل یعنی آن بخش از قبایل عرب که با خارجی ها و بیگانگان کنار آمده ، طالب صلح است و سفیر صلح روانه ساخته است.

ثانیا ، یکی از همین سرکرده های قبایل ضد بیگانه برای ضدیتش با غربی ها بر سوره دوم قرآن کریم تکیه می کند که در آن از دفاع در مقابل کافرین صحبت کرده است و این به عنوان جنگ طلبی مسلمانان برجسته می شود. بهانه ای که برخی از تبلیغات غربی برای خشونت طلبی و عقب ماندگی مسلمانان ذکر می کنند.

اما در صحنه یاد شده، سرکرده عرب با برداشتی سطحی نگرانه از قرآن، جنگ با کافرین را به هرگونه حضور حتی کارگران خارجی در سرزمین مسلمانان بسط می دهد و آن را موجب تخریب ممالک اسلامی می داند یا فرد دیگری از همین سران، با نگرشی ساده لوحانه، خطاب کلام الهی به مومنین که کافرین را "اولیاء" خود قرار ندهید، به نفی هرگونه دوستی ربط می دهد یعنی "ولایت" را به مفهوم "دوستی" می گیرد. این درحالی است که احادیث بسیار موثق و متعدد از حضرت رسول اکرم(ص) و ائمه اطهار(ع)نقل شده که بر آموزش علم در سخت ترین شرایط تاکید داشته اند و از جمله آن حدیث مشهور نبوی است که " علم را بیاموزید حتی اگر در چین باشد " .

مصداق این توصیه و تاکید قرآن مجید و معصومین ( س ) به علم آموزی ، بنای تمدنی پرشکوه پس از دعوت پیامبر خاتم (ص) و تاسیس نخستین حکومت اسلامی در مدینه است که بیش از 10 قرن به لحاظ اندیشه و تفکر و فرهنگ و ادب و هنر و علم، سیطره بلامنازعی در جهان داشت و به تصریح معتبرترین مورخین و تاریخ نگاران و اندیشمندان ، بنیاد تمدن امروز بشری بوده است.

اما غرب و سینمای آن در طول تاریخ خویش ، همواره سعی داشته تا با تحریف واقعیات تاریخی ، اسلام را دینی واپس گرا و ارتجاعی و مخالف هرگونه علم و هنر و تمدن معرفی نماید. از همین روست که در اغلب فیلم هایشان درباره شرق اسلامی، مثلا شهر بغداد که بنا براسناد و نوشته ها و مکتوبات معتبرترین مورخین غربی و شرقی، قرن ها عروس شهرهای جهان به لحاظ علم و هنر و ادب و فرهنگ و تمدن بوده را مکانی سیاه و تاریک و مامن دزدها و افراد بی سر و پا در کنار قصرهای هزار و یک شبی متعلق به اشخاص بی لیاقت و بی سواد، تصویر نموده اند. ( مانند فیلم های " دزد بغداد " و " علاءالدین "  و "سندباد " و " علی بابا " و ...)

به نظر می آید این گونه برداشت و تحلیل طالبانی از آیات اجتماعی / سیاسی قرآن کریم ، دقیقا در جهت القاء همان تفکر خشونت طلبانه و ارتجاعی از دین خاتم صورت می پذیرد که سینمای هالیوود از دیر باز برآن تکیه داشته و اینک نیز با توجه به استراتژی ترسیم شده مراکز فکری سیاسی و تینک تانک های غرب برای نمایاندن چهره ای عقب افتاده و ارتجاعی و مخالف تمدن از اسلام ، در تولیداتشان یا به صورت تروریسم یا به شکل خشونت مفرط و یا به شمایل ضدیت با هرگونه مدنیت نمود پیدا می کند.

اما در مقابل این اسلام انقلابی ( که در تصویر سینماگران هالیوود ، ارتجاعی و ضد تمدن نمایانده   می شود ) ، ژان ژاک آنو و منو میجس ، تمسک امثال نصیب به اسلام را هم به عنوان نسخه امروز جهان خسته از دروغ و فریب رسانه های استکباری تجویز نمی کنند. اگرچه حضور بیگانه ها در سرزمین های اسلامی و خصوصا قلمرو نصیب ، باعث بهبودی زندگی مردم آن دیار نشان داده شده و هرچه تعداد چاه های نفت بیشتر و بیشتر می شود ، شاهد ساخت و ساز وافتتاح بناها و مراکز عمرانی بیشتری در زمین های او هستیم درحالی که سرزمین عمار ضد غرب ، همچنان در عسر و حرج به سر می برد. ( آنچه امروز در تبلیغات غربی ها به عنوان پاشنه آشیل مقاومت انقلاب اسلامی در مقابل سلطه غرب و نتیجه تحریم های متعدد اقتصادی تبلیغ می شود ).

اما امروز دیگر مفهوم اسلام میانه نمی تواند به این نمونه های سرسپردگی باشد. بیداری اسلامی در منطقه ، همه تحلیل ها و فرمول های اندیشکده های و مراکز سیاسی غرب را برهم زد. از همین روست که ترکیه پایگاه ناتو ، ناگهان و یک شبه ضد صهیونیست می شود و پیشانی سفید ترین دیکتاتورها و وابستگان آمریکا در منطقه ضد امپریالیست و هواخواه استقلال و مردم سالاری نشان می دهند.

اگر تا دیروز فرمول غرب برای مقابله با انقلاب اسلامی ، ارائه و معرفی الگویی برای اسلام میانه بود که نمونه هایش در امثال عربستان و کویت و قطر جستجو می شد، امروز که همه شواهد و قرائن حکایت از ریشه های عمیق انقلاب اسلامی در میان سرزمین های اسلامی دارد و به قول آن موسسه نظر سنجی اروپایی ، اگر در هریک از کشورهای اسلامی خاورمیانه ، رفراندوم و انتخاباتی برگزار شود نتیجه آن به نفع بنیادگرایان اسلامی خواهد بود و همین نتیجه انتخابات مصر ( علیرغم همه تبلیغات ضد اسلامی مراکز صهیونی در طول 3 دهه حاکمیت مبارک ) موید این نظریه است ، دیگر تحلیل و فرمول غرب نیز درباره اسلام میانه تغییر می کند و این تحلیل مثل سایر تحلیل های استراتژیک اندیشکده های غربی ، ابتدا در فیلم های هالیوود خود را نشان می دهد.(مانند آنچه در فیلم " جن گیر " اتفاق افتاد ).

به نظر می آید فیلم "طلای سیاه " علیرغم ظاهر  معمولی و تکراری اش در نمایش اسلام از دیدگاه سینمای غرب ، اما یک فرمول تازه و جدید برای مقابله با انقلاب اسلامی عرضه می کند. در این فیلم ( همان طور که توضیح داده شد ) عمار و قبیله های همراهش ، نماد اسلام انقلابی و استقلال طلب و ضد سلطه غرب به نظر می آیند و نصیب و سرزمین اش شباهت های نزدیکی با حکومت هایی مانند عربستان سعودی دارند. اما گفتیم امروز دیگر فرمول عربستان برای جذب (به زعم تینک تانک های آمریکایی ) مسلمانان عصیان زده از یک تاریخ تحقیر و توهین مراکز استکباری جواب نمی دهد. از همین رو شخصیتی به نام آئودا که فرزند همان قبیله های مسلمان انقلابی است ولی نزد اسلام گرایان به اصطلاح مدرن و غربزده بزرگ شده، بیش از هر موضوعی به کتاب و علم و دانش تعلق خاطر دارد ، منطقی حرف می زند ودر عین حال درمقابل رقیب و دشمن همیشگی ، به مملکت و قبیله اش خیانت نمی کند ، نزد پدر بازمی گردد و علیرغم مخالفت با جنگ ، با او همراه شده و علیه تجاوز بیگانگان می جنگد. سپس همه بردگان و اسرا و بندیان را آزاد می کند تا آنها خود و به انتخاب خود،پیروی اش را برگزینند.(نکته قابل ذکر اینکه حکومت انقلابی عمار نه تنها با سلطه بیگانگان مخالف است ، بلکه انبوهی از مخالفانش را در زندان حبس کرده و حتی آنها را برخلاف تمامی حقوق انسانی، در هنگام جنگ ، به عنوان گوشت دم توپ مورد استفاده قرار می دهد! این هم تبلیغ به اصطلاح حقوق بشری علیه مسلمانان ضد آمریکایی!!)

آئودا علیرغم اینکه هیچگونه تجربه یا دانش جنگی ندارد و به قول خودش در میان کتاب و کتابخانه بزرگ شده اما برای جنگ با دشمن ابتکارات فراوانی به کار می گیرد( که در این زمینه یادآور ابتکارات عمر مختار در فیلمی به همین نام ساخته مرحوم مصطفی عقاد است)، تا سر حد مرگ پیش می رود و هنگامی که از مقابله با مرگ نیز پیروز بازمی گردد، لقب مهدی موعود را از جانب پیروانش می گیرد (این هم طعنه سازندگان فیلم به مهدویت و انتظار آخرالزمانی شیعه که از نگرش آنها ، ماهیتی اومانیستی داشته و درنهایت به کسی همچون آئودا ختم می شود که البته با دیگر مهدی های جعلی غرب همچون باب و بهاء تفاوت چندانی ندارد). در ادامه راه تمامی قبایل متفرق جنوب(که به دلیل راه و رسم و آیین شان همچون برابری زن و مرد در جنگاوری و بی حجاب بودن زنانشان مورد غضب هر دو قبیله عمار و نصیب بوده اند!) با او بیعت می کنند ، همه رانده شدگان و مغضوبین از جمله اهالی قبیله "زمیری"(که مادر آئودا نیز از آنها بوده)را جمع می شوند و با سپاهی عظیم به منطقه "کمربند زرد" می رسند. او نه تنها در مقابل ارتش نصیب می ایستد بلکه حتی نگرش پدر را در راندن خارجی ها برنمی تابد.

در اینجا سکانس برخورد عمار با آئودا ، بیانگر همان تحلیل امروز تینک تانک های آمریکایی از اسلام میانه است:

عمار : شایعاتی بوده که با بعضی از قبایل جنوبی همراه شده ای.

آئودا : من با بعضی از آنها نیامدم. با همه آنها آمده ام.

(در اینجا قبایل فوق در حالی که فریاد یا مهدی ، یا مهدی سرداده اند از پشت تپه ها در صفوف گسترده ای پدیدار می شوند وشگفتی عمار را باعث می گردند )

عمار : چی می خوای ؟

آئودا : می خواهم منطقه "کمربند زرد" را در اختیار بگیرم.

عمار : نمی توانی. من در مورد این منطقه پیمان بسته ام.

آئودا : ربطی به شما نداشته که درباره اش پیمان ببندید یا نبندید. "کمربند زرد" به شما تعلق ندارد.

عمار : پس به چه کسی تعلق دارد؟ به تو ؟

آئودا : ( به صف طویل قبیله های جنوبی اشاره می کند ) به آنها تعلق دارد.

عمار : و می خواهی با این مردم  چه بکنی ؟ یک کشور جدید بسازی؟ اینها امروز با تو هستند و خدا می داند که فردا با چه کسی باشند.

آئودا : اما فعلا که برای من فداکاری می کنند.

عمار : و بعد از این فداکاری چه می شود؟ آمریکایی ها را مجبور به انجام خواسته هایت می کنی؟

آئودا : می دانم که پس از آن چه کنم. من بیمارستان ها و مدرسه ها و ... می سازم.

عمار : نصیب هم همین کار را می کند. مدرسه و بیمارستان می سازد. این ها دلائل خوبی نیستند. اگر ما ناموسمان را حفظ کنیم ، آیا بازهم خارجی ها این کارها را برای ما انجام می دهند؟ آنها هیچ وقت از اینجا نمی روند. نه تنها نمی روند ، بلکه بیشتر هم می شوند. و در اینجاهزاران هزار از اینها (اشاره به دکل های نفت ) می سازند. به خاطر اینکه آنها از تشنگی بزرگتری رنج می برند. تشنگی و عطشی که هیچ وقت خاموش نمی شود. و اگر هم از اینجا بروند ، سرانجام ، ما دیگر نمی توانیم خودمان را بشناسیم...

 

اشاره های عمار ، بیانگر همان واقعیات استعمار است که عطش جهانخواری و سلطه گری اش هیچگاه فروکش نمی کند و به شهادت تاریخ برای سلطه خود یا  به قول خودشان اهدای امکانات مدرن به ملل عقب افتاده ، همه اخلاقیات و حجب و حیاء را در سرزمین های اسلامی مورد تهاجم قرار دادند. ولی این واقعیات در بیان سازندگان فیلم "طلای سیاه " به شعارهایی واپس گرا بدل می شوند. عمار به یک حقیقت انکار ناپذیر دیگر که امروزه مورد نظر بسیاری از روشنفکران غربی هم هست ، اشاره می نماید که "... و اگر هم ( آمریکایی ها)از اینجا بروند ، سرانجام ، ما دیگر نمی توانیم خودمان را بشناسیم..." . به این معنی که هویت و ریشه های خود را از دست خواهیم داد  و دچار خودباختگی و از خود بیگانگی خواهیم شد. این همان معنای تهاجم فرهنگی و فروپاشی ایدئولوژیک است که علاوه براسناد تاریخی همچون "پروتکل های زعمای صهیون"،بارها و بارها در گفتارها و رهنمودهای تئوریسین های غربی مانند فرانسیسی فوکویاما و بنیامین نتانیاهو و جوزف نای و ...بیان شده است. این معنای جدیدترین رهیافت مبارزان ضد سلطه در قالب مفهومی تحت عنوان "قدرت نرم" یا " جنگ نرم " است که در فیلم "طلای سیاه " با زبان تصویر و سینما ، مورد تردید و شک و شبهه قرار می گیرد.

ژان ژاک آنو و فیلمنامه نویس"طلای سیاه "، آن گونه نشان می دهند که عمار را با همین عقاید و باورها قبایل تحت فرمانش را عقب افتاده و به دور از تمدن جدید نگاه داشته است و آئودا که از همین پدر و سرزمین آمده و کوچکترین خیانتی هم به وی روا نداشته و حتی با دشمنانش جنگیده ، اینک در مقابلش می ایستد و با عقاید(به زعم سازندگان فیلم و تئوریسین های غربی) واپس گرای او مخالفت می کند که حضور بیگانه ها و خارجی ها و سپردن نفت به دست آنها باعث از دست رفتن دین و ناموس و سرزمین و خودباختگی فرهنگی نشده بلکه موجب بهبود زندگی و بنای بیمارستان ها و مدارس و مراکز مدرن خواهد گردید.

از همین روست آئودا که از قلب ارتجاع شرق آمده و همه ویژگی های دلاوری و وفاداری و جنگاوری آنها را داراست ، خصوصیات یک انسان مدرن غرب گرا را هم بروز می دهد و صفاتی که در واقع متضاد با خصوصیات ملی و دینی اش هستند را نشان می دهد ؛ از قبیل روا داری و تسامح و تساهل در مقابل فرهنگ غرب و کنار آمدن با کمپانی های نفتی و ...( چنانچه حتی دشمن خود و سرزمین و پدرش یعنی نصیب را به عنوان نماینده اش روانه بوستون آمریکا می کند تا در شرکت تکسان اویل و معامله نفت و بستن قراردادها حضور داشته باشد و چه تشابه تاریخی غریبی که همواره در این گونه صحنه های وانهادن ثروت های ملی، این قبیل به اصطلاح روشنفکران وابسته و خودباخته حضور داشته اند ، نگاه کنید به تاریخ کشورمان و افرادی مثل میرزا ملکم خان و حسن تقی زاده و ...)

اما تصویری که در نهایت از سرزمین تحت حاکمیت آئودا می بینیم ، در واقع همان مدینه فاضله ای است که اندیشکده های غربی نسخه اش را برای جهان اسلام و انقلاب اسلامی پیچیده اند.  

در این صحنه ، آئودا درون باغی سرسبز و خرم با لباس غربی و کراوات در حالی که پارچه عربی هم بر سر خود انداخته ، در کنار نمایندگان کمپانی تکسان اویل  نشسته است و  جملاتی از آنها به گوش می رسد که :

"...از اینجا می توانیم میلیون ها دلار پول به جیب بزنیم ..."

" ...دلار یا لیره ؟..."

" ...این معامله خوبی برای ما هم هست..."

در اینجا ، همسر آئودا یعنی لیلا بدون حجاب کامل وارد می شود ( در حالی که پیش از این در حکومت پدرش در پستو زندگی می کرد و حتی به هنگام پیروزی و ورود آئودا و ارتشش ، با پوشش تمام عیار به استقبالش آمد و برای اینکه بتواند حجاب از روی بگیرد و با شوهرش سخن بگوید گروهی از سپاهیان دور آنها را پوشش دادند تا از نگاههای نامحرم در امان بمانند).

این همان فرمول امروز اندیشکده های غربی برای اسلام میانه در مقابل انقلاب اسلامی است. همان الگویی که خانم کلینتون به صراحت از آن سخن می گوید و رسما می گوید که اگر نمونه کشور اسلامی و الگو می خواهید به ترکیه نگاه کنید. و اینچنین لارنس امروز غرب در سینما متولد می شود تا زمانی به خیال خام شان ، هژمونی انقلاب اسلامی را در جهان اسلام از آن خود کند اما سنت الهی خلاف این است و سنت الهی هرگز تبدیل نمی شود.

ریشه های تاریخی بیداری اسلامی مصر

$
0
0

آغاز پخش مجموعه مستند "در مسیر نیل"

ریشه های تاریخی بیداری اسلامی مصر

بیداری اسلامی در مصر_97



در مسیر نیل" عنوان مجموعه مستندی 26 قسمتی است درباره تاریخ حضور اسلام ، گسترش و تعمیق آن در مصر و نقش محوری آن در بیداری و انقلاب اخیر این کشور که به نویسندگی و کارگردانی سعید مستغاثی  و تهیه کنندگی رضا جعفریان از تاریخ 16 دی ماه در ساعات 15/18 و 5/23 روزهای زوج ( شنبه ، دوشنبه و چهارشنبه ) از شبکه خبر پخش شده و روزهای فرد (یکشنبه ، سه شنبه و پنجشنبه )  از این شبکه تکرار می شود.

"در مسیر نیل " نخستین مجموعه مستند رسانه ملی  است که به ریشه ها و زمینه های تاریخی -فرهنگی بیداری اسلامی در مصر می پردازد.

این زمینه های تاریخی و فرهنگی ازچگونگی ورود اسلام به مصر در دوران خلافت حضرت امیرالمومنین علی (ع) و شکل گیری محبت اهل بیت(ع) از همان زمان در قلوب مردم آن سرزمین آغاز شده و سپس به رواج آیین ها و باورها و رسوم  مکتب اهل بیت (ع) در میان ملت مسلمان مصر می پردازد که به دلیل مهاجرت بسیاری از منسوبان اهل بیت (ع) در سالهای بعد به مصر رخ داد.

بیداری اسلامی در مصر_13

دوران حکومت فاطمیون و برپایی مساجد و مدارس علمی-دینی مانند جامعه الازهر ، تعمیق علوم اسلامی در مدارس و دانشگاههای مصر با حضور علما و روحانیونی همچون سید جمال الدین اسدآبادی، ایستادگی و مقاومت مردم مسلمان مصر در مقابل اشغالگری فرانسوی ها و انگلیسی ها در قرون 18 و 19 میلادی و نگاهی به انقلاب 1919 علیه بریتانیا ، پدیده اخوان المسلمین و سیر رشد و توسعه آنها از دوران پادشاهی نقراشی و ملک فاروق تا کودتای افسران آزاد و دوران حکومت عبدالناصر و انورالسادات و حسنی مبارک و تا امروز و بالاخره روایتی مستند از مراحل مختلف جنبش مردمی سالهای 2010 و 2011 از جمله بخش های مجموعه مستند "در مسیر نیل" است که با تکیه بر اسناد و شواهد تاریخی و با استفاده از نظرات و دیدگاههای اساتید و کارشناسان مصری و با نمایش تصاویر و فیلم های مستند یا بازسازی شده ، به نمایش در خواهد آمد.

بیداری اسلامی در مصر_23

حدود 50 کارشناس ، روزنامه نگار و استاد دانشگاههای مصر و همچنین از جوانان فعال انقلابی مصر و لیبی و یمن  به همراه برخی اساتید و صاحب نظران ایرانی در مجموعه مستند " در مسیر نیل " به اظهار نظر ، تحلیل و بحث درباره ریشه های تاریخی بیداری اسلامی مصر یا بازگویی تاریخ شفاهی این کشور و یا بیان خاطرات خود از حضور در انقلاب اخیر پرداخته اند. از جمله:

دکتر محی الدین الغندور ، دبیر کل حزب الاحرار مصر، دکتر محمد کمال امام ، مشاور شیخ الازهر و استاد دانشگاه اسکندریه، دکتر عبدالله الاشعل ، نامزد سابق ریاست جمهوری مصر، دکتر عبدالحلیم عویس، استاد تاریخ و تمدن اسلام در دانشگاه الازهر، دکتر احمد السیوفی، نویسنده روزنامه الاهرام، دکتر قاسم عبده قاسم، استاد تاریخ اسلام دانشگاه زقازیق، دکتر ایمن المصری، فعال تبعیدی مصر، دکتر سند احمد سند، استاد تاریخ اسلام دانشگاه عین الشمس، محمود احمد شنب، گوینده و نویسنده رادیو مصر، احمد سعید الحضیری عضو موسسه احرار لیبی و فعال در انقلاب مصر، دکتر عاصم الدسوقی استاد تاریخ معاصر دانشگاه حلوان ، دکتر عمرو یکرب الهمدانی کارشناس مسائل استراتژیک از یمن، دکتر احمد محمود استاد تاریخ اسلام دانشگاه قاهره ، صالح زکریا بجیری، نماینده سردبیر روزنامه اخبار الیوم مصر  و...

بیداری اسلامی در مصر_48

راوی این مجموعه مصطفی الحسینی خبرنگار مصری و یکی از اولین جوانان فعال در جنبش مردم این کشور است که از نخستین لحظات برپایی تظاهرات و اعتصابات در سال 2010 تا سرنگونی حسنی مبارک در مراحل مختلف انقلاب مصر حضوری دائم و فعال داشته و تمامی این لحظات را در کنار نمایش فیلم هایی که خود فیلمبرداری کرده ، روایت می کند.

"در مسیر نیل" یازدهمین همکاری مشترک سعید مستغاثی (نویسنده و کارگردان) و رضا جعفریان (تهیه کننده) در ساخت مستندهای تلویزیونی پس از مجموعه های "محراب انقلاب"، "پیش از آغاز"، "راز آرماگدون"، "ارتش سایه ها"، "معبد تاریکی"، "پروژه اشباح"، "راز یک نقش"، "آب در هاون" ، "اشغال" و "... و اینک آخرالزمان" به شمار می آید که از شبکه های مختلف تلویزیون به نمایش درآمده است.

 

بیداری اسلامی در مصر_108

عوامل اصلی تولید مجموعه مستند "در مسیر نیل" عبارتند از :

 

مشاور پروژه : دکتر سید هادی سید افقهی ، استاد دانشگاه و کارشناس مسائل خاورمیانه

با تشکر از : حجت الاسلام محمد حسن  اختری ، دبیرکل مجمع جهانی اهل بیت(ع)

                حجت الاسلام سید مصطفی میرلوحی، مدیر کل امور بین الملل دانشگاه امام صادق (ع)

تصویربرداران : علیرضا سمیعی ، مهدی جعفریان و رضا جعفریان

تدوین : سعید مستغاثی

گوینده متن : سید امیر جاوید

تیتراژ و گرافیک تصویری : وحید چگینی

مترجمان : سید علیرضا خواجه پور و امیر فوزی فرد

دستیاران تهیه : ایمان زربخش و فرناز عباسی

 

و با سپاس از :

سید کاظم موسوی

سید هاشم امیر زاده قاسمی

سید علیرضا امیرزاده قاسمی

حجت الاسلام سید نور

حجت الاسلام ارجمند فر

سید سجاد سلیمان زاده

حجت الاسلام ارجمند فر

موسسه مطالعاتی روشنگر

آکادمی حکمت عقلی قم

مجمع جهانی اهل بیت (ع)

امور بین الملل دانشگاه امام صادق (ع)

نمایندگی صدا و سیمای جمهوری اسلامی در قاهره

موسسه النور در بیروت

موسسه الجمیل در قطر

بیداری اسلامی در مصر_92

به بهانه فیلم "ماجراهای تن تن"

$
0
0

آمیزه ای  از جیمزباند و  ایندیانا جونز

 

اغلب انیمیشن ها و کمیک استریپ هایی که در تاریخ سینما توسط امثال والت دیزنی  و برادران وارنر و یونیورسال و مانند آنها تولید شدند ، پیام های صریح ایدئولوژیک از نوع آمریکایی را منتقل و القاء   می کردند. از کارتون هایی مانند سیندرلا و زیبای خفته و سفید برفی کهبه قول پرفسور لنگدون در "رمز داوینچی" ، راز جام مقدس خانقاه صهیون را در ذهن کودکان زنده نگاه داشتند تا امثال بت من و اسپایدرمن و فلش گوردون و کاپیتان مارول ( که بعدا "4 شگفت انگیز" از درونش متولد شد) و باک راجرز و فانتوم و کاپیتان آمریکا و ...که همه و همه سوپرقهرمانانی بودند برای اثبات نقش منجی آمریکایی و تا سوپرمن که توسط یهودیان صهیونیستی همچون جو شوستر و جری سیگل بر اساس اسطوره های عهد عتیق خلق شد. انیمیشن هایی کهبه قول ویلیام ایندیک بیش از هر موضوعی تفکر شرک آمیز و غیر الهی را بسط می دادند.

ویلیام ایندیک ، استاد روانشناسی دانشکده داولینگ در اوکدیل نیویورک در کتاب "سینما، روح بشر" در باره گسترش این گونه افکار شرک آمیز در کارتون های غربی می نویسد :

"...گروههای مسیحی ، کتاب ها وفیلم های هری پاتر را محکوم کردند. زیرا آنها مدعی بودند که آن داستان ها، عقاید مربوطبه شرک و بی دینی را ترویج می کند. گرچه ممکن است این موضوع واقعیت داشته باشد ولی این مسئله را نیز باید پذیرفت که تقریبا کلیه داستان های کودکانه از سفید برفی تا پینوکیو و سیندرلا ، شخصیت های شبه الهی ولی کافر و بت پرست مانند ساحران، جادوگران ، پریان، اژدها ، ارواح ، مادرخوانده ای از جنس جن و پری ، طلسم های جادویی و غیره را مطرح می کنند...."

 

اما "تن تن" در میان همه این کمیک استریپ ها و انیمیشن هابه گونه ای واضح تر و صریح تر ایدئولوژیک می نمایاند. شاید بدین دلیل که اساسا از فانتزی آثار یاد شده فاصله گرفته و هموارهبه نوعی اتفاقات واقعی و رئال را در پس زمینه داستان های خود روایت کرده است. روایاتی از حوادث بین دو جنگ جهانی و پس از آن در دوران جنگ سرد و قضیه نفد و مسئله فلسطین و اعراب و ...( و از همین رو توسط برخی منتقدان و کارشناسانبه عنوان کارتون سیاسی قلمداد شد. ) از این لحاظ و خصوصا با توجهبه ویژگی ماجراجویی و همچنین رویین تنی "تن تن" ، ویبه شدت قهرمانان ایدئولوژیکی همچون جیمزباند و یا مت هلم رابه ذهن تداعی می کند!

نژادپرستی(به عنوان یکی از مهمترین ویژگی های تفکر صهیونی ) از عمده ترین درونمایه های مجموعه داستان های "تن تن " بوده و هست. این موضوع آنقدر در این مجموعه حاد بود که پس از انتشار دومین و سومین کتاب تن تن در دهه 1920 ، صدای برخی سازمان های حقوق بشری را هم درآورد و بعضی از ناشران کتاب های این کاراکتر ماجراجو ، نویسنده آن با نام مستعار هرژه ( که اصلا یهودی بود ) را مجبور ساختند تابه اصطلاح کمی فتیله نژادپرستی اش را پایین بکشد! تا مثلا در کتاب "تن تن در آمریکا "، بزهکار سیاه پوست را تغییر رنگ داده و یا در داستان " ستاره اسرار آمیز " نام قهرمان اصلی را عوض کند. اما در سرتاسر آن داستان بازهم کاپیتان هادوک ( یار غار تن تن ) لفظ نژادپرستانه "کاکا سیاه" رابه کار برده بود!

نژادپرستی در داستان های تن تن آنچنان قوی بود که حتی آلبرکامو نیزبه طعنه درباره آن سخن گفت.

اما علاقه هرژهبه استعمار و سلطه گری نیز از دیگر تم های مشترک مجموعه تن تن بود. از معروفترین داستان های از این دست می توانبه "تن تن در کنگو " اشاره کرد که مستقیمابه سفارش دولت استعمارگر بلژیک نوشته شد که در آن زمان سرزمین کنگو را تحت اشغال خود داشت و با حمایت از دیکتاتورهایی همچون موسی چومبه ، آزادیخواهانی مانند پاتریس لومومبا رابه قتل می رساند. نگرش نژادپرستانه در داستان " تن تن در کنگو " آنچنان شدید بود که گفته شده حتی انگلیسی ها حاضربه چاپ آن نشدند!!

در طول سالهای جنگ سرد ، اغلب داستان های تن تن در دفاع از ایدئولوژی و سیاست های آمریکا و کشورهای غربی در تقابل با بلوک شرق بود (در واقع این قسم از قصه های تن تن بیش از موضوعات دیگرشبه ماجراهای جیمزباند شباهت دارد). " تن تن در سرزمین شوراها ( سفربه شوروی ) از مهمترین این گونه قصه های او بود  که از قضا نخستین قصه منتشر شده اش نیزبه شمار آمده است. هرژه (خالق و نویسنده مجموعه داستان های تن تن) مدعی شده بود همانقدر که با کمونیسم ضدیت دارد با کاپیتالیسم و سرمایه داری نیز میانه ای ندارد و حتما پس از داستان های ضد کمونیستی اش ،به قصه های ضد سرمایه داری نیز خواهد پرداخت اما این وعده او هرگز تحقق نیافت وبه جای آن، داستان های امپریالیستی و نژادپرستانه ای همچون "تن تن در کنگو" را نوشت!! چنانچه داستان "تن تن در تبت" نیز در دفاع از فرقه انحرافی و وابسته دالای لاما علیه حکومت چین و ادعای حاکمیت او بر سرزمین تبت بود.

تنها کتابی از مجموعه "تن تن" که در آن تا حدودی آمریکاییان با شمایل منفی دیده می شدند ، داستان "ستاره دنباله دار"بود که در نسخه اصلی اش ، یک گروه اکتشافی از اروپا بر سر رسیدنبه یک شهاب سنگ سقوط کرده برروی زمین با یک گروه اکتشافی آمریکایی مسابقه داشتند و در حین انجام این مسابقه آمریکایی ها شرور و خبیثبه نظر می آمدند. امابه هنگام انتشار کتاب ، عنوان آمریکایی از گروه اکتشافی دوم برداشته شد و حتی پرچم آمریکا نیز از بالای دکل کشتی شان ، حذف گردید و پرچم یک کشور نامعلومبه نام سائو ریکو جایش را گرفت!!!

اوج نژادپرستی و هواداری هرژه ( که حتی پرده های انسان دوستی را نیز کنار گذاشته وبه طور علنیبه حمایت از صهیونیسم پرداخت ) در داستان " تن تن در سرزمین طلای سیاه " نمود پیدا کرد که در آن داستان، تن تن همراه با اشغالگران صهیونیستبه مقابله با فلسطینیان می پرداخت و آنها را با نازی های آلمان مرتبط می دانست.(اگرچه در بخشی از داستان توسط گروه تروریستی ایرگون ربوده می شود). بازهم شدت این دفاع هرژه از صهیونیست های اشغالگر آنچنان قوی بود که ناشر انگلیسی برای فروش کتاب ، هرژه را توصیه کرد تا کمی آن را تعدیل نماید و نام فلسطین را حذف کند ولی همچنان فضای نژادپرستانه آن خصوصا برعلیه مسلمانان و کشورهای اسلامی باقی ماند. او این داستان را در سال 1950 یعنی دو سال پس از تحمیل رژیم صهیونیستیبه سرزمین فلسطین منتشر نمود.

شاید از همین رو باشد که استیون اسپیلبرگ برای ساخت دومین برداشتش  از یک کمیک استریپ معروف ( بعد ازفیلم "هوک" که از قصه پیتر پن گرفته شده بود )به سراغ "تن تن" رفت و بازهم از آن اثری نژادپرستانه بیرون آورد. اگرچه روایت اسپیلبرگ از تن تن کمتر شباهت ساختاریبه آثار هرژه دارد. مثلا اینکه بیشتربه فانتزی نزدیک شده و خط سیر ایدئولوژیک خود را از قبل یک قصه فانتزی روایت کرده است. از همین رو بیش از داستان های هرژه و شخصیت تن تن ، پرفسور جونز و ماجراهای ایندیانا جونز رابه ذهن تماشاگر سینما متبادر می سازد.

جستجوی تن تن و دوست قدیمی اش یعنی کاپیتان هادوکبه دنبال یک گنجینه قدیمی و میراث اجداد هادوک باعث می شود که بدمنیبه نام ساخارین و یک شیخ عرب وارد ماجرا شوند تا آن گنجینه را از چنگ هادوک درآورند. بازهم افراد شرور و خبیث ، عرب و مسلمان هستند که در پی بدست آوردن منابع مادی دنیا برآمده اند و در اینفیلم رییس این شیوخ ، فردی کوتوله و شکم گنده و شهوت ران نمایش داده می شود که کمترین لیاقت در دارا بودن دم و ستگاه اشرافی خود را ندارد. (70 سال پیش نیز درفیلم هایی مانند "دزد بغداد " همین نوع نگاه نژادپرستانهبه اعراب و مسلمانان وجود داشت). بقیهفیلم هم مقداری تعقیب و گریز است و حوادث اتفاقی و رویدادهایی که مسلسل واربه دنبال هم ردیف می شوند و همچنانکه گفته شد بیش از هز چیز ،فیلم های ایندیانا جونز و آن درگیری ها و زد خوردهای پرفسور جونز با بدمن های مختلف اعم از نازی های آلمانی و یا روس ها (در قلمرو جمجمه بلورین ) را تداعی می نماید و در میان آن مجموعه هم بیش از همه یادآور "ایندیانا جونز و صندوقچه گمشده " است که داستان الواح گمشده عهد عتیق را بازگو می کرد.

Viewing all 77 articles
Browse latest View live